تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


۲۷ مطلب توسط «مادلن» ثبت شده است

ژانر مورد علاقه ام را پیدا کردم ، فانتزی. 

اسمش را میشود گذاشت قصه ، مجموعه ای از همه ی چیز هایی که نمی توانی لمسشان کنی جز با دیدن فیلم یا خواندن قصه. آدم هایی که از بی نهایت نشات میگیرند ، زیبایی ، ذکاوت ، شرافت ، قدرت ، صبر و مهرشان ، همه نامیرا و لا انتهاست . و آدم چه میخواهد جز این . جدیدا فیلم های خوب یک طوری شده اند که داستان خیلی واقعی است و هر قدر واقعی تر باشد جایزه های بیشتری میبرد ، چشم های زیبایی که غبار فقر کدرشان کرده ، ثروت زیادی که بخاطر جاه طلبی از میان میرود ، آدم عاشقی که بازو هایش به قدر جنگ تن به تن قوی نیستند و همه ی خصوصیت های خوب و بد هم نسبی اند ، چون ما اینطور هستیم . مهربانی و خشم و اخم و کج خلقی و پاک قلبی مان همه نسبی است و انیشتین گفته که حتی زمانمان هم نسبی ست و این فیلم های ژانر اجتماعی ، آینه ای هستند که ما را به خودمان نشان میدهند ، قهرمان هایی نصفه و نیمه که حتی دل ضد قهرمان شدن را هم ندارند. در فیلم های جدید آدم بد وجود ندارد و هر بدی یا بدتربیت بوده یا بدشانس و خلاصه هیچ کس مقصر نیست و پس تکلیف نیروی خیر و شر چه میشود؟

فانتزی ، این خیر و شر را به آدم عرضه میکند مثل هلو ، برای نشان دادن آدم بده لازم نیست از پدر و مادرش شروع کند ، در فانتزی آدم بد ها مشخص اند ، شکل شیطان اند ، در وجب به وجب وجودشان شیطان محلول شده. موهای شان به شکلی اهریمنی مرتب است و چشم هایشان افسونی و متجاوز. طور نگاه کردنشان سوراخی به مغز آدم حفر میکند و تمام حس امنیت آدم را در قعر سوراخ هضم میکند.

شخصیت خوبه هم که حسابش سواست ، راه که میرود ، بوی بهشت قدم هایش از لای پیکسل های نمابشگر بیرون می آیند و مستقیم بر دلت مینشینند.

اینطور میشود که قصه های فانتزی مخدر جانت میشوند ، دنیایی را به تو می دهند که لمسش نکرده ای ولی رویایش غریزتا در رگ هایت جاری بوده . "دنیای بی نهایت ها "و تو برای ماندن در دنیای سحرانگیزت به قصه ها نیازمند میشوی.

نویسندگان قصه های فانتزی حتما خدا بودن را تجربه کرده اند . مگر خلق ، حسی جز این است که بر نقطه ی صفر دنیایت حاضر شوی ، آجر اول را تصور کنی و بعد هی آجر روی آجر بگذاری و پیش بروی ؟ جای جادویی اش این است که این دنیای تو است و ابر و باد و مه و خورشید و فلک هم ، بدون جواز تو ،اجازه ی ورود ندارند ، که پس قدرت خلق به نا محدود میگراید. تو تنها خالق میشوی و تنها قانون گذار و تنها هستی بخش و  تویی که همه چیز در سر توست ، عالم و بصیری و سمیعی و علیم و چه بسا هم که درک تو برای عناصر توی داستانت ، لا امکان باشد. البته که قصه ها آخرش تمام میشوند ، خون آشام های بد سر جایشان مینشینند  ، جادوگران خبیثه قطعه قطعه میمیرند و حریص ها در چراغ جادو گیر می افتند و آنچه گوی جادو پیشبنی کرده آش کشک خاله است و همانطور که فردوسی گفته آخر فصه ها خوش است و چه بسا که ما همگی  درصفحه های رمانی گیر افتاده باشیم که شخصیت های اصلی اش ، هیتلر و لنین و امام علی و حضرت نوح هستند.

