تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

امشب داره برف میباره.به گمونم آخرین برف امساله.هوا سرده.فک نمیکردم وقتی آخرین برف سال میاد انقد غمگین باشم.فکر میکردم دلم گرم تر از همیشه باشه.فکر میکردم که قلبم بتپه.مدت ها بود که سیگار رو داشتم حذف میکردم از زندگیم.حتی فکر نمبکردم که سیگار باز هم بشه بهترین رفیقم.باز هم سیگار آحرین سنگرم باشه.باز هم سیگار بشه اخرین چیزی که بهش پناه میبرم.هیچ وقت فک نمیکردم که سیگار باز هم بشه چیزی که نمیتونم از دستم جداش کنم.هی پشت هم دود کنم.هی فکر کنم.هی سرمو بخارونم و هی،مثل همیشه خیره بشم به دست چپم.
این روزا،هوا خاکستریه.آسمون شده رنگ مرگ.مرگ!
تو هوای خاکستری سیگار نمیچسبه.فقط سیرت میکنه.فقط باهاش کنار میای.چون شده اخرین سنگرت.چون رسم رفاقت نیست که اگه لذت نداشت ولش کنی.بعد چند ساعت فکر و کار و مشغله ی روزانه،بغلش میکنم.اون میسوزه تا من نسوزم.تا بتونم یادبگیرم غمامو.تا بتونم یاد بگیرم با شرایط کنار بیام."به امید برگشتن به همون جالت قبلی".من پیامبر لبخندم.قبلا یجایی گفته بودم اگه فصل سرد برسه واسه من،کاریش نمیشه کرد.چون پیامبری نیست که حال منو دریابه و حال من براش مهم باشه.شدیدا نیاز دارم که حالم واسه یکی مهم باشه.فقط یه پیام"حوبی؟".فقط اینکه یکی بیاد بگه چیزی نیست و قسم میخورم که باور کنم.قسم به همین دفتر گل گلی کنار دستم که عاشقانه ام باهاش،باور میکنم.آغاز فصل سرد،ترسناکه.امیدوارم که تموم شه.دوست دارم که برگردن همه خاطرات گذشته.دوست دارم که دوباره برم راه آهن.دوباره برم فرهنگ.دوباره برم و برسم به همه اینا.برگردن همه اینا.بزرگ ترین گنجمو دوباره بدست بیارم.
رو جدولا راه برم.چشمامو بیندم و باز کنم ببینم هنوز دارم راه میرم.مثل قبل.
دلم میخواد دوباره فصل نو رقم بزنیم.نه خیلی زود ولی خیلی خوب.انقدر که همه این لذتای گذشته رو از نو بسازیم.بزرگ تر.عمیق تر.لذت بخش تر و محکم تر.درست مثل دستای مادر.

زود خوشحال شو دوباره تا بتونیم.


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۱۲-۲۲ ۰ ۱ ۲۲۰

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۱۲-۲۲ ۰ ۱ ۲۲۰


خیلی وقته که چیزی اینجا نوشته نشده و حالا میخوام بنویسم.بنویسم تا باز هم یاد بگیرم نوشتن رو.یادبگیرم که بروز بدم خودم رو.باز هم بتونم حرف بزنم.

امروز روز دلگیری بود و از فرط بیکاری و بی حوصلگی،تصمیم گرفتم بزنم بیرون و برم کافه.برم تا غبار دلمو از دلم پاک کنم.از خونه که زدم بیرون امیر رو دیدم.ینی اون منو دید و از پشت صدام کرد.ده روزی میشد که ندیده بودمش.به یه احوال پرسی قناعت کردمو بعد از چند دقیقه رفتم ولی گفتم اگه شب دستت خالیه زنگ بزن که فکر نکنم زنگ بزنه.وقتی جدا شدم ازش،دلم بیشتر گرفت.دلم گرفت که چقدر دور شدیم از هم.مایی که قبلنا هرروز با هم بودیم.

نشستم توی کافه.امروز خبری نیست تو کافه،یکم با اقا رضا باریستا حرف زدمو یه چای خوردم و یه سیگار گیروندم.حالا هم نشستم به نوشتن.مرتضی اومد تو کافه و حالا نشسته کنارم.روز افسرده ایه.عجیب افسرده.دهنم به حرف زدن باز نمیشه.مادلن دو روزی بود که مریض بوذ و امروز رفته دکتر.یکمم تو فکر اونم.

این روزا روزای خوبین و یه ارامش خاطر دارم ولی انگار یه غبار خاکستری روی من پاشیدن و کمی روزامو بیحال کرده.ولی از این چیزی که هستم راضی ام.یه ارامش خاصی دارم.انگار که همه چی برام یه ریتم اروم گرفته.یه ریتم دلپذیر که خیلی حال خوبی به من داده.ولی انگار یچیزی کمه.انگار یچیز خاص.یچیزی که قبلا بود و الان نیست.ولی راضیم،کاملا راضی.دلم میخواد تا اخر عمر همیجوری ادامه بدم.

و ادامه بدم تا روزی که کاملا محو شم


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۱۲-۰۹ ۰ ۱ ۱۹۴

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۱۲-۰۹ ۰ ۱ ۱۹۴


امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.