تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غذای دریایی» ثبت شده است

فوگو یک جور ماهی است که در ژاپن ، در سواحل اقیانوس آرام ،میگیرند. زهر این ماهی در غده های جنسی اوست ، داخل دو کیسه ی نازک . وقت آماده کردن ماهی ، این کیسه ها را باید با احتیاط برداشت ، چون کوچکترین ناشی گری سبب میشود که زهر به داخل رگ ها نشت کند . متاسفانه به این سادگی نمی توان گفت که این عملیات موفقیت آمیز انجام گرفته است یا نه. پس از خوردن معلوم خواهد شد.

آدم این چند سطر را که میخواند ، لرزه به اندامش می افتد. خوردن فوگو مثل تاس انداختن بر سر جانت است. مزه ی وحشت میدهد. امکان ندارد فوگو بخوری و در حین خوردنش به یاد افعال نیمه مانده و رویا های گز نکرده ات نیوفتی. ممکن نیست. فاصله ی بین خوردن و دفع کردن فوگو ، مثل روز هایی است که تست ایدز داده باشی و منتظر جواب آزمایش باشی ، مثل وقتی که کنسرو باد کرده ی ماهی را کم جوشانده باشی و خورده باشی و بعدش علائم بوتولیسم را در اینترنت چک کرده باشی. ترس و نا امیدی بعد از مواجهه با فوگو ها ، آدم را عاشق زندگی می کند.

داشتم فکر میکردم ، این حجم از نا مردی برای یک خوراکی دریایی خیلی زیاد است. حالا اگر کسی فوگو را با قزل آلای معمولی اشتباه بگیرد و حواسش را به تخمدان های نازک آن جمع نکند چه میشود.

بدی فوگو این است که قرص برنج و سیانور نیست که وقتی خوردیشان بدانی که میمیری. یک بافت خوش طعم صورتی رنگ است که در سوپ مهمانی میبینی. با خودت میگویی نکند این پاره گوشت نفسم را بدزدد. بعد به خودت میگویی ترسو نباش. گمان بد نبر. بخور برود. و میخوری میرود و از همان وارد قماری عظیم میشوی. آن هم از وسط. از وقتی که کارت ها پخش شده اند و برنده بگی نگی معلوم است و فقط خودت نمیشناسی اش.

به طبع ، فوگو را هم میشود به کل تعمیم داد. به رابطه های تعلیقی با آدم هایی که مشتشان برایت قفل است و نمیدانی پوست دور غدد جنسی شان چقدر به  اشتباهات و بی دقتی های تو مقاوم است ، تا کار هایی که بهشان دست میزنی و معلوم نیست که تهش چه میشود . همه شان با یک جرقه ی "ترسو نباش و برو جلو" ی درونی شروع می شوند و معلوم نیست که تا کجا را میسوزانند.

 

بند اولرا از داستان "شام خانوادگی" نوشته ی کازئو ایشی گورو برداشتم. شاهکار بود.


مادلن ۹۹-۸-۲۸ ۰ ۱ ۱۲۳

مادلن ۹۹-۸-۲۸ ۰ ۱ ۱۲۳


امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.