تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


۹ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

فاطمه پیج اینستاگرامش را پابلیک کرده که هشتگ هایی که میزند حیف نشوند و کلی آدمِ اشتباهی ، پیج ایزوله اش را فالو کردند و انقدر #اعدام_نکنید را ریتوییت کرده که توییتر بلاکش کرده (چون شک کرده که فاطمه، فاطمه نیست و رباتی چیزی ست).یامور در توییتر بلاک نشده و پیج اینستاگرامش هنوز پرایوت است.#اعدام_نکنید را استوری کرده و میگوید که زیر پیج های پابلیک تا توانسته #اعدام_نکنید نوشته تا جایی که اینستاگرام بلاکش کرده (چون شک کرده که یامور، یامور نیست و رباتی چیزی ست)

بعد هر دوشان حمله آوردند به گروه و حرص کسانی که کاری نمی کنند ، استوری نمیگذارند ، و تا حد بلاک شدن توییت نمیزنند را سنگی کرده و به سینه ی ما و خودشان میسابیدند که انسانیت کجاست و وقتی می توانیم جان سه نفر را نجات دهیم چرا نکنیم. خودم را زده بودم به نخواندن که بحث نشود.چون خودم هم دقیقا نمیدانستم چرا در این اتحاد جمعی شرکت نمیکنم و فقط بهش حس خوبی نداشتم.کلا به چیز هایی که رو موج می افتند حس خوبی ندارم. از طرفی حکم این اعدام تعذیری است.و قاضی هم مثل هر آدم مسئولیت پذیر دیگری ،خواسته کارش را خوب انجام دهد و خب ، بنظرم خوب هم انجام داده.چناچه در تمام این سال ها ، اعدامی تعذیری تر از این سه اعدام ندیده بودم.(در اعدام تعذیری مجرم را اعدام میکنند در حالی که طبق قانون اعدام حق او نیست ، علت این اعدام ، برقراری عدالت نیست ، این ها را می کشند که بقیه عبرت بگیرند.) و نشر همگانی این هشتگ هم ، به این رعب و عبر آموزی عمومی دامن زده و در نهایت آبی شده که جاری کردند که به راهی راست برود که از قضا آخرِ آن راه راست همان آخور نا اهلان بوده.

امروز دیدم سپاه این ها توییت زدند که اینهایی که هشتگ ها را نشر دادند ربات بودند.

رفیقهایم این توییت را استوری کرده بودند زیرش نوشته بودند «ما ربات نیستم ، رویش ناگذیر جوانه هاییم ، فلانیم ، بهمانیم» 

کاری با درست و غلط بودن این قضایا و نتایجش ندارم ها.ولی بنظرم حق با سپاه است.رو موج ها نمیتوانند ربات نباشند، وقتی ول کُنَت به کلید ریتوییت اتصالی کرده و خراب شده ، نمیدانم ، قبل از هر بار بازنشر هشتگ مورد نظر ، فرصت می کنی فکر کنی یا نه ؟ 

مگر ربات آنی نیست که کاری را که خودش نمیداند چیست ، به تعداد معلومی که خودش انتخاب نکرده تکرار میکند و بعد متوقف میشود، در حالی که خودش نمی داند چرا؟

 


مادلن ۹۹-۴-۲۶ ۰ ۱ ۱۱۲

مادلن ۹۹-۴-۲۶ ۰ ۱ ۱۱۲


سال پیش این وقت ها بود که برای جلسه ی اول کلاس داستان نویسی به تهران رفتم. مثل تهرانی ها دامن پوشیده بودم. دامن صورتی ام که قشنگ بود،با کتانی قرمز که همیشه پایم را ناراحت می کرد ولی حسابی شیک بود و سرجمع سعی کرده بودم هیچ اثری از شهرستانی بودن در جایی ام یاقی نگذارم.

