تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


پاییز امسال هم داره میگذره و تو نفس های آخر پاییزیم.من عاشق پاییزم.میشه گفت مهم ترین اتفاقات من تو پاییز افتاده و فصل پرکاذی بوده برای من.تو این سه ماه آدمای جدیدی رو کشف کردم.خاطره های خفنی ساختم.روزایی که هوا دقیقا هوای مورد علاقه من میشد،به مادلن زنگ میزدم و با هم میرفتیم قدم میزدیم،از اون قهوه فروشی گوشه خیابون قهوه میگرفتیم و میشستیم روی پله و کنار خیابون قهوه میخوردیم.یادته مادلن؟یادته میگفتم دوست دارم اون هوا رو دخیره کنم واسه روزای سخت.روزای سختی رسیدن.دلم همون هوای خنک پاییزی رو میخواد که نم بارون میزنه توش ولی خیس نمیکنه.همون هوایی که سیگار کشیدن توش خیلی میچسبه همونی که بوسیدن تو توش مثل بوی خونه مادر زیباست،لذت بخشه و هم هیجان انگیزه.ولی الان فقط دلم واسه اون هوا و تنفسش تنگ شده.دلم واسه قدم زدن توی اون هوا و سیگار کشیدنش تنگ شده.دلم آرامش میخواد.دلم یه خیال راحت میخواد،یه خنده ی از ته دل.

مادلن میدونی چی اون هوا خیلی خوب بود؟قدم زدن با تو زیر بارون نرم نازکش.نفس کشیدن و استشمام اون هوای خیس و خسته وقتی کنار تو قدم میزنم.

پاییز امسال اما یسری ادمارو از من گرفت.پسر عمم که دقیقا روز تولد من فوت کرد یا مارادونا که عاشقشم که از بد حادثه اونم روز تولد من فوت کرد.ینی مارادونا و پسر عمه ی من تو یه روز فوت کردن.داغ پسرعمم هنوز توی سینمه.هنوزم آه از سینم بلند میشه وقتی یادش میفتم.

قبلا گفته بودم پاییز فصل بی رحمیه و منو افسرده میکنه،با این حال پاییز فصل قشنگیه.حتی تو پاییز گریه هم میچسبه.اصلا پاییز فصل باشکوه گریه دار هاست.پاییز هم فصل غمه،هم فصل عاشقی.هم خنده،هم ناراحتی.

خلاصه،با همه ی نامردی های پاییز هنوزم دوسش دارم.

امیدوارم شما پاییز قشنگی گذرونده باشین.

 

یانگ بوکوفسکی ۲۷ آذر ۹۹ ، ۰۰:۴۳ ۰ ۰ ۲۱۰

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.