در آخر نمیدانم  دنیای فیلم سازی دارد به کدام طرف میرود ،  من اعصابش را ندارم که بنشینم به کلنجار رفتن آدم ها با خودشان نگاه کنم که آخر هم از پس خودشان بر نمی آیند .اینکار را خودم هر روز میکنم . عضلاتم قوی نیست. نمیتوانم با خرس ها مبارزه کنم و در های بسته را باز کنم و کسی را تحت حمایت بگیرم .  حالا که حقه های سینمایی ، کلید دنیای نا محدود ها شده اند ، در آینه زندگی کردن بس است.


مادلن ۹۹-۹-۱۳ ۰ ۱ ۱۶۸

مادلن ۹۹-۹-۱۳ ۰ ۱ ۱۶۸


کاوه فولادی نسب میگوید غم های بزرگ را مقدمه ی کار های بزرگ کنید و شاهین کلانتری میگوید اگر حس میکنید در زندگی دستاوردی ندارید ، یعنی تنها به کار هایی میپردازید که حس میکنید از پسشان بر می آیید و عطیه عطار زاده میگوید آدم به یک جایی میرسد که میفهمد چیزی که مینویسد ارزش دارد و ارائه اش میدهد و بعد مخاطبان اند که او را نوسنده میکنند ، یانگ بوکوفسکی میگوید اعتماد بنفس نداری و مطالبم در این وبلاگ هیچ خوانده نمیشوند . شاید چون اینجا خودم نیستم،نمیدانم. من هیچ وقت نخواسته ام ره صد ساله را یک شبه بروم. الان هم نمیخواهم. من تمام آن صد سال را میخواهم. و فقط میخواهم در این صد سال مسیر غلط را نروم. غم های بزرگ را مقدمه ی کار های بزرگ کنم و چیز های دست نیافتنی بخواهم. و حرف عطیه عطار زاده و یانگ بوکوفسکی را تنها گوشه ی ذهنم نگه دارم.من هم قبلا در داستانی گفته بودم "این خانه تاریک تر از آن بود که کسی بخواهد درش بیدار باشد" بیدار که شوم خانه ام کمکم روشن می شود.


مادلن ۹۹-۹-۱۱ ۱ ۱ ۱۶۴

مادلن ۹۹-۹-۱۱ ۱ ۱ ۱۶۴


برای تو مینویسم ، ف ی عزیزم. یا همان یانگ بوکوفسکی.

اولین برف سال امشب ریخت. نشان گذر ایام و گردش فصول است . از روز های نیمه بارانی و بلند بهار ، ما دو تا ، در کوچه ها و پس کوچه ها و خیابان ها ، کنار هم راه رفتیم و دویدیم و نشستیم و خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم از آلوده نبودن آسمان و مثل فالوده بودن آسمان خواندیم و ذوق کردیم و کیف. در هوای بوسیدنی اردیبهشت و خرداد قرار های منقطع کافه ای گذاشتیم و در طبیعت آتش روشن کردیم که سیب زمینی بپزیم که هیچ وقت نپخت و در آتش جان کش تیر ماه ، با اختلاف دو سه تا 30 ثانیه ، خود را به کافه رساندیم و آنجا لنگر انداختیم و در مرداد شلوغ و وحشی و گرم و پر امتحان ، در مسیر های کوچه ای مرکز شهر برای خودمان بهشت ساختیم و در شهریور گونه هایمان از پیاده روی های جلوی آفتاب و نشستن های جلوی آفتاب سزخ شد و در تاریکی های زود رس مهر ماه ، همدیگر را روی پل هوایی بوسیدیم و بعد ، در این آبانی که گذشت ، دوباره ما بودیم و عصر های نیمه بارانی و کوچه ها و آسمانی که آلوده نیست و آسمانی که سفید است مثل فالوده و آسمانی که در بالایش لابد کسی منتظر ماست.آبان تمام شد. آذر و دی و بهمن و اسفند هم که رد شود ، میتوانیم بگوییم "باورت میشه یکسال گذشت"؟


مادلن ۹۹-۸-۳۰ ۰ ۱ ۱۷۶

مادلن ۹۹-۸-۳۰ ۰ ۱ ۱۷۶


همین حالا استوری گذاشتی. در کلاس آنلاین دیدمش. دیدمش که دایره ی دور عکست قرمز شده. خوشحال شدم نازنین. از اینکه دیدمت که سر همی لی آب ات را پوشیدی که خیلی بهت می آید ولی کم می پوشی اش. که روز تولد من تنت بود و آن روز که به زور تو و آرین را کشاندم دانشگاه تا در کنفرانس فلسفه و حقوق زنان شرکت کنید و در طول کنفرانس همه اش بحث میکردید و تو با پرتقالی که پذیرایی دانشگاه از حامیان حقوق زنان بود ، زده بودی به جای حساس آرین و آرین با اینکه خیلی دردش نیامده بود کولی بازی در می آورد که لوسش کنی و تو ذهنت درگیر تر از آن بود که لوسش کنی.