بابا نگذاشت تنها بروم. اصرار داشت که دخترش شهرستانی ست و تهران پر از گرگ است و خودش هم باید همراهم باش .که چون می شناسمش می دانم که این کار هایش در اول بخاطر این است که زیادی صفحه ی حوادث سایت ها  را می خواند و بعد هم از روی حسادت است. تاب ندارد من بروم تهران و او نیاید. عشق تهران است. عشق این که خیابان ها را با بیست سال پیششان مقایسه کند ، و بگوید این همان تخت طاووس است که الان شده مطهری. این سینما شهر فرنگ است که شده آزادی.و برای بار هزارم بگوید که سیندرلا که آمد ، هفت بار آن را در سینما عصر جدید دیده است و از جلوی هتل هیلتون گذشتنی بگوید گنج قارون را اینجا پر کردند ها.

هم کلاسی هایم همه از من بزرگ تر بودند. استاد باور نمی کرد 79 ای ها هم دانشجو شده باشند و خانمی که روزنامه نگار بود گفت که اگر با دوست پسر اولش عروسی می کرد حالا بچه اش قدر من بود. استاد ، شدیدا معتاد بود.سر یک ساعت کلاس را تعطیل می کرد برای سیگار و آن یک ساعتش اگر میشد یک ساعت و چند ثانیه قاطی می کرد. آنروز در همان تایم های سیگار، همه فهمیدند که آن مردی که درحیاط لته سفارش داده و دارد قاشق قاشق تویش شکر می ریزد ، بابای من است . حالا یک هفتاد و نهی بچه ننه ی دانشگاه برو بودم که چیتان پیتان کرده ولی بابایش فرهنگ قهوه خوردن را نمی داند. 

آن روز وقت برگشتن ، بابا سر راننده اسنپ را برد. ازهر خیابان که گذشتیم ، چیزی میگفت. خاطره ای از فلان مغازه. اینکه خانه ی عمه اش سر فلان کوچه است. گاها هم بی پروایانه در مسیر یابی راننده دخالت می کرد تا میانبر هایی که از جوانی اش یادش مانده بود را به رخ راننده بکشاند و البته می کشاند و خیلی جاها تهران را بیشتر از راننده اسنپ ها بلد بود.

خلاصه که ما سانتیمانتال های اسنپی شده بودیم برای خودمان.

بابا تا آخرین جلسه ی کلاس با من به تهران آمد. دیگر یاد گرفته  بودیم. زود ترمی رفتیم. گشتی در ولیعصر میزدیم. گاها بازار را می گشتیم. من که در کلاس بودم بابا در حیاط موسسه پنینی مرغ میخورد (که البته خودش می گفت "ساندویچ")  و بعد از فروشگاه موسسه یک سری آت آشغال می خرید .کتاب میخواند ، تلگرامش را چک می کرد و برای جوانانی که سیگار می کشند تاسف می خورد . و بعد تا رسیدن به ترمینال سر راندده اسنپ را می برد و همان اطلاعات تکراری هفته ی پیش را راجع به راه های میانبر و خانه عمه اش به خورد من و راننده اسنپ می داد.

بابا عشق تهران است. می تواند ساعت ها از تهران حرف بزند و خسته نشود. صد تا خاطره ی تکراری بگوید که یک جدیدش را به یاد بیاورد و خاطره ی جدید را هم صد بار بگوید. از کل زندگی بابا ، آن یک خورده ای ک جوان بوده و پر انرژی و یک نمه هم استقلال مالی داشته و در تهران هم بوده ، برگ سبزش است.ان را ازش بگیری ، بابا در جمع ها لال میشود.

همه ی این ها را گفتم که بگویم من هم بچه  ی همان پدرم و حالا همان پدری که عشق تهران را در دل من کاشته ، لذت میبرد که بگوید دختر من شهرستانی است و نمیتواند در تهران تاب بیاورد و هر بار حرف تهران میزنم ترش می کند. ولی چون میشناسمش می دانم که این ترش کردنش در اول به خاطر این است که زیادی صفحه ی حوادث سایت ها را می خواند و بعد هم چون دلش برای جوانی خودش که در تهران بود تنگ شده و حالا اگر من بروم آنجا زندگی کنم ، افسرده می شود که چرا ثمین آره  و من نه.

هر بار ک ترش می کند می گویم "خودتون جوونی تون تو تهران بودید. چرا شما آره من نه؟"

خب من هم بچه ی همان پدرم. همان قدر عشق تهران ، همان قدر حسود. و نه همانقدر علاقه مند به خواندن صفحه ی حوادث سایت ها.

