تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


۱۱ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

یه روز یادم میاد توی اینستاگرام میچرخیدم که ویدیویی توجهمو جلب کرد.یه نفر داشت آهنگ نرو بمان رو میخوند که من تا اون موقع نشنیده بودم.خلاصه این شد که تو اینترنت گشتم تا این اهنگ رو پیدا کنم که فهمیدم امید نعمتی خونده.آهنگی از البوم نرو بمان،که خود اهنگ هم به این اسم بود.آهنگ خیلی قشنگی بود و من باهاش خو گرفته بودم و شده بود ذکر هرروزه ی هندزفری من.این اهنگ یه نقطه ی طلایی داشت که اهنگ رو برای من معنیدار میکرد.اون قسمتی که میگفت:"به کافه ها و دود سیگار".این قسمتش منو یاد کافه کوچه و ادماش انداخت.اقا مرتضی صاحب کافه،اقا وحید،علی اقا،حامد مو فرفری و خیلیای دیگه که شاید اسمشون یادم نمونده.

کافه کوچه،یه کافه ی دنج و قشنگه که تو یکی از پس کوچه های وسط شهره.کافه قدیمی ایم هست و مشتری های ثابت زیادی داره که همه تقریبا همدیگه رو میشناسن.همه با هم دوستن.تو این ایامی که من رفتم کافه کوچه(که حدود یه سال و نیمه)یچیزی فهمیدم،اینکه من کوچیک ترین ادمیم که میرم اونجا.همه افراد از من خیلی کوچیک ترم.به جرات میتونم بگم که سن همشون از سی بیشتره.

همون روز که گوش کردم به اون اهنگ واسه بار اول فکر کردم که چقدر خیلی وقته نرفتم کافه و انگار فراموش کردم ادمای تو کافه رو و یه لحظه فهمیدم من دلم خیلی تنگ شده واسه کافه.همین شد که پاشدم و شال و کلاه کردم و رفتم کافه.یادمه که تقریبا ساعت هفت عصر بود که رسیدم کافه و دیدم خیلی دلگیره کافه.با اقا مرتضی ی سلام علیک کردم.یه اسپرسو دوبل سفارش دادمو نشستم روی مبل های ته کافه.خیلی روز دلگیری بود و به فکر فرو رفتم که چقدر خلوته کافه و کجان ادمایی که همیشه تو کافه بودنو سرصداشون کل کافه رو برمیداشت.یادم میاد تا مدت ها خیلی کم رفتم کافه کوچه.تا اینکه دانشگاه ها شروع شد و هفته ای یکی دو روز میرفتم و کم کم این کافه رفتن هام زیاد شد.

این روزا ها که تقریبا خیلی بیشتر از قبل میرم کافه،خیلی بیشتر از قبل با ادمای تو خو گرفتم.اقا رضا با اون شلوار عجیب و قد بلندش.آقا عرفان و ساک ورزشیش که هر روز از باشگاه میاد،اقا مهتی،خود اقا مرتضی با اون شخصیت ارومش،امیر اخوندی که معاشرت باهاش خیلی حال میده.این روزا که کافه بخاطر کرونا تعطیله،خیلی دلم تنگ شده واسه کافه و ادماش.هر وقت که شبا میشینم تو کافه،دقیقا یاد همین قسمت از اهنگ میفتم که میگه:"به کافه ها و دود سیگار".اخه میدونید،شبای کافه خیلی قشنگه.خلوته و بجز چندتا اشنای همیشگی کسی نیست.خیلی کیف میداد وقتی شبای تابستون میرفتم میشستم رو تک صندلی دم در و سیگار میکشیدم و این اهنگ رو با خودم زمزمه میکردم.با بچه ها دم در حرف میزدم و کلی کیف میداد.ترکیب خنکی هوای تابستون،بهمن و تک صندلی دم در یکی از بهترین ترکیب های دنیاست که هیچوقت قدیمی نمیشه.تو این یه هفته ای که تعطیل بود به قدری دبم واسه کافه و ادماش تنگ شده که حد نداره.ولی اونجوری که دیروز اقا مرتضی استوری کرده بود کافه باز هم از امروز باز میشه.

امروز شاید رفتم تا باز غبار دلم داغون شه.

 


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۷-۲۰ ۱ ۱ ۱۲۴

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۷-۲۰ ۱ ۱ ۱۲۴


در کانال اعظم داوریان ، به خاطره ای برخوردم که حسابی جلبم کرد. میگفت یک نوارکاست دارند که پشت و رو پر شده از صدای فامیل که هرکدام روی آن شعری ترانه ای ، خلاصه چیزی قشنگ خوانده اند. میگفت یک دایی محمود داشتند که دایی مادرش بوده و الان خیلی پبر شده. دایی محمود در جوانی دختری را میخواسته که بهش نمیدادنش . دایی محمود در این نوار با صدای بم و سوزناکی ترانه ی زیر را خوانده :

آسمان آسمان

خسته شد دل من

از تو جز غم دل

شد چه اصل من

 

آسمان بر دلم

سنگ غم زده ای 

سرنوشت مرا 

رنگ غم زده ای

 

در شبان سیاه من

کو چراغ ستاره ای

کونگاهی که در دلم 

برفروزد شراره ای

 

من غروب خزانم

غم نشسته به جانم

غصه ی نامرادی ام

خالی از شور و شادی ام

 

برای اینکه قصه بی سرو ته نماند ، میگویم که نوشته بود که دایی محمود و دختره آخرش به هم میرسند و میروند سوئد. ولی آنجا کلی اختلاف پیدا میکنند و دایی محمود هر بار می آید ایران تنها می آید و آخرش هم در ایران زن می گیرد و خبرش که به خانم میرسد ، ککش هم به گزش نمی افتد و میگوید که خیلی وقت است بینشان چیزی نیست و این ها.

اینکه چه بر سر آن عشق آمد را که بیخیال .اما هر بار به صدای او بر آن نوار کاست گوش کنی ، سوز عاشقانه ی صدایش رگ و پی ات را می سوزاند.شاید آتش آن عشق خیلی وقت قبل خاکستر شده باشد ، شاید خود دایی محمود هم نداند اما هنوز آتش عشق جوانی اش توی یک نوار کاست قدیمی شعله می کشد.

راستش این را که خواندم فکرم رفت به هزاران وویس ضبط شده ای که از صدای فامیل و دوست و آشنا گرفته ام وقتی که دارند داستانی از زندگی شان را تعریف میکنند. بنظرم این ها می شوند گنجینه. صدا بعد از فیلم پویا ترین یادگاری از یک آدم از دست رفته است و این صدا ها ، آن آدم ها را زنده نگه میدارد. حداقل برای ما.

درکلاس داستن نویسی میگفتند شما باید داستان هایتان را بیشتر با کلمات عینی بنویسید تا ذهنی. یعنی نگوییید خشمگین شد. ناراحت شد. شاد شد. و فلان. تصویری بسازید که این شادی را به خواننده نشان دهد. خشم را در لحن دیالوگ ها بگنجانید و بگذارید خواننده با کشفش حال کند. خب داستان ، کامل ترین نوع ادبی است و این کار ها درش ممکن است. این تصویر سازی های عینی در موسیقی و شعر و سینما  و رقص و نقاشی و غیره محدود و به مراتب سخت تر از در داستان هستند. 

یک بار همین بحث در کانون شعر و ادب بود ، بچه ها میگفتند جالب است که منزوی در شعر هایش حرفی از سیاست و اینها نزده ، با اینکه خانواده اش تا توانسته اند سیاسی کاری کرده اند و چوبش را هم خورده اند. حافظ هم همینطور. کلا این موج شعر سیاسی گفتن از مشروطه آغاز شده و یا علت افول شعر فارسی ست یا اقلا همزمان با آن. نتیجه  آن شد که اصلا در شعر این طوری مناسبتی نویسی ها ضربه زننده است. تو رنج دردی را حس نکرده ای ، ولی چون هواپیمای اوکراینی سقوط کرده و مردم را در آبان کشته اند می آیی برایشان شعر می گویی. و این میشود که آن شعر دارد از یک رنج بزرگ حرف میزند که لمس شدنی نیست. و نمینشیند به دل آدم. دل آدم را نمی سوزاند و پس آن رنج و گداز را در طول تاریخ منتقل نمی کند. میشود یک اثر نا هنری، نا جاودان. ولی حافظ و منزوی گرچه قصه ی رنج دیدن ها را نگفته اند و پیوسته اندر کف معشوق و می و ماه و پلنگ بوده اند ، رنج سال های نامعرفتی دیدن ها و مظلوم بودن هایشان در همان می و عشوق و گل و بلبلشان ، به نحوی قابل لمس رسوخ کرده.

اصلا همین است که یک اثر هنری را ، دلنشین می کند . لمس . همین است که من قصه ی مرگ خاما را از زبان خاله منیژ ضبط کرده ام که در آن تعریف میکند که خاما گفته منیژ جان ، اینقده برام نون بیار ، دلم ضعف میره . و سر انگشتش را نشان میدهد که یعنی اینقده . و خاله منیژه حواسش است که از یک بند انگشت بیشتر برایش نان نیاورد که با خاما شوخی کرده باشد که می آید و میبیند سر خاما روی گردنش افتاده و دست که میزند یخ شده. و آن موقع که موبایل و این ها نبوده که زنگ بزند به مامان رفعت و بگوید خاما مرد و پس مینشیند زیر پایش و همینطور نگاهش میکند. و بعد صدای مامان رفعت را دارم که دخالت میکند و میگوید منیژ و محسن عاشق خاما بودند و یک لحظه تنهایش نمی گذاشتند و این ها. مرگی که خاله منیژم شاهدش بوده و خاطره ای که هر بار تعریف میشود از سری قبل جزئیاتش بیشتر میشود و خاله منیژی که از این داستان چشم هایش اشکی نمیشود.

میدانید چه میگویم؟ یعنی ممکن بود خاله منیژ بگوید آن وقت که خاما مرد فلان آهنگ در تلویزیون پخش میشد . آن را میخواند و چنان با سوز میخواند که رنج از دست دادن خاما ، بدون دانستن داستانش ، کلهم منتقل می شد. 

اصلا لمس ، لازم ترین چیز برای خلق یک اثر هنری ست. و شاید دلیل این افول ادبیات  ایران در عرصه ی جهانی همین است . که مناسبتی شده ایم. خودمان را موظف میکنیم سیاسی بنویسیم در حالی که لمس نکرده ایم که اگر میکردیم ، در نوشته های عاشقانه مان هم نمود میکرد و نیازی به سیاسی نوشتن های زوری و مناسبتی نبود.

شاید یک علت این زوال هم ، همین تریبونی است که الان همه دارند. همین نا محدود بودن امکانات . همین که من  میتوانم ساعت ها وویس ضبط کنم به قدری که خاله منیژ و بابا و مامان رفعت و همه ، هر قدر دلشان بخواهد وراجی کنند ولی سهم دایی محمود از آن نوار کاست بیشتر از دو سه دقیقه نبوده. محدودیت ها کیفیت یادگاری های به جا مانده را بالا میبرد. طوری که با اینکه داستان دایی محمود جایی نوشته نشده ولی آن صدای بم سوزناک ، تا ابد الدهر داستان عشق جوانی دایی محمود را یدک میکشد. به هوشمندانه ترین شکل ممکن. کشف شدنی و راز آلود و البته دقیق.


مادلن ۹۹-۷-۲۰ ۰ ۱ ۱۰۹

مادلن ۹۹-۷-۲۰ ۰ ۱ ۱۰۹


امروز مطلبی خواندم که نویسنده اش احتمالا پنج شش سالی از من بزرگتر بوده. یعنی در 88 ، 10 سالش نبوده و بیشتر از من کسانش را از دست داده و بیشتر از من در هوای غمناک پاییز دست در جیب تنهایی اش کرده و بیشتر از من جای خالی آدم ها را با آهنگ ها پر کرده و بیشتر از من از روحانی و خاتمی و احمدی و نژاد و اشخاص اسمش را نبر کفری شده و بیشتر از من با هر موج گرانی دست و پایش فلج شده و بشتر از من از آینده اش ترسیده و کاری هم از دستش بر نیامده جز در سیاهای نا امیدی غلت زدن. میگفت موسیقی سنتی یکی از شکاف های بین نسل ما و نسل های قبلی مان است. میگفت درکش نمیکرده و از چهچه بدش می آمده و تا فرصت مخالفت پیدا کرده ، موزیک سنتی را میبرده زیر سوال.بعد میگوید که همه ی این ها خیلی دوام نیاورده و زود پیرشان کردند و وقتی لال شده اند تازه گوش هایشان باز شده و فهمیده اند شجریان از چه حرف میزند و چهچه هایش دلشان را آرام میکردع . شده بوده اند مثل نسل قبلشان. چیزی که بین نسل آنها  و قبلی ها شکاف انداخته بود حالا شده بود نقطه ی اشتراک و گفته بود که حالا او هم مثل پدرش عذا دار است.

در رفت و آمد های فکری ، دیدم که من کلا با موزیک سنتی حال نمیکنم و یک قطعه هم از این نوع موسیقی نیست که دلم بخواهدش و یک خواننده ی سنتی خوان نیست که عمیقا باهاش حال کرده باشم. حالا دو روز است گیر داده ام به اینکه شجریان لیاقت لقب هنرمند ملی و خاک شدن در جوار فردوسی را دارد یا نه و برهان خلفم هم این است که اگر مردمی بود چرا راهش را به دل من و خیلی از دوستانم باز نکرده.در حالی که ما بنان و گلپا و کلا سنتی خوان های دیگر را هم به دلمان راه نداده ایم. یعنی اصلا فرق ندارد که شجریان بی رقیب ، تک تاز میدان شده باشد یا با رقیب.ما کلا سنتی به کتمان ورود نمیکند.

مسئله این است که احتمالا من و خیلی ها هنوز آن شکاف را رد نکردیم. هنوز به حد کافی نزدند در دهمان. به حد کافی رنج نکشیدیم و به حد کافی سرمان فرو نرفته در لاکمان . که شاید شجریان هنرمند ملی ملتی است که رنج و درد و سرکوب شاخصه ی مشترکشان است و من و خیلی های دیگر هنوز قاطی آمار همچین ملتی نشدیم.

بار ها این را خوانده ام که شاهکار های هنری ، سن جادویی دارند. باید در سن مناسبش باهاشان مواجه شوی تا سحرت کنند. اگر در سن اشتباه سراغشان بروی معمولی می شوند و از درخشش می افتند. مثال بارزش هم رمان صد سال تنهایی است که سالانه خیلی ها میخرندش و در خواندنش بیشتر از 50 صفحه دوام نمی آورند. من در 19 سالگی هری پاتر را سرگرم کننده دیدم ولی مطمئنم اگر در 12 سالگی میدیدم و میخواندمش ، هر صبح ایستگاه سرویس مدرسه ام را سکوی نه و سه چهارم میدیدم که اگر به اش دیر برسم جادویش باطل میشود و ورد باز شدن در ها را حفظ میکردم برای  وقتی کلید خانه را جا گذاشته باشم.

سن جادویی آثار هنری در افراد متفاوت است. دیروز ساعت ها با یانگ بوکوفسکی بر سر شجریان بحث کردم.شاید او از این شکاف رد شده و سن جادویی یاد ایام و سلسله ی موی دوست و خیلی آهنگ های دیگر را زندگی کرده. ولی دهان من هنوز جا دارد برای سرویس شدن.


مادلن ۹۹-۷-۱۹ ۰ ۱ ۱۰۱

مادلن ۹۹-۷-۱۹ ۰ ۱ ۱۰۱


من به سبب خانواده ی غیر فرهنگی یا کج سلیقگی در موسیقی یا عدم درک درست از جایگاه هنر یا حتی غرب زدگی ، در باره ی درگذشت شجریان ، نظر خاصی ندارم. با هیچ کدام از آهنگ هایش هم خاطره ندارم . یعنی اگر همین الان کینگ رام ، نامجو یا حتی سپهر خلسه بمیرند ، کلی حرف دارم برای گفتن و به عبارتی انقدر روحم بهشان وصل هست که مرگشان خم به ابرویم بیاورد و دلم برای راه رفتن پشت جنازه شان و مرغ سحر خواندن قنج برود.

شجریان. البته آنقدر ها هم غریب نیستم باهاش. سلسه ی موی دوست اش را هر وقت بابا در ماشین میگذاشت هم خوانی میکردم. یاد ایامش را هم.ولی کل این همخوانی ها برای وقت هایی بوده که آهنگ های خودم پیشم نبوده یا هندزرفری ام خراب بوده یا گوشی ام کم شارژ. یعنی کلا بابا که آلبوم شجریان را در می آورد که بگذارد در ضبط ماشن،  من هم هندزرفری ام را در می آورم که بگذارم در گوشم. آهنگ هایش بد نیستند ها. ولی بهتر از آن ها را در گوشی ام دارم و صدایش را هیچ وقت ترجیح نداده ام. صدایش صدای ماشین بوده . صدای وقت هایی که بابایم را جوگرفته یا سی دی گوگوش و هایده و مرضیه و معینش را جا گذاشته.

تنها خاطره ی واضحم هم با استاد این است که یک بار سال کنکور با بابا دعوایم شد و چون فردایش امتحان داشتم و حوصله ی بحث فرسایشی و اعصاب خوردی های بحث با بابا را نداشتم دو تا از آلبوم های شجریانش را شکستم و نشستم تست میتوز میوز زدم.

حالا چند ساعتی ست که شجریان در قاب تلویزیون چهار زانو نشسته ، با لباس سیاهی که نوار های قرمز فرش مانند رویش دارد که لباس شکل سنتی بگیرد و چند نوازنده ، هلالی دوره اش کرده اند ، چشم هایش را بسته ، خطوط چهره اش عمیق ولی نامنقبض اند. انگار پشت پیشانی اش هیچ عضله ای در فشار نیست ، و با کوچکترین حرکت لب و دهن ، آواز می خواند. صدای تلویزیون خیلی کم است. اصلا نمیشنویم چه میخواند. بابا دارد با اطلاعاتش از شجریان سوراخمان میکند و شجریان همیطور نشسته توی تلویزیون و نگاهش را بسته و من چشمم بهش میخورد که شانه هایش پهن نیست و صورتش اعیانی نیست و زیر پوستش آب نیست و برف تجربه بر موهایش نیست ولی چین و واچین قشنگی دارد و آدم بدش نمی آید چند لحظه همینطور چشمش را بر او نگه دارد .فعلا اگر بخواهم راستش را بگویم جز همین خطوط چهره اش که نظرم را گرفته ، نکته ی دیگری راجع به اش ندارم.خلاصه که هیچوقت انقدر نشستن و حرکت لب و دهانش را ندیده بودم که در این چند ساعت و راستش خیالم راحت است که موزیک هایش در دسترس اند و هیچ وقت برای شجریان را شناختن دیر نیست و حالا هم که جوان مرگ نشده نمیتوان گفت ناکام مانده. عصاره ی وجودش را ضبط کرده و گذاشته بماند. برای ما ، برای خودش، برای دوست دارانش و سعدی هم گفته مرد نکونام هیچ وقت نمیمرد و این داستان ها. پس غم را چه راه وقتی مرد نکونام ما ، تا جا داشته عمر کرده و از خودش یادگاری تولید کرده.

رواق در یکی از اپیزود هایش میگفت "مادر بزرگ کوفته درست کرد ، بعد مرد ، بعد از مرگش ما آن کوفته را خوردیم." کوفته ای که دیگر تکرار نمیشود و موجودیتش بند نفس های مادر بزرگ بوده و کمی بعد از مادربزرگ ، کوفته هه هم مرده.

چه خوب که آدم اینطور زندگی کند که بعد از مرگش کوفته هایش نمیرند ، منتشر شوند و تاریخ و فرهنگ آدم ها  ، طعم و بویشان را بگیرد.

که شجریان بهترین زدگی ها را داشته. چه خوب که آدم ، در زندگی کاری که برایش ساخته شده را بکند ، در آن موفق شود ، در زندگی اش یک فریز با گنجایش نا محدود را پر از کوفته های دست سازش بکند ، و کوفته پزی اش را به آدم های زیادی یاد بدهد و سر آخر بمیرد در حالی که کسانی که حتی طرفدار موزیک هایش هم نبوده اند ، جمع شوند جلوی بیمارستانش و سینه چاک بدهند. استاد هرچه که باشد یا نباشد زندگی و مرگ خوبی داشته و در این لحظه فعلا همین دو تا مرا به وجد می آورد و روحم را به زوق زوق می اندازد. درباره ی باقی مسائل مربوط به شجریان فعلا انسجام فکری ندارم و هنوز هم موفق نشده ام آهنگ هایش را با علاقه گوش دهم. حتی با اینکه بعد از مرگش خیلی جوگیر شدم و من کلا آدم جوگیری ام.موزیکش فعلا راهش را به دلم باز نکرده (به سبب غرب زدگی ، بی فرهنگی ، بی سوادی ، عدم درک درست از جایگاه هنر، یا هرچه)


مادلن ۹۹-۷-۱۹ ۰ ۰ ۱۰۱

مادلن ۹۹-۷-۱۹ ۰ ۰ ۱۰۱


دایی فرید جمله ای دارد که هر وقت توانسته فرو کرده در گوشم. اینکه در هر کاری حرفه ای باشی ، وقتی داری انجامش میدهی ، به چشم کسی که از بیرون نگاهت میکند، آسان می آید.حالا هر قدر آن کار سخت باشد.مثالش هم شیرجه زدن شناگر های حرفه ای است.که با اینکه شیرجه اساسا فعل آسانی نیست ، ولی اگر شیرجه زنی حرفه ای ها را نگاه کنی ، با خودت میگویی اینکه کاری نداره ، بی زحمته! به چشم تو به آب وارد نمیشوند ، آب را می پوشند ، آب در آغوششان میگیرد . م

دیگرش ک هر روز باهاش درگیرم در گیتار زدن است.قطعه هایی که در حین نواختنشان گویی بمب خنثی میکنم.تمام هیکلم منقبض است.از پیشانی و سر شانه ها و گودی کمرم قطره قطره عرق میچکد و هیچ نقطه ی نرمی در کل وجودم نیست را خوان مارتین و پاکو پنیا و بقیه ی خوبان عین هلو میزنند.فالستا های خیلی سنگین را بدون خمی بر ابرو منوازند و وسطش به دوربین هم نگاه میکنند و آسوده میخندند.انگار  که دارند اگه یه روز بری سفر میزنند ، یا سلطان قلب ها. جوری ک من هم ک میدانم نواختن این قطعه ها کلی کار دارد برای لحظاتی باور میکنم ک کاری ندارد.

خلاصه که آدم ها در هر چیز خوب باشند ، انجامش ابرویی ازشان نمیخماند.همین است که بعضی ها با تنهایی شان اخت شده اند ، زن ها با سیستم سوخت و ساز زناشویی کماکان به یوگا میروند و دنبال دکتری اند که ماده ی بوتاکسش خوب و ارزان باشد که پول روی طاقچه هدر نرود ، دانشجو های پزشکی زیر بار درس سنگین و افتادن ها و پاس کردن ها ، احساس بدبختی نمیکنند و کودکان کار در سرمای همه چی کش با سویشرت نارنجیشان ، ده ساعت در شهر پرسه میزنند.

بابا هم در  جیب خالی ، پز عالی صاحب سبک است. و همین ما را در حاشیه نگه داشته . دلار ارزان باشد یا گران ، سالی چند بار مسافرت میرویم، کره ی محلی میخوریم ، کتاب هایی که قرار نیست بخوانیمشان ولی لیست ها گفته اند ک شاهکار اند را میخریم ، از هر آشغالی ک مهران مدیری به اسم سریال بیرون بدهد حمایت میکنیم ، جمعه ها مهمانی بدون ژله و تک غذایی می دهیم ، عید ها کارت پستال با عکس زن های ابرو کمان و لیبل «نورزتان پیروز » میخریم و تولد هر کی شد کیک میخریم و میرویم پیتزا. برای مستاجرمان حاتم طایی می شویم برای صاحباخانه مان ، نجیب و «چانه نزن» و به  فروشنده ها اجازه میدهیم چیز ها را بکنند تو پاچه مان و در عید غدیر صفته ی امضا شده میدهیم و صرف نظر از اینکه چند دست ورق در کمد تلنبار شده هر بار ک میرویم تهران ، سر مرکب را به چهار راه استانبول کج کرده و یک دست ورق ترجیحا غیر پلاستیکی میگیریم.با اینکه فروشنده اصرار دارد پلاستیکی بهتر بر میخورد.

حالا هم که اقتصاد ته چاه است ، هنوز با بسته های ۸۰۰گرمی مرغ ، ته چین و زرشک پلو درست می کنیم ، و قورمه سبزیمان ۳۰۰ گرم گوشت دارد و بابا سیب و خرما را از مصطفی گران فروش میخرد و معصومه خانم هفته ای یکبار خانه مان را تمیز میکند و کفش خوب میخریم و شلوار معمولی و مهمانی های تک غذاعه میدهیم و برای ورزش مربی خصوصی میگیریم و بابا سه شنبه ها و جمعه ها به گدای سر کوچه ی خانه قبلی ۲۰ تومان میدهد ، هر بار که به فروشگاه رفاه میرویم شکلات صبحانه و کره بادام زمینی و پاناکوتا میخریم و تا دست بابا پول می آید میرویم پیتزا. وام میگیریم ک برویم مسافرت ، طلا میفروشیم ک یک دست کله پاچه بخریم و فریز کنیم و مامان ساعتش را عوض کند و صدرا عینکش را ، زمین سوهانک میرود ، وام روی وام می آید و زورمان به سهام عدالت هم میرسد ولی از تک و تا نمی افتیم.ما افسرده دل میشویم ولی بابا نه.انگار اصلا نمیداند جیبش خالی است. همان شکلی میخندد ک وقتی اقتصاد در قعر نیست میخندد.شب ها اسوده میخوابد و با دل خوش برای یک شب ماندن در هتل ۸۰۰ تومان پول میدهد. این است که ما همیشه در حاشیه ایم.اقتصاد بالاخره از قعر در می اید و هر چه به باد دادیم دوباره بر میگردد.همیشه همینطور بوده.ولی همین از تک و تا نیوفتادن و با چندر غاز خوشحال بودن ، چیزی است که از پس هر کس بر نمیاید و از پس بابا چرا.حالا قطعا این حجم از در حال زندگی کردن هم شور  است و دردسر ساز ولی روحیه را خوب نگه میدارد.

جایتان خالی.الان بابا نشسته جلوی ماهواره و میخواهد اسم شهرش را به ۳۰۰۰۲۱۹۰۶۵ارسال کند که یک فلش با ۱۴۰۰ تا آهنگ قدیمی ایرانی برایش بفرستند.در حالی که  صدرا مدت هاست لنگ مانیتور است و من لنگ ضد آفتاب و کلا مدتی است که دیگر بوی عطر نمیدهیم، خودخواه نیست ها.آسان میگیرد.جیب خالی را برای خودش هضم کرده.دلش دیگر بزرگ شده و دستش باز.

قبلا خیلی با این به چپ گیری بی پولی و سرخ کردن صورت با سیلی هایی ک خیلی هم ارزان نیستند دل صافی نداشتم و برای آینده برنامه ام این بود چیزی باشم که بابا نیست . حالا هم نمیدانم کار درست تر کدام است. ولی مگر جیبش را پر نمیکند ک با دل راحت پاناکوتا و کره محلی بخرد ، حالا که دل راحت با جیب خالی ممکن شده ، چرا که نه.

 


مادلن ۹۹-۷-۱۱ ۰ ۰ ۸۱

مادلن ۹۹-۷-۱۱ ۰ ۰ ۸۱


پاییز!واژه عجیبی بوده همیشه برای من.خیلی عجیب.غمگین،سرد،سرد نه سیاه،سیاه نه!تمیدونم چی.ولی همیشه برای من حس بدی داشته.خیلی خیلی بد.یادم نمیره روزهایی رو که بی دلیل میشستم گریه میکردم.از کلاس میزدم بیرون و میشستم توی اب خوری مدرسه و درو میبستم و دل سیر گریه میکردم.روزهایی که حس میکردم کسی منو نمیفهمه،کسی همراهیم نمیکنه،کسی نیست منو بلد باشه.کسی نیست بفهمه چمه.تو روز هایی که حتی حودم هم نمیدونستم چمه.روزهایی که حتی خودم هم خودمو بلد نبودم.روزهای تلخی بوده برای من.تلخ،مثل کمل مشکی بی برچسب.غم بدیه،غمی که جتی خودتم ندونی چته!زمانی که مدرسه میرفتم،حس میکردم دوستای خوبی ندارم.انگار منو نمیفهمیدن،که البته ربطی به اونا نداره و شاید من خیلی حساس بودم.ولی از حرف هاشون واقعا میرنجیدم.گریه میکردم.و واقعا دانشگاهم یه شهر دیگه بود تا کمی ازشون فاصله بگیرم.برم دور شم از این ادما.برم جایی که کسی منو نشناسه تا بتونم خود واقعی مو پیدا کنم.دوستای جدید پیدا کنم تا شاید کمی بتونم خودمو پیدا کنم.

اما نشد و دانشگاه شهر خودم قبول شدم.شاید بد هم نشد.تو دانشگاه دوستای جدید پیدا کرده بودم و خوب بود تا جایی که رسیدم به وسطای پاییز و احساس تنهایی شدیدی کردم.یادم نمیره که وسط کلاس زبان با مهتی میزدیم بیرون و اهنگ غمگین گوش میکردیم و سیگار میکشیدیم.دوتا اهنگ بود که هر وقت میرسیدیم بهش غمگین میشدیم.پرنده غمگین چاوشی و طلوع من نامجو.امکان نداشت شب باشه،ما دانشگاه باشیم و اینو بشنویم و گریه نکنیم.روزاهای بدی بود و انگار نای حرف زدن نداشتم تا جایی که یبار دوتا از دوستام منو کشیدن کنار و گفتن وقتی با بچه های کلاس میریم بیرون یا اینکه تو دانشگاه باهمیم تو اصلا حرف نمیزنی و حال خوشی نداری.اگه دوست نداری اینجوری بیای بیرون و حال نمیکنی با ما بگو.که مجبور شدم کل داستان منو پاییز رو بگم.

اما امسال پاییز تفاوت داره با هرسال.خیلی بهتره.انگار مادلن اون ادمیه که منو میفهمه.ارامشه بیشتری دارم.چیزی که بیشتر ار همه چی تو زندگی دنبالشم.مادلن منو میفهمه.وقتی حال ندارم،اون با من حرف میزنه و حالم خوب میشه.اصلا لازمم نیست چیزی بگه.من وقتی مادلن رو میبینم جالم خوب میشه خود به خود.انگار زندگیم یه کپی زنگی شده از زندگی قبلیم.مادلن رنگ پاشیده رو این زندگی غبار گرفته.چیزی که تموم مدت میخواستم.کسی که بهم هیجان بده.کسی که بشنوه منو.کسی که بلد باشه منو و من واقعا شانس اوردم.یه شانس بزرگ.

تو زندگی شما هم از این شانسا ارزو میکنم.ارزو میکنم که کسی باشه که شما رو بلد باشه.بلد باشه شمارو خوب کنه.گوش کنه نغمه زندگی شمارو.

و من به شما قول میدم میاد اون روز برای شما هم. 


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۷-۰۸ ۱ ۲ ۱۰۸

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۷-۰۸ ۱ ۲ ۱۰۸


امروز بزرگ ترین دعوای زندگیمو کردم که فکر کنم به بزرگ ترین قطع رابطه ی زندگیم منتهی شه. با نازنین دعوام شد. کسی که میشه بهش گفت دوست صمیمی. دعوا کردم و بعدش رفتم کوه. تو کوه وقت داشتم که خیلی به قضیه فکر کنم. یادم افتاد که شب عید دعوا کردیم. دلخور بود ازم . باهام دعوا کرد. از اون روزا بود که هر چیمیگفتی میخواست دعوا کنه و دلش صاف نمیشد. گفتم چند ساعت مونده به تحویل سال . میگن ادم موقع تحویل سال هر کاری انجام بده تو اون سال اون کارو زیاد انجام میده. من دلم نمیخواد تو تحویل سال دعوا کنیم. گفت من به این چیزا اعتقاد ندارم و وقتی ناراحتم یعنی ناراحتم. منم تمام اپ های چت رو از گوشیم پاک کردم که پیامای دعواشو نخونم و گرفتم خوابیدم و بعد از تحویل سال دوباره اپ ها رو نصب کردم ولی تا فردای تحویل سال حرف نزدیم و قهر بودیم.

منو نازنین مدت زیادی دوست بودیم و دعوای امروزمون بنظرم خاتمه دهنده ی این رفاقت 8 سالمون باشه. ولی راستش ناراحت نیستم. عصبی هستما. دعوامون خیلی عصبیم کرده. ولی حس میکنم ناراحت نیستم.انقدر که امسال هر ماه یه بامبولی تو دوستیمون درومده. دیگه منزجر شده بودم. تو کوه داشتم فکر میکردم نازنین رو همیشه یادم میمونه. شاید خیلی وقتا بغض کنم از دلتنگی براش. مث الان که بغض کردم. البته از دلتنگی نیستا. بغض الانم بخاطر اینه که همین الان خوبی هاش یادم افتاد. روزای نوجوونیمون که دوچرخه سواری میکردیم. میرفتیم والیبال . ورق بازی میکردیم. عاشق میشدیم و فارغ  . یاد این افتادم که روزی ک ما از محله اسباب کشی کردیم نازنین بهم اس ام اس داد که باورم نمیشه رفتید . به پنجره ی خونتون نگاه میکنم دلم برات تنگ میشه. یادمه اونشب گریه کردم ولی یه گریه ی خوب بود. اولین تجربه ی من از این بود که یکی دلش برام تنگ شده. منو نازنین خیلی از چیزا رو برا اولین بار با هم تجربه کردبم. مسخره بازی و کارای عجیب و حرفای جدی و گند بالا آوردن و درست کردن گند کاری ها.

دیدی نازنین. دیدی گفتم آدم هر کاری رو موقع تحویل سال انجام بده اون کار با سالش گره میخوره.

نمیدونم بگم خوب شد که گره رو ول نکردی یا بد شد. باید ببینیم بعدا چی میشه. 

دعوای آخریمون سنگین بود. تو کوه فکر میکردم هیچوقت یادم نمیره تو رو. تو یه اخلاقی داشتی ک با ادم صمیمی میشدی. میدونی من کلا صمیمی نمیشم خیلی. بخاطر همین فک کنم تو تنها دوست صمیمی من بمونی تا ابد. گرچه من تنها دوست صمیمی تو نمیمونم چون تو بلدی چطور صمیمی بشی. ولی خب اینکه منو تو به پست هم خوردیم باعث شد من داشتن دوست صمیمی رو تجربه کنم. و این خوبه. خیلی خوب.

کلی چیز داشتم که ازت بنویسم. از علت های این دعوا ک کلی تو کوه بهشون فکر کردم تا موشکافی رفتار های منو خودت و ریشه ی رفتار ها. ولی خب الان که اومدم بنویسم بنظرم همشون بی ارزش شدن. ارزشمند همینه که ما یه مدت یه دوستی ساختیم که به این قشنگی گذشته. آدم دیگه چی میخواد. خاطراه های خوب همیشه میمونن.


مادلن ۹۹-۷-۰۷ ۰ ۱ ۱۰۱

مادلن ۹۹-۷-۰۷ ۰ ۱ ۱۰۱


چند روزیه خیلی تو فکر مامان بزرگمم.خیلی دارم فکر میکنم که صدای مامان بزرگم چه شکلی بود.انگار کم کم داره از یادم میره.صدای بودنش،نفس کشیدنش،راه رفتنش و حتی صدای بودنش.داره یادم میره و انگار نبوده اصلا هیچ موقع.دلم میخواد بمیرم و پر بکشم پیش مامان بزرگم.سر بزارم رو پاهاش و گوشه ی دامن گل گلی شو بگیرم گریه کنم.دستشو بکشه رو سرمو من مست شم از بوش.بوش!تنها چیزی که ازش یادم مونده.عطر لایموتش که حقیقت بود برای من و هست.

دیشب با مادلن نشسته بودیم پشت میزمون تو کافه کوچه و حرف میزدیم که مادلن یه سوال پرسید.گفت که دوست داشتی جای کدوم شخصی میبودی.من یکم فکر کردم و گفتم هیچکس.ولی وقتی بیشتر فکر کردم گفتم دوست دارم جای تارگا بودم که یکی از آهنگساز های تاثیر گذار گیتار کلاسیک بود و از این گفتم که دوست دارم یروز یکی از نوازنده های خیلی مشهور گیتار بشم.

اینها گذشت و مادلن پرسید دوست داستی جای کدوم ادم عادی باشی.گفتم هیچکس ولی دوست داشتم ادم بهتری میبودم.مامان بزرگمو بیشتر دوست میداشتم و بیشتر بغلش میکردم.فضای کافه خیلی خلوت بود و جز معدود ادمایی که همیشه بودن کسی نبود.سمیرا خانوم،خانوم اقا مرتضی صاحب کافه با بچه ی کوچیکش اونجا بود.سمیرا خانوم با لیلی تو کافه میچرخیدن و ما هم نگاهشون میکردیم.من یکم درباره مامان بزرگم حرف زدم که یکم بغض کردم.برگشتم سمت مادلن و دیدم لبش مثل اردک شده و کم مونده گریه کنه.دلم میخواست از جام بلند شم و برم محکم بغلش کنمو سرشو بچسبونم به سینم و اونم مثل همیشه برای من موش بشه.مدتی بعد مادلن رفت و من تنها نشستم تو کافه.البته جامو عوض کردم و نشستم پشت میز چهار نفره ی روبروی کانتر و شروع کردم به نوشتن.چای خوردم و کمی با اقا رضا باریستای کافه حرف زدم و یه چای حوردمو پاشدم زدم بیرون از کافه ولی دلم موند اونجا.دلم میخواست تا صب بشینم تو کافه و مادلن هم بشینه کنارم و فقط نگاش کنم.از کافه که فاصله گرفتم فهمیدم عینکم جا مونده تو کافه و حقیقتا تنبلیم اومد که برگردم.

اره اینروزا حس میکنم صدای ننه یادم رفته و دلم قنج زده برا صداش که میخوند:سو گلیر ارخ اوزونه/چوبا قیتر قوزونه

 

پ.ن:درضمن مادلن،دوست دارم نگات کنم،تا که بیحال بشم


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۷-۰۶ ۱ ۱ ۱۱۲

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۷-۰۶ ۱ ۱ ۱۱۲


کوچکتر که بودم عضو تیم شنای شهر بودم و هفته ای شش هفت ساعت توی آب بودم. راستش چیزی نبود که بهش علاقه داشته باشم یا حتی خیلی درش خوب باشم. یادم است ، موقع تمرین استقامتمان که میشد ، سر صد متر اول کرال سینه احساس افسردگی می کردم. کرال سینه ام خوب نبود. 33 متر اول را خوب میرفتم . در 33 متر دوم عقب میماندم و نفس کم می آوردم و 33 متر آخر  را با بغض می رفتم و برای التیام قضیه لب هایم را می لرزاندم که مثلا دارم گریه می کنم.

بعد نوبت صد متر پروانه بود. در پروانه بهتر بودم و سنگ تمام میگذاشتم. ولی همچنان عقب بودم چون بچه ها کرالشان از من خیلی بهتر بود. یک سری ها هم دغل بازی میکردند. خلاصه که خیلی عقب میماندم. پروانه نفسم را میگرفت و دست و پایم را آتش میزد و موقع پروانه رفتن وقت نداشتم به چیزی فکر کنم. خودم را میدیدم از بالا و بغل و حواسم را جمع میکردم به قوس بدن و ضربه ی پاها و قدرت دست هایم و گاها هم از خودم حضم میبرد.

100 متر پروانه که تمام میشد 10 ثانیه استراحت داشتیم و بعد 100 متر کرال پشت بود. کرال پشتم افتضاح بود. کثیف و بی نظم پا میزدم و کج می رفتم. صورتم را منقبض میکردم که آب در دهان و دماغم نرود . جوری که از این انقباض سر درد میگرفتم . مورد دیگراین بودکه چون به پشت خوابیده بودم بچه ها را نمیدیدم که چقدر از من جلو اند. فقط سقف را میدیدم و سعی میکردم موازی چراغ ها بروم که به خط شناگر های دیگر برخورد نکنم. این برخورد برای ما که شناگر حرفه ای بودیم خیلی ضایع بود و من در هر ست پنج شش بار به خط می خوردم. 33 متر اول و دوم را اینطوری میرفتم و 33 متر آخرش حس خفگی داشتم. دلم میخواست هیچکس مرا نبیند . دلم میخواست همان لحظه از آب در آیم و شنا را ترک کنم و هر بار هم تصمیم میگرفتم که شنا را ترک می کنم و جانم را آزاد می کنم و این داستان ها. بد ترین لحظه اش وقتی بود که صد متر کرال پشت تمام میشد و به خط پایان میرسیدم و میدیدم بچه ها اکثرشان از آب درآمده اند و من هنوز 100 متر غورباقه ام مانده. استارت غورباقه را با دل سنگین میزدم.تعریف از خود نباشد، رو غوربافه خیلی مسلط بودم. اصلا من بخاطر غورباقه رفتن خفنم چشم مربی را گرفته بودم و آورده بودم به تیم. رو غورباقه انقدر مسلط بودم که دست و پایم بی اراده درست حرکت می کردند و لازم نبود تمرکز کنم. جلو و پایین و همه طرفم را هم میدیدم.میدیدم که تنها شناگر استخرم. تنها کسی که هنوز 400 متر استقامتش را تمام نکرده. البته اواخر خیلی ها دغل میکردند. نصف راه را شنا میکردند بعد میرفتند زیر آب ده بیست ثانیه میماندند و برمیگشتند. یعنی سرجمع بجای 400 متر 200- 300 متر بیشتر شنا نمیکردند. ولی خب . لحظات تلخی بود. غورباقه که میرفتم همیشه بدنم سرد بود و اخم غلیظی چهره ام را چکانده بود. 33 متر اول که تمام میشد صداهای بلندی در سرم میشندیم. لای آن احساس بدبختی به خودم می گفتم تو برای اینکار ساخته نشدی ثمین. عوضش درست خوبه. عوضش نوشتنت خوبه. عوضش گیتارت خوبه. و هی این ها را میگفتم و هی  و هی  تا تمام می شد و وقتی تمام میشد انگار بچه ها را نمیدیدم که با تحقیر یا بی تحقیر به من که حسابی عقب مانده ام نگاه میکردند. وقتی تمام میشد اصلا در فکر شنا نبودم. داشتم در ذهنم داستان مینوشتم. داستان دختری که شناگر نبود. با خودم تصور میکردم یک روز نویسنده میشوم و معروف میشوم و این دغل باز ها میگویند عه اون دختره که عقب میموند نابغه بود و از این فکر بدن یخ زده ام داغ میشد و اخم تلخم رقیق.

خیلی وقت ها آرزو کرده ام نویسنده شوم و این آرزو در شکست هایم پررنگ تر شده و هیچ چیز مرا قدر سرخوردگی در نوشتن آزار نداده. آن روز که گیتار زدن هم بنظرم دشوار می آمد باز به عشق نوشتن خوردم را جمع کردم. تصویر من 30 ساله ی ایده آل چیست؟ یک نویسنده که هنوز کتابش چاپ نشده چون حساس و کمال گراست و میخواهد کتابش بی نقص باشد. کلی دوست و آشنای اهل قلم دوره اش کرده اند که حرفش را میخرند و یک نویسنده ی بزرگ و معروف ، سخت گیر ولی مهربان هوایش را دارد و غلط هایش را میگرد. تصویر منه چهل ساله  ، زنی است که سه مجموعه داستان کوتاه و یک رمان موفق دارد و مجلات دم به دم برایش موضوع میفرستند که برایشان بنویسد و تصویر منه پنجاه ساله ی ایده آل زنی است که نامش برند داستان نویسی شده و مدیر مدرسه ی بچه هایش سر همین موضوع برایش احترام خاصی قائل است. جایزه های ادبی اش را در کتابخانه اش چیده و صیح تا ظهر بی درنگ می نویسد و بعد از ظهر ها دورش شلوغ است و خانه اش پر معاشر.

آن روز آمدم رویای نویسندگی را از زندگی ام پاک کنم دیدم چقدر همه چیز تباه میشود. اصلا زندگی بدون هنر همین است. آدم اگر رویای هنر مند شدن در سرش جرقه نزد ، ته موفقیتش میشود استخدام در شرکت نفت (چون حقوق آنجا از بقیه ی جاها بیشتر است و به کارمندانش برای تعطیلات یک ویلاهایی می دهد که نگو)، شوهر پولداری که عاشق قورمه سبزی ها و مو ها و چشم ها و خنده های زنش است ، و بچه های با هوش و خوشگل. نه خبری از هیجان قبل از گرفتن جایزه است ، نه خبری از مدیر مدرسه ای که برایت احترام خاصی قائل است و نه توی دهن بچه های تیم شنای سال 91 زده میشود. یک تاثیر دیگرش این است که اگر نمره ی بیوشیمی ات شد 14 ، جای اینکه فکرت به داستان مدیر مدرسه و کتاب های موفق و این چیز ها برود ، حس میکنی از استخدام در شرکت نفت دور شده ای و باید در فیزیولوژی بهتر عمل کنی که لااقل یک جایی استخدام شوی که کیفیت ناهار هایش خوب است.

خلاصه که رویا ها آدم را نجات میدهند. حداقل برای من که اینطور بوده


مادلن ۹۹-۷-۰۱ ۱ ۱ ۸۷

مادلن ۹۹-۷-۰۱ ۱ ۱ ۸۷


الان هم مثل همیشه من درجال شکافت هسته بودم که یهو دلم گرفت.ینی کلا بیحال بودم از صب که پاشدم.شب هم آنچنان نخوابیده بودم و کمی عصبی بودم و کلا تو فکر بودم.هرازگاهی دلم میگیره اینجوری.خلاصه قبل اینکه برم برا شکافت هسته ای،سه نخ بهمن ناشتا گیروندمو رفتم پی شکافت.همونطور که داشتم هسته میشکافتم،رفتم تو فکر.ادم وقتی دلگیره و بی حوصله،هزار تا فکر به سرش میزنه.

داشتم همینجوری فکر میکردم که یهو تصمیم گرفتم بنویسم.نمیدونم چی شد یهو که دلم گرفت ولی خب!حتی حرف زدنمم نمیاذ.

همینجوری که فکر میبکردم که دیدم به نتیجه نمیرسم،شکافتو ول کردمو رفتم که دو نخ بهمن تِرن آن کنم.بیرون همینجوری که فکر میکردم،به ذهنم رسید که سیگارو ترک کنم که البته با همون پوک اول پشیون شدم.اصلا مگه میشه کنار گذاشت این لامصبو.مثل هوا میمونه.ادمم بدون هوا نمیتونه زندگی کنه.البته یروزی میزارم کنار،چون میدونم چیز خوبی نیست.ولی فعلا اینه که منو شیش هفت ساعت پای شکافت هسته ای نگه میداره.نخ دومو که گذاشتم گوشه لبم یاد این افتادم که چقدر ماه مزخرفی بود.کلا وضغ مالی داغونی داشتم.دقیقا روز تولد مادلن،دوستم ازم پول قرض خواست و منم کل ماهانه مو دو روز زود تر گرفتم و دادم به دوستم.و این که برای شکافت هسته ای نیاز به پول داشتم و سر همون هرچی پوبل داشتم دادم برای اون.اصلا یه لحظه پشمام ریخت.دقیقا یادمه که هفته اول شهریور بود و من حتی پول یه پاکت سیگار رو هم نداشتم.و پشمام میریزه که چجوری این ماهو گذروندم.خیلی افتضاح بود.خلاصه اره،اصلا هی به این داستان فکر میکردم و هی سنگین پک میزدم.کلا پشم ریزون بود.

این فکر هم چیز عجیبیه.ادم اگه فکر نکنه،یکم میتونه راحت زندگی کنه.چقدر دلم لک زده برای منه بی دقدقه که فکر نمیکنه و انقدر اذیت نمیشه.کاش بتونم یکم کنترل کنم خودمو.ذهن اسوده نعمت بزرگیه واسه آدم.بغضی مواقغ دلم میخواد از در خونه بدوم بیرون و یکی بهم بگه چیزی نیست و من باور کنم.البته مادلن اینکارو میکنه و من باور میکنم.ولی من دائما درگیرم.دست خودم نیست نیاز دارم که بعضی وفتا مغرمو در بیارم تا کمی بتونم استراحت کنم.

ادمیزاد کلا ذهنش مشغوله.چه خوب که مشغول چیزهای خوب باشه همیشه.شما هم اگه این نوشته رو میخونید سعی کنید به چیزهای خوب فکر کنید.


۱ ۲

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.