گربه ای بغلت بود که به نظر همچین شاد هم نمی آمد و چشم های لجبازی داشت. ولی تو نازش می کردی و می گفتی آخیش. به گربه ها و سگ ها و آدم های بی زبانی که به ات نیاز دارند و زبان اعتراض هم ندارند ، علاقه داری. البته توصیف مغرضانه ای است. خب من هم از آن بی جنبه هایی هستم که تا با یکی قهر میکنند از به چهل و چند روش سامورایی به برجکش حمله میکنند. ولی دلم برایت تنگ شده بود نازنین. چند روز پیش خواب دیده بودم مرده ای. یعنی خواب دیده بودم که یکی می آید و به من تسلیت میگوید و من خبر ندارم که مرده ای. خواب را یادم رفته بود و دیروز ناگهان یادم امد و دلم را چلاند. از تلویزیون آهنگی پخش میشد که فقط در ماشین شما گوش میدادیم و راستش آن وقت ها خیلی هم باهاش حال نمیکردم. ولی وانمود میکردم که حال میکنم. چون امکان عوض شدن سبک آهنگ هایی که پخش میکردی که وجود نداشت و من هم نمیخواستم اوقاتی که می گذرانیم تلخ شود و میگذاشتم بگویی که آهنگ های من چرت اند. نمیدانم شاید کینه ای و ریز قلبم که این ها یادم مانده. البته عصبانی نیستم. همان وقت هم نبودم. ولی همین سرکوب های ریز ، کوه میشوند و آدم را از یک رابطه دلزده می کنند.

دیشب که دلم تنگ شد بی اختبار به پیج اینستاگرامت سر زدم. مسکوت بود. نگرانت شدم. دلم به شور افتاد. فیلم هایمان را که دیدم ، قلبم به در گرفت. در تمام دوری و ها و بی خبری ها و قهر هایی که تا کنون تجربه کرده ام ، هیچکدام مرا به تیرکشی قلب نینداخته بود ولی به ات پیام ندادم . راستش نمیخواهم رابطه ی مان برگردد. فقط دلم برایت تنگ شده بود . دوست داشتم ازدور ازت با خبر باشم. کاش هر روز استوری بگذاری. در حال نوازش کردن گربه یا هر حیوانی که رامش کردی. گرچه دیدن حرکات انگشتانت و شنیدن صدایت وقتی که با لذت تنفس میکنی و میگویی آخیش ، سوهان روحم است. ولی تا حالا از استوری گذاشتن هیچ کس اینقدر خوشحال نشده بودم.

کلاسم تمام شد. نیاز دارم سریعا بروم دستشویی و مامانم صدایم میکند . بابا میخواهد بهمان پیتزا بدهد چون از فردا شهر قرنطینه میشود و پیتزا به افق های دور میپیوندد. فردا امتحان دارم و کمتز از 20 درصد درش پیشروی کردم. باید بروم. والا میخواستم برایت بیشتر بنویسم.ازاینکه در این مدت که نبودی چه بر سرم گذشته. بگویم که شاید سایش روانم تقلیل رود. مواظب خودت  باش و استوری بگذر. ناژ


مادلن ۹۹-۸-۳۰ ۰ ۰ ۱۰۸

مادلن ۹۹-۸-۳۰ ۰ ۰ ۱۰۸


میسوزم از فراغت روی از جفا بگردان

هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان

 

مه جلوه مینماید بر سبز خنگ گردون

تا او ز سر درآید بر رخش پا بگردان

 

مرغول را برفشان یعنی به رغم سنبل

گرد چمن بخور می همچون صبا بگردان

 

یغمای عقل و دین را بیرون خرام سر مست

بر سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان

 

ای نور چشم مستان در عین انتظارم

چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان

 

دوران همی نویسد بر عارضش خطی خوش

یا رب نوشته ی بد از یار ما بگردان

 

حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست

گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان

 

 

هر وقت آشفته میشوم فال میگیرم.آدم فال میگیرد که حافظ به اش بگوید بکن یا نکن.که نمیگوید.حافظ در گوشت میخواند ، میشنوی ، و همینطور که مینشوی آنطور که میلت است به فال خوب یا بد میگیری اش. جواب را به ات نمیگوید .فقط کمکت میکند جواب را از درون خودت بیرون بکشی.