 


مادلن ۹۹-۴-۲۵ ۰ ۱ ۹۷

مادلن ۹۹-۴-۲۵ ۰ ۱ ۹۷


خب!

دلم میخواد بنوسیم.نمیدونم از چی؟یادته اونروزا میگفتم پیامبرم.اونموقعا شاید خودمم باور نداشتم.تو به من این باور رو دادی.تو گذاشتی باور داشته باشم که میتونم پیامبر باشم،میتونم شادت کنم.آخه بهت گفته بودم پیامبر لبخندم.شایدم بودم قبلا تو اجازه دادی باور کنم.

میدونی یکم عجیبه.اینکه بالاخره تونستم پیامبر شم.

خندوندن بقیه باحاله.ولی من قول دادم تورو خوشجال کنم.تو هم قول دادی که ایمان داشته باشی به فصل سرد.ایمان داشته باشی به این که فصل سرد میاد.بهت گفتم معجزه دارم.اولش تو شک داشتی.گفتی مگه میشه،چه معجزه ای؟گفتم معجزه ی من عمق بی پایان شادی چشم های تو عه.

یادته؟واست شرط گذاشتم.گفتم باید همه غماتو بگی تا واست معجزه بیارم.گفتم اگه ایمان بیاری و بگی غماتو،من خودم با خدا کنار میام.

تو گفتی اگه حجاب اجباری نباشه میام به دینت.من گفتم هیچ قانونی ندارم فقط باید همه غماتو بگی.تو گفتی اگه حالم بد باشه ممکنه نتونم بگم.من بهت گفتم که اگه نگی مرتدی،منم به جرم بی دینی 27 سال زندانت میکنم.تو هم اوربانوس هفتم نداری تا که شفاعتت کنه پس نکن.

ولی میدونی،فک کنم دلم نیاد بندازمت زندان ولی دلم میشکنه.میریزم به هم.چون تو تنها پیروی منی.تو بری زندان تنها میشم.

نمبدونم،دوست دارم تا آخر پیامبر تو باشم،دوست دارم هر روز بتونم حالتو خوب کنم.دوست دارم هرروز ببینمت.هرروز باهم باشیم.مثل الان که میخ شدیم رو صندلیای کافه کوچه.خیلی لذت داره.

کاش تا آخر اینجوری باشه.


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۴-۲۱ ۱ ۱ ۱۳۴

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۴-۲۱ ۱ ۱ ۱۳۴


دلم میخواد برم بیرون. 
راه برم ،بدوام،نمیدونم چیکار کنم، وصفش سخته،وصف حال روزایی که میرفتم پارک،شایانم میومد پارک،علی هم میومد.بازی میکردیم با شایان دعوا میکردیم.یا حتی قبل تر،وقتی با امیرو رحیمی میرفتیم دوچرخه.
سواری،جمعه ها.اون موقعا زیاد شایانو نمیدیم.نمیدونم چرا!میخوام برم قبل تر.زمانیکه با شایانو امیرو رحیمی و علی و علیرضا 5 تایی فوتبال بازی میکردیم.
انگار یه قرار بین ما بود،که هرروز ساعت 5 بی اختیار بیایم بیرون،بازی کنیم،خاکی شیم،بخندیم،قهر کنیم،گریه کنیم.ولی آخرش بازم با خنده بریم خونه.
کاش برگردن اون روزا.کاااااش.
خودمو تو گذشته جا گداشتم ولی میدونم،یروز تو آینده باز گذشتمو میبینم.میبینم که دارم با بچه ها تو خاکی کنار خونمون فوتبال بازی میکنم.
نمیدونم شاید اون روز رفتم خودمم بازی کردم باهاشون.ولی فک کنم سخته اینکه گذشتمو ببینمو مجبور شم ولش کنم.


یک آزمایش در فیزیک کوانتوم هست که نشان می دهد نور به خودی خود رفتار موجی دارد ولی اگر یک ناظر بهش نگاه کند ، رفتار ذره ای می گیرد. آزمایشات دیگری هم هستند که در آنها ، دانشمندان سعی کردند نور را گول بزنند . یعنی طوری نگاهش کنند که نور معذب نشود و رفتار موجی اش را حفظ کند. که البته نور گول نخورد و برگ از تن دانشمندان به در کرد. بعد یک سری از فیلسوف ها آمدند نظریه ی اثر ناظر را ربط داده اند به رفتار انسان و گفته اند آدم فقط در تنهایی است که خودش است. کیارستمی در یک مصاحبه وقتی ازش می پرسند که دادگاهی که در فیلمش آورده واقعی بوده یا ساختگی و برای فیلم . میگوید دادگاه حقیقی بود. ولی واقعی نبود. یعنی ما در یک دادگاه حقیقی که درش قاضی واقعی و وکیل ها و خبرنگاران حقیقی نشسته بودند فیلم برداری کردیم ولی نمیشود گفت که واقعی بوده. اگر در آن دادگاه دوربین نبود ، قطعا خیلی با چیزی که در فیلم آمده فرق می کرد. که خب این حرفش بنظر خیلی درست و دقیق می آید و همین حرفش تمام فیلم های مستند حیات وحش و حیات غیر وحش را می برد زیر سوال و دنیا را به اندازه ی لونه ی کوچکی که آدم درش فقط خودش است و خودش و نه کسی آن لونه را میبیند و نه صدایی از آن میشنود و نه حضورش جای کسی را تنگ کرده ، کوچک می کند و بهای تصورات آدم از هر چیز را پایین می کشد. جوری که فکر می کنی تا حالا کسی را ندیده ای که واقعی نماز بخواند. تا حالا گربه ای را ندیده ای که واقعی میو میو کند و تا حالا حتی کسی را ندیدی که واقعی مهربان باشد. چون هر که را که دیده ای ، داشتی می دیده ای و حتی اگر قایمکی میدیدی اش ، دیدنت قطعا بر او اثر کرده و واقعی بودن را ازش گرفته.

کیارستمی یک جای دیگر  ، در ستایش تنهایی می گوید " آدم و درخت در تنهایی آدم تر و درخت ترند" اینکه نمیگوید آدم در تنهایی آدم است و می گوید آدم تر ، موضوع را گریز ناپذیر تر می کند. اینکه ممکن است در تنهایی ات هم ، خودت نباشی و رفتارت تحت اثر یک ناظر فرضی باشد . 

یادم است چند ماه پیش بعد از خواندن کتاب بیگانه ، به طوری افراطی عطش تنهایی و آدمیت در لونه را پیدا کرده بودم . یک خط کش دست خودم گرفته بودم و بالای سر خودم ایستاده بودم و چشم و گوشم را تیز کرده بودم که تا رفتار هایم رنگ تاثیر پذیری از ناظر های دورم را بگیرد ، خودم را تنبیه کنم و برگردانمم به حالت تنهایی. یادم است جمله ها را نصفه قطع می کردم ، قبل از دهان باز کردن ، حرفم را سیصد بار مزه میکردم و اگر مطمئن میشدم ک حرفی که میزنم ، در جهت اثبات سواد و عقل و هوش خودم به ناظر ها و مستمع های دورم نیست آن را میگفتم. ایضا رفتار. کمی که بیشتر در این مرض فرو رفتم ، متوجه شدم که این شکلی بیشتر خودم نیستم. یعنی شاید آنی که گاهی وقت ها پز یک چسه سوادش را میدهد ، خودش را عاشق پیشه جلوه می دهد و گاها هم حسود است ، بیشتر منم تا اینی که دارم از خودم میسازم ، که حسود نیست ، که دروغ نمیگوید ، که پزپزو نیست و کم حرف است و عمیق . و اصلا شاید آدم لازم نیست لزوما آدم باشد یا حتی آدم تر . همان که هیچی نباشد و در دریای ناظر ها گم باشد ولی خوشحال باشد و زیر ترکه ی تنبیه خودش نایستاده باشد ، ادم تر است.


مادلن ۹۹-۴-۱۲ ۰ ۰ ۱۰۷

مادلن ۹۹-۴-۱۲ ۰ ۰ ۱۰۷


لابد دیر زمانیست که منتظرت بوده ام ، که مزه ی گس بودنت اینقدر شیرین بر دندان هایم نشسته ، و هر بار که آب گلویم را قورت میدهم ، کامم را شیرین می کند.

دلم میخواست،که او که منتظرش ام ، اقلا سر راه آمدنم غنچه بکارد و گلدان های دلتنگ را بر طاقچه بگذارد .

نگذاشتی.

دلم می خواست من برایش ،نفرِ چیره باشم.هر چیز قشنگی زیر چین های دامنم بماند و او هیچ نبیند جز من ،

که نشد ،(پارچه ی دامنی من ، در مقابل نگاهت رنگ نداشت )

همین ها شد که فکر کردم منتظر کس دیگری نشسته ام و دیر خبر دار شدم که نشسته ام که بیایی و بین دو مثلث روی صورتم خرده فرق هایی شکار کنی که هیچکس تا حالا نکرده .

اداعای پیامبری کنی و من بخندم و معجزه ات رسمی شود. 

و برای فصل سرد، گرمی جمع کنی.

راستش هیچ فکر نمی کردم که منتظر کسی باشم که مطمئن نباشم رجعت جوانی اش منم  یا نه

در آن غروب دوشنبه ی آخر سال ، شریک خوردن روزه اش منم یا نه

یا ندانم که پایان فصل سردش زیر سر من است یا تغیرات فصلی ،

یا نتوانم بهش بگویم که چشم هایش ، که لایه لایه های میشیِ روی هم افتاده است ، چقدر چشم نواز است. آنقدر نگویم که چشم های مرا داستان کند و دیگر نشود ک بگویم.

 

همه اش

اصلا

منتظرش بودن

عجیب است

بدوی ست

نوست

و به تمام آن غنچه های کاشته نشده و طاقچه های بی گلدان مانده، می ارزد .


مادلن ۹۹-۴-۰۷ ۱ ۱ ۱۱۰

مادلن ۹۹-۴-۰۷ ۱ ۱ ۱۱۰


موبایلم که زنگ خورد ، داشتم مرفولوژی سل ریوی پخش شونده را میخواندم ، که نادر است ولی ناقلین زیادی دارد و امکان گرفتنش برای کادر درمان بالاست. مامان رفعت بود که شماره اش سیو نبود ولی از بچگی هایم که زنگ میزدم ببینم ناهار چه پخته که اگر کتلت یا کوفته یا استانبولی بود بروم آنجا ، یادنم مانده .زنگ که خورد ، حجمه ای از نگرانی ، که چرا مامان رفعت به من زنگ زده؟ از عصبانیت ، که چرا مامان رفعت وسط درس زنگ زده ، از کنجکاوی ، که چرا مامان رفعت به کس دیگر زنگ نزده ، در سرم باد کرد و تلفن را که جواب دادم ، خوابید.

زنگ زده بود که روز دختر را تبریک بگوید. اولین بار بود که زنگ میزد روز دختر را تبریک بگوید. اولین بار بود که زنگ میزد یک چیزی را تبریک بگوید . اولین بار بود که زنگ میزند برای چیزی جز سراغ مامان را گرفتن و قابلمه خواستن و گوجه فرنگی خواستن و شماره ی دندان پزشکم را خواستن.پشت خط گریه می کرد و می گفت عکس هایی که برایش چاپ کردم را هر روز نگاه می کند و من بهترین نوه اش هستم و  بغضم  و تپش سنگین نبض روی گلویم ، از سیم های مخابرات رد نمیشد و به گوشش نمیرسید و او فقط سکوت را می شنید. گفتم زنگ زدید خیلی خوشحال شدم . از لحنم موقع گفتم این جمله حالم به هم می خورد. گفت خیلی برام ارزش داشت. از این جمله را گفتنم هم حالم به هم خورد. این ها هیچ کدام حس من نبودند. فقط قالب های تشکر بودند. قالب ها برای تشکر کردن از استاد خوبند ، از رستوران چی ، از کسی که در کتابخانه ازش خودکار گرفتی ، نه برای مادربزرگی که انقدر تنها شده که زنگ زده به نوه اش و پشت خط گریه میکند.

دوست داشتم بگویم که خیلی شده که دلم برای آن چای هایی که برایم در نعلبکی میریخت و تویشان قند حل می کرد ، و برای ظهر هایی که مرا کنارش مینشاند و سبزی پاک می کرد و یادم میداد که ساقه ی ریحان و نعنا را باید کوتاه برید ولی ساقه ی شاهی خاصیت دارد و بهتر است بلند تر بماند ، و تخم مرغ های عسلی ای که سرشان را نمک میزد و با قاشق چای خوری بهم میداد ، قنج رفته. ولی نمیشد گفت. رابطه مان جوری نیست که بشود گفت.او مادر بزرگ غرغروست ، من هم نوه ای که احترامش را دارد ولی تحملش را نه.

یک بار فراز گفت که اگر یک آرزو داشت برای براورده شدن ، این بود که برود در گذشته ، دو تا مادر بزرگ هایش را بغل کند.برای بار هفتصدم تصمیم گرفتم که هفته ای دوبار به مامان رفعت سر بزنم. که نمیزنم و میدانم که این تصمیم برای بار هفتصد و یکم و هفتصد و دوم و بار های زیادی بعد از آن هم گرفته میشود و بعد از گرفته شدن در پشت گوشم می ماند و بیرون نمی آید و نمی آید تا وقتی که بیرون آمدنش برای لای جرز در هم مناسب نباشد و من به قدر هزار در و دیوار و تخم مرغ عسلی و ریحان پاک شده پشیمان باشم.


مادلن ۹۹-۴-۰۴ ۰ ۰ ۸۹

مادلن ۹۹-۴-۰۴ ۰ ۰ ۸۹


هر چه باشد یا نباشد  ، انتلکتوری مقوله ی جذاب تری است. انتلکت ها معشوقه هایشان را مصرف نمی کنند ، از بچه های دبیرستانی داف نمی سازند ، نخاله های اینستاگرامی را شاخ نمی کنند و در آسانسور نمی چسند. ازت انتظار ندارند باهاشان ازدواج کنی و در قرار اول دستت را نمی گیرند و پول کافه شان را خودشان حساب می کنند. از این میان،  آنهایی که نسبت به فین کردن گارد ندارند و لازم نیست کنارشان برای بی صدا بالا کشیدن آب دماغت ، دهن خودت را سرویس کنی ، انتلکت های دوست داشتنی تری اند. مضاف بر این عوالم ، خواندن کتاب های رو موج ، دانستن نام آدم های مهم تاریخی و شناخت آداب زندگی مصدق و هیتلر و اعتقاد به  عقاید فروید ، شاید به اندازه ی نوشتن کتابی در نقد تفکر کانت ، عرق بر روی پیشانی نناشند ، ولی آنچنان هم سهل الوصول نیست. انتلکت ها همان گربه هایی هستند که بجای بهانه ی بوی نداده ی گوشت را گرفتن ، دست دراز کرده اند برای برداشتنش ، پنجه کشیدند و هر یک به قدری بهش نزدیک شد اند.

راستش ،انتلکت ها هم کم دوست داشتنی نیستند.


مادلن ۹۹-۴-۰۳ ۰ ۰ ۱۳۸

مادلن ۹۹-۴-۰۳ ۰ ۰ ۱۳۸


دیر زمان بود میخواستم به هزار بهانه برای تو بنویسم اما کیفیت هایی هست که من نداشتم و ای کاش میداشتم.مدت هاست دست به قلم نبردم تا شاید غروب یک دوشنبه آخر سال،ترجیحا قبل از افطار بیایی تا افطار را با هم باز کنیم.

چند وقتی میشود که دیگر از یادت منفک نمیشوم.فکر کنم که شاید تو هم  به یاد من هستی.که فراموش نشده این همه خاطره.که به یاد داری خاطره هایمان را در میاد انبوهی از دغدغه هایت که شاید مهم تر باشند.

دیروز هم تورا در خواب دیدم.نشسته بودی کنارم و از تدارک تنهایی حرف میزدی.

 


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۴-۰۲ ۰ ۱ ۳۳۰

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۴-۰۲ ۰ ۱ ۳۳۰


امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.