تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

آقا 

امروز صبح، من تو یه اقدام انتحاری،مادلن رو سوار تنه ی دوچرخم کردم و رسوندم به کلاسش.در مرحله ی اول که از یه شوخی شروع شد و کم کم جدی شد!خلاصه که رفتم و رسوندمش.بعد که رفت دیدم عه!موبایلم مونده دستش.خلاصه اول رفتم مادر رو دیدم و بعد رفتم خونه و با لپتاپم تو تلگرام پیام دادم که آره،موبایلم مونده دستت.بنظر من زیاد بد نشد،چون بهانه ای شد تا عصر هم ببینیم همدیگه رو.

امروز ظهر کلی نشستم فکر کردم،دیدم منو مادلن چقدر چیزای عجیبی رو با هم تجربه کردیم که شاید هیچ موقع اگه به پست هم نمیخوردیم این کار ها رو نمیکردیم.مثل امروز که نشست رو تنه ی دوچرخه ی منو کلی با هم خندیدیم.

تجربه کردن چیز جالبیه.فکر کنید یه لحظه.آدم کسی رو داشته باشه که باهاش بتونه کارایی رو انجام بده که تنها جرات انجام اونا رو نداره.این که ینفر کنارت باشه که با اون جرات انجام هرکاری رو داشته باشی خیلی خوبه.اصلا بعضی وقتا لازمه ینفر باشه تا به زندگی غبار گرفته ی آدم یه رنگ بپاشه.

خلاصه که صبح با مادلن روز مفرحی داشتیم و البته سی و سه دقیقه دیگه باهاش قرار دارم تا موبایلمو ازش بگیرم و یه چرخی هم تو شهر بزنیم.

پس،خداحافظ تا بعد.


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۶-۲۷ ۲ ۲ ۱۰۲

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۶-۲۷ ۲ ۲ ۱۰۲


بوکوفسکی را با شعری شناختم که درش در باره ی هزاران باید و یک نبایدزندگی حرف میزد . میگفت بایک زن یک پا ازدواج کن و اسمش را رو بازویت خط بنداز ، به تبت برو و دندانت را با گازوئیل مسواک بزن ، نامزد انتخابات شو و سگت را بکش و بعد از اینکه به هزار و یک کار نا معمول تشویقت کرد ، در آخر می گوید "ولی شعر ننویس"

خط به خط و کلمه به کلمه ی این شعر مراهیجان زده میکرد. کاری کرده بود که در هر بیت غافلگیر شوم و حتی اگر خیلی تیز بازی در بیاورم هم نتوانم دستش را بخوانم و باز غافلگیر شوم . همان وقت ها دوستی داشتم که چون با اون در اینستاگرام آشنا شده بودم بیشتر به هم پیام میدادیم تا هم دیگر را ببینیم. پسری چهارشانه بود با صورتی بزرگ و موهای مشکی و چشم های ریز بادامی و کلمه چینی هیجان انگیز.اسمش راگذاشته بودم یانگ بوکوفسکی . گرچه دنیایی که سینا برای خودش ساخته بود ، به خودی خود پر از اسم و لقب بود. یک لقب برای وقت هایی که افسرده است. یک لقب برای وقت هایی که تنهاست. یک لقب برای وقت هایی که با کس هایی میپلکد که نمی فهمندش و یک لقب برای وقت هایی که با کسانی می پلکد که بیشتر می فهمندش. ولی می دانم که با اسمی که من رویش گذاشته بودم هم حال می کرد. و برای من هم ، جوانی یک نویسنده ی بدبین و کمی شارلاتان با نثری هیجان انگیز ، یک چیز در مایه های سینا بود. آن زمان جز پاره نوشت هایی که از بوکوفسکی بطور پراکنده خوانده بودم چیز دیگیری از او نمی دانستم .

در خریدن کتاب عامه پسند چارلز بوکوفسکی حسابی خسیس بازی در آوردم. کمی هم تقصیر دیجی کالا شد. روی یکسری کتاب ها تخفیف زده بود و من نسخه ای از عامه پسند را خریدم که از همه ارزان تر بود و خب پای لرزش هم نشستم. وقتی متن را با ترجمه ی اصلی اش مقایسه کردم ، فهمیدم این ترجمه ، خراب ترین خربزه ای بود که میشد خورد و همین کافی بود که خواندنش را حسابی عقب بیندازم.

عامه پسند در ابتدا معمولی و کمی ضعیف ولی غیر خسته کننده شروع می شد و هر قدر جلو تر می رفتی بیشتر بهت حال میداد. این باعث شد که در ابتدای خواندنش ، قضیه را جدی نگیرم و بهش به چشم سرگرمی نگاه کنم. این یکی پایم را روی آن یکی پایم بیندازم ، وسط خواندنش  ناهار بخورم و حتی اگر کسی در اتاقم نیس ، بگوزم. درست مثل کاراکتر اصلی رمان. لاقید و غیر تنگ. مثل داستان که درش هیچ چیز غیر ممکن نیست. معماها به اشکالی احمقانه حل میشوند ، در یک دعوای تن به تن ، برنده در جا میمیرد که بازنده زنده بماند ، کسی که دلش برای یک قناری میسوزد ، دهان همسایه اش را با بطری شکسته جر و واجر می کند ، چشمان آبی دارد و یک اسلحه به کمر و اگر همین الان بمیرد کسی ناراحت نمیشود ،وسط دزد و پلیس بازی ها ، مگس روی میزش را میکشد و همانجا میخوابد . فرشته ی مرگ برای پیدا کردن کسی که می خواهد بکشدش یک کاراگاه خنگ استخدام می کند و مرد 55 ساله و خیکی داستان شکست هایش را با مرغ سرخ شده و سیب زمینی جشن میگیرد و سیگار بدون فیلتر میکشد و زن های زیبا بهش نخ می دهند و او همه شان را رد می کند و نوچه های غول پیکر را مثل سوسک له می کند و با زن های زشت دعوای لفظی می کند و در نفس های آخر زندگی اش یاد لاستیک های تعمیر نشده ی ماشینش می افتد و از یک پیرمرد گدا ، گدایی میکند و در آخر خودش میرود که بمیرد و هر چند در راه مرگ ، هی تلاش میکند که باور نکند ک این راه مرگ است نمیشود و تو هم مثل او لرزه تنت را میگیرد و تو دلت میگویی احمق. معلومه که شوخی نیست. داری واقعا میمیری . خودتو نجات بده  و او نجات نمی دهد و لابد چون واقعا احمق است یا خیلی نا امید .

 

عامه پسند آخرین کتاب بوکوفسکی بوده و وقتی نوشته اتش که سرطان داشته. یک جاهایی در کتاب ، یادم میرفت که کاراکتر اصلی ساختگی است و حس میکردم دارم داستان روز های آخر زندگی خود بوکوفسکی را می خوانم. البته که این قضیه راجع به خیلی از نوشته هایی که زبان اول شخص دارند صادق است ولی خب ، هر قدر بوکوفسکی به شخصیتی که در عامه پسند ساخته نزدیک تر باشد ، لقب یانگ بوکوفسکی بیشتر به سینا قفل میشود. هیجان انگیز ولی گزنده ، دوست داشتنی ، حساس و وقتی برود بر دنده ی لج برود ، بی شعور و خشن.

 

برای مدت ها فکر میکردم ، سینا تنها یانگ بوکوفسکی دنیاست و دیدم نه. ابن مطلب آخر را میگویدم که اگر احیانا کسی این نوشته را خواند فکر نکند ، آن یانگ بوکوفسکی همین یانگ بوکوفسکی ای است که اینجاست. دنیا عجیب است و آدم گاهی با دو تا یانگ بوکوفسکی آشنا میشود که شباهت زیادی به هم ندارند. حالا که بوکوفسکی را به اندازه یک رمان و چند قطعه شعر و پاره نوشته های پراکنده ای که ازش خوانده ام می شناسم ، به نظرم یانگ بوکوفسکی اینجا هیچ هم شبیه جوانی های بوکوفسکی نیست.لطیف تر این حرف هاست و هیچ وقت برای هیجان انگیز کردن کلمه بندی هایش ، وسط یک متن ادبی ، از شاش و گوز و فلان جایش حرف به میان نمی آورد. 

پند شخصی اینکه ، سعی کنید با آدمی شبیه کاراکتر اصلی عامه پسند خیلی دوست نشوید. هیجان انگیزست ها. فقط به دردسرش نمی ارزد. هر خطای ریز یا درشتتان میتواند منجرشود که با پنجه بوکس های زبانش شکمتان را بدرد.

پند غیر شخصی هم اینکه ، در حین خریدن کتاب خسیس بازی درنیاورید و سر کیسه را کمی رها کنید و مترجم را به راستتان نگیرید.

 


مادلن ۹۹-۶-۲۵ ۱ ۱ ۱۲۸

مادلن ۹۹-۶-۲۵ ۱ ۱ ۱۲۸


این را برای تو می نویسم حمید سلیمی ، گرچه نمیدانم تو واقعا حمید سلیمی هستی یا نه. تو که حبیب و جمشید را ساختی که جا به جا پشت خط قرمز منتظر دلبر بایستند و دلبر در روز های سوز دار پاییزی ، انگشت های لاک زده اش را بر میل های بافتنی قفل کند و هی ببافد و ما و تو و جمشید و حبیب ، همه خمارش شویم و دلواپس قطعی آب آسایشگاه و گرمی حمامش. 
این روز ها که رابطه ام با کوچه پس کوچه های شهر بهتر شده و پرسه زنی در شهر ، بیشتر از خیلی کار های دیگر حال میدهد ، بیشتر دیوار نوشته ها را میبینم. آن روز فکر میکردم اگر بخواهم روی دیوار چیزی بنویسم ، آن چه است . علیرضا جی جی در یکی از آهنگ های زدبازی  می گوید که ما انقدر خفنیم ، آهنگ هایمان را مثل شعار روی دیوار های شهر نوشته اند. از خفن بودن یا نبودن زد بازی و جی جی که باید گذشت. ادعای قلمبه کردن و من خوبم تو بدی بازی دراوردن دیگر از ویژگی های ثابت رپر های ایرانی شده. ولی کلا جمله ی جالبی گفته.دیدم که چقدر جای تکه کلام های چهرازی روی دیوار های شهر خالی ست. آدم می تواند کل اپیزود های چهرازی را کلمه به کلمه روی دیوار های شهر بنویسد . آدم می تواند بیش از هزار و نمیدونم چند بار قصه ی آسایشگاه جمشید و حبیب را که بعدا دلبر هم بهش اضافه می شود را گوش دهد. انقدر گوش دهد که از بر شود و با چهرازی تکرار کند "آن مرد با اسب آمد " و با چهرازی به آقا رامین بگوید "خیلی بی شعوری . خیلی بی شعوری . خیلی بی شعوری "
آدم می تواند مثل حبیب ، دلبرِ مه پیکر بی وفایش را ببلعد ، که در دلش جایش امن باشد و بعد دل درد بگیرد و برود بهداری. آدم می تواند آن وقتی که دلش برای هر چیز کوچکی خیلی قدر تنگ است ، جمشید درونش را احضار کند که در گوشش بگوید " ببین چقدر سمنو داریم" و بعد خوشگلی های زندگی را ببیند و نباشد خسته.آدم می تواند ساعت ها خیره بماند منتظر یک نگریدن دلبرانه ، به اعتبار حبیب آقا ، که گفته "همه بالاخره نگاه میکنن." آدم می تواند روزی صد بار از عاشقی هایی ک صدای ناخون رو دیوار میدهند جرش بگیرد و اگر چایی نبات کافه گران شود  و استاد لاشی بازی  دراورد و استانبولی طعم همیشگی را ندهد ،گردنش کوتاه شود و  بگوید "انصافانه ست؟"
غزلناز بغدادی میگفت بعضی کاراکتر ها اینطوری اند که از کتاب و فیلم بیرون می آیند و کتاب را که میبندی بسته نمی شوند. کنارت می ماننند . باهات حرف میزنند .گاهی وقت ها بهوبه جایت میروند بانک و دانشگاه و حتی سر قرار و وصله ی تنت می شوند و خلاصه هستند باهایت. 
این را برای تو نوشتم حمید سلیمی ، گرچه نمیدانم تو واقعا حمید سلیمی هستی یا نه. منظورم همان تویی که آسایشگاه بچه های چهرازی را از گنجه ی ذهنت دراوردی و وصله ی ما کردی. حبیب که همان عاشق لاجون وجودمان است  و جمشید که پروار تر است و سیبیل بامزه ای دارد . سمنو های توی جیبش تمام نمیشود و وجودش ، دل حبیب را زنده نگه داشته و دلبر که با آن شکم کمی آویزان و لاک قرمزش، کمی خل و چل می زند و قرار های پشت خط قرمز را میپیچیاند و با ما به از آن نیست که با خلق جهان است و یک آسایشگاه که سقف بالای سرمان است و گرچه مدیریتش نا اهل است ولی دوستش داریم و هر کسی را به اش راه نمی دهیم و این ها.
این را برای تو نوشتم حمید سلیمی. امیدوارم نامت همین باشد. نوشتم که بدانی چقدر جای تکه کلام هایت بر دیوار های شهر خالی است ، که بدانی کلمه هایت شعار شده اند و روزی چند بار می گوییمشان و این خالی گذاشتن ها از کم لطفی ماست و نه کافی نبودن تو.


مادلن ۹۹-۶-۱۵ ۰ ۱ ۱۰۹

مادلن ۹۹-۶-۱۵ ۰ ۱ ۱۰۹


این روزا به گذشته خیلی فکر میکنم.عجیبه.آخه گذشته برای من یاد آور روزای تلخی ان که داشتم.خیلی روزا بوده که سخت گذشته به من.خیلی روزایی که دوست داشتم از خودم بیام بیرون و برم و برسم به کسایی که میدونم دوستم دارن که البته تعدادشون زیاد نبود.

حالا خاطرات خوب هم بود ولی تلخی توی گذشته بیشتر به چشم میزنه.نمیدونم تلخی های گذشته رو میشه گفت خاطره یا نه.یه لحظه فکر کنید.

"خاطره"!واژه ی عجیبیه.انگار آدم فرسنگ ها از خودش دوره.انگار بک عمر فاصله گرفته از خودش.وقتی میگی خاطره،انگار ده هزار سال از خود واقعیت فاصله گرفتی و رفتی یجایی تو فضا.انگار که تو یه کپی هستی از خود واقعیت که اومده به حال.

بگذریم،اما الان خوشحالم.جالم خوبه.دلبر رو که میبینم هز میکنم.انگار منه واقعی یه گریز میزنه به الان و میبینه که اره!این خود واقعی منه.انگار وجود من بستگی داره به وجود دلبر.

دلبر چشم سبز من.دوسش دارم و همیشه حواسم به دلش هست.نمیزارم غمگین شه.قبلا هم گفتم،من پیامبر لبخندم.من فقط میخوام معجزم شادی چشمهاش باشه.بشینه جلوم،بخنده،من نگاه کنم به چشماش و مست کنم از زیباییش.

حالا بگذریم.از بحث خارج نشیم.دلبر حودش یه مقوله جداگانست.

در کل،خاطرات چه خوب باشن چه بد،مخ آدمو میخورن.آدمو آزار میده.آدمو میندازه تو یه سیاه چاله ی عمیق.آدمو غرق میکنن.آدمو نابود میکنن.بخصوص اگه توی خاطراتمون یه نفرو جا گذاشته باشیم،یه حس خوبو.

درکل دعا میکنم یاد خاطراتتون نیفتین یا حداقل اگه افتادین،توی سیاه چاله گیر نکنین.


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۶-۰۱ ۱ ۱ ۱۱۳

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۶-۰۱ ۱ ۱ ۱۱۳


امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.