 


مادلن ۹۹-۸-۲۹ ۰ ۱ ۱۲۷

مادلن ۹۹-۸-۲۹ ۰ ۱ ۱۲۷


با مادربزرگم که حرف میزنم ، دلم میخواهد تک تک جملاتش را بنویسم. زنی نیست که بشود گفت خیلی مهربان است ولی ذهن خوبی دارد. این را خودش میگوید . میگوید ذهن خوبی دارم. راست هم میگوید. ماجراهای گذشته را که تعریف میکند ، مو موی جزئیات را هم میگوید.کمی تلخ گو و گزنده است و کنایه هایش ، ریشه سوز. ولی آدم از تک تک جملاتش لذت میبرد و چیز هایی را هم که میگوید بی فشار و زحمت میگوید. یعنی اینطور نیست که قبلش فکر کرده باشد و توی جمله چینی دقت کند. انگاری چیز هایی که میگوید در رگ هایش جاری اند و کلمه ها با بخاری که از تجربه ی 70 و اندی سال زندگی بلند میشود ، میپزند و به گوشت میروند. 

تجربه، چیزی که باعث میشود حرف یک راننده تاکسی با مدرک کلاس هفتم گاها خریدنی تر از یک سخنور آموزش دیده باشد. تجربه ی زیسته ، چیزی ورای آگاهی است. تجربه ی زیسته ، درک سلول به سلول و آجر به آجر است. مهر آگاهی روی تنت ، روحت ، نگاهت ، دمت ، کلامت میخورد و نمیرود در لوب فوقانی دستگاه لیمبیک تلنبار شود و منتظر بماند که بکشی اش بیرون و باهاش پز بدهی. آگاهی حاصل از تجربه ، جاری ست ، اصیل و پنهان نشدنی.

همین است که رد شلاق خفقان در شعر صنم و می و میخانه ی حافظ و منزوی رخ می نماید و در سروده های سیاسی این زمانی ، نه. 

و پس خوش بحال آنان که جنگ تن و به تن و خیره شدن به چشم های دشمن و پیوسته از مرگ ترسیدن و زندانی بودن و منتظر اعدام بودن و شکنجه دیدن و تبعید و گم شدن در جنگ و خلاصه تمام این تجارب شگفت انگیز را در کارنامه ی خود دارند. 

پارسال در شلوغی های آبان ماه در اهواز بودیم. سوار یک تاکسی شدیم که راننده اش عرب بود. در 57 انقلاب کرده بود و تا 67 جنگیده بود و در 69 زندانی شده بود و در 88 تیر خورده بود و حالا ما را که میرساند میگفت " اعتراض باید بی خشونت باشد. مردم عصبانی که میشوند به ضررشان میشود. گفت فردا میخواهیم فلان جا جمع شویم. خشونت هم نداریم. بابایم گفت ما مسافریم و آمدیم اهواز عروسی. ما را پیاده کرد. رفته خوابیده و فردایش رفته که اعتراض بی خشونت کند و که می داند که شاید حتی الان زنده هم نباشد. ولی او را چه باک که در تمام عمرش برای چیزی که فکر میکرده درسته جنگیده و اقلا تکلیفش با خودش روشن بوده . تجربه ی در مشت گرفتن جان.

 

 


مادلن ۹۹-۸-۲۸ ۰ ۰ ۱۲۴

مادلن ۹۹-۸-۲۸ ۰ ۰ ۱۲۴


فوگو یک جور ماهی است که در ژاپن ، در سواحل اقیانوس آرام ،میگیرند. زهر این ماهی در غده های جنسی اوست ، داخل دو کیسه ی نازک . وقت آماده کردن ماهی ، این کیسه ها را باید با احتیاط برداشت ، چون کوچکترین ناشی گری سبب میشود که زهر به داخل رگ ها نشت کند . متاسفانه به این سادگی نمی توان گفت که این عملیات موفقیت آمیز انجام گرفته است یا نه. پس از خوردن معلوم خواهد شد.

آدم این چند سطر را که میخواند ، لرزه به اندامش می افتد. خوردن فوگو مثل تاس انداختن بر سر جانت است. مزه ی وحشت میدهد. امکان ندارد فوگو بخوری و در حین خوردنش به یاد افعال نیمه مانده و رویا های گز نکرده ات نیوفتی. ممکن نیست. فاصله ی بین خوردن و دفع کردن فوگو ، مثل روز هایی است که تست ایدز داده باشی و منتظر جواب آزمایش باشی ، مثل وقتی که کنسرو باد کرده ی ماهی را کم جوشانده باشی و خورده باشی و بعدش علائم بوتولیسم را در اینترنت چک کرده باشی. ترس و نا امیدی بعد از مواجهه با فوگو ها ، آدم را عاشق زندگی می کند.

داشتم فکر میکردم ، این حجم از نا مردی برای یک خوراکی دریایی خیلی زیاد است. حالا اگر کسی فوگو را با قزل آلای معمولی اشتباه بگیرد و حواسش را به تخمدان های نازک آن جمع نکند چه میشود.

بدی فوگو این است که قرص برنج و سیانور نیست که وقتی خوردیشان بدانی که میمیری. یک بافت خوش طعم صورتی رنگ است که در سوپ مهمانی میبینی. با خودت میگویی نکند این پاره گوشت نفسم را بدزدد. بعد به خودت میگویی ترسو نباش. گمان بد نبر. بخور برود. و میخوری میرود و از همان وارد قماری عظیم میشوی. آن هم از وسط. از وقتی که کارت ها پخش شده اند و برنده بگی نگی معلوم است و فقط خودت نمیشناسی اش.

به طبع ، فوگو را هم میشود به کل تعمیم داد. به رابطه های تعلیقی با آدم هایی که مشتشان برایت قفل است و نمیدانی پوست دور غدد جنسی شان چقدر به  اشتباهات و بی دقتی های تو مقاوم است ، تا کار هایی که بهشان دست میزنی و معلوم نیست که تهش چه میشود . همه شان با یک جرقه ی "ترسو نباش و برو جلو" ی درونی شروع می شوند و معلوم نیست که تا کجا را میسوزانند.

 

بند اولرا از داستان "شام خانوادگی" نوشته ی کازئو ایشی گورو برداشتم. شاهکار بود.


مادلن ۹۹-۸-۲۸ ۰ ۱ ۱۲۳

مادلن ۹۹-۸-۲۸ ۰ ۱ ۱۲۳


برای رادیوی دانشگاه میخواهیم اپیزودی منحصرا راجع به روز دانشجو بسازیم و پیشنهاد من این بود که اپیزود مصاحبه محور باشد و چون دانشگاه نعطیل است و همه ی دانشجو باحال ها میدان را خالی کرده اند و این روز ها هر کی به دانشگاه رفت و آمد دارد ، یا زمخت و خر خوان است ، یا پرمشغله و شوخی ندار ، تصمیم گرفتم مصاحبه ها را تلفنی بگیرم و برای این مصاحبه از پیج اینستاگرامم کمک گرفتم. استوری گذاشتم و پرسیدم کی ها حاضر اند باهام همکاری کنند و 90 نفر گفتند که حاضر اند . از معلم دبیرستانم گرفته تا دوست برادرم و دختر خاله ی مادرم و رفیق بابایم و یک سری آدم ناشناس که خواستند با این خوش خدمتی ها ارادتشان را به من ثابت کنند. دیظهر به تک تک اعلام حضور کنندگان پیام از پیش نوشته شده ای را فرستادم : ممنون از همکاری شما ، شماره تان را برایم بفرستید تا برای مصاحبه با شما تماس بگیرم. صدایتان در صورت رضایت ، بدون ذکر نام در شماره ی جدید رادیو دانشگاه علوم پزشکی زنجان ، پخش خواهد شد" 

فرستادن تناوبی این پیام که لحنش فریاد میزد من از پیش نوشته شده هستم حس جالبی داشت. فرستادن این گونه پیام های از پیش نوشته شده ، مال آدم معروف هایی ست که حوصله شمارا ندارند ولی میخواهند بگویند داریم. میروند یک پیام متنی سفارش میدهند به مخابرات تا از طرفشان برای زن  مرد و پیر و نوجوان برود و آن ها بخوانند و مثلا فکر کنند به به چه رئیس جمهور به فکری.خلاصه همین لذت به حماقتی ختم شد که حالا تویش گیر کرده ام. نمیدانم چه فعل و اشتعالاتی در مخیله ام رخ داد که این پیام را برای همه شان فرستادم. حماقت و دیوانگی بود و خود سلبریتی پنداری. میان این ادم ها حالا کلی آدم هست که شماره شان را گرفته ام و پیگیرانه منتظرند که باهاشان تماس بگیرم و من میدانم که نظر خاصی راجع به روز دانشجو ندارند و رویم هم نمیشود باهاشان صحبت کنم.

نمونه اش آقا مهران ، نوه عمه ی مادرم که آخرین بار وقتی 10 سالم بود دیدمش که کنار طاووس خانم ایستاده بود و همه بهش میگفتند ایشالا عروسی شما و او هم میگفت "میخوای بدبختم کنی؟"

حالا 7 سال است عروسی کرده و رفته آلمان. دیروز که پیام از پیش نوشته شده ام را برایش فرستادم جواب داد : 

samin jon mano yadet miad؟

گفتم سلام آقا مهران. بله. من میشدم نوه دایی مادرش.  قطعا یادم می آمدمش . در ایران این شکلی است که آدم هایی که موفق میشوند بروند خارج را همه یادشان می ماند. یک حالت اسطوره ای به خود میگیرند.نماد نجات اند و مایه ی امیدواری. 

شماره اش را نوشت و گفت :

man montazeram zang bezani. 

هیچی دیگر . حالا آقا مهران منتظر است زنگ بزنم ازش بپرسم نظرت راجع به روز دانشجو چیست و اگر الان تریبون آزاد داشتی مطالبه ات چه بود.

خدایا منو گاو کن.


مادلن ۹۹-۸-۲۷ ۰ ۲ ۱۲۴

مادلن ۹۹-۸-۲۷ ۰ ۲ ۱۲۴


من از طرفداران نثر در داستان ها هستم. یعنی قلم نویسنده خیلی برایم مهم و است و به طور کلی از کتاب هایی که نثر گفت و گویشان دلنشین و کمی پیچیده و ساختار شکنانهاست بیشتر از داستان های ساده نثر کیف میبرم و همین است که با داستان های ایرانی نویس بیشتر حال میکنم. چرا که در ترجمه ها غالبا شالوده گویی شده و نثر ذلیل محتوا شده. و بنا را میگذارم بر اینکه داستان هایی که خودشان را به چاپ و سبد خرید کتاب خر ها رسانده اند ، قطعا محتوای خوبی داشته اند .

داستان کوتاه لاتاری از شرلی جکسون ، عجیب ترین داستانی ست که تا حالا خواندم طوری که اگر بنا باشد کسی را به خواندن داستانی نصیحت کنم ، داستان انتخابی ام لاشک لاتاری خواهد بود. با اینکه این کتاب نثر مجللی چون آبی ماورای بحار ندارد و تصویر سازی درخشانی چون داستان کوتاه های همینگوی  و مفاهیم فلسفی راجع به حقیقت هستی و مرگ و زندگی و سوالات بنیادین بشر تویش نگنجانده اند ولی نافذ ترین داستانی بوده که تا حالا خوانده ام.

داستان دهکده ای که رسمش این است که سالانه یک نفر را به قید قرعه سنگ سار کنند.

داستان راوی برگزاری یکی از همین مراسم لاتاری است.لاتاری ای که به برنده اش ، سنگ ریزه هایی تعلق میگیرند که پوست تنش را می شکافند و استخوان دنده اش را میشکانند و چهره اش را صیقل میدهند. سنگریزه هایی ک از دستان قوم و خویش و همسایه و فامیل و خواهر و برادر های قربانی به تنش روانه میشوند.

بد اقبال داستان لاتاری ، زنی است به نام تسی  که از قضا آن روز کمی دیر به مراسم میرسد. به محض ورود به جمعیت با حاضرین شوخی میکند . مجری لاتاری میگوید :دیر کردی تسی ، نزدیک بود بدون تو شروع کنیم. و تسی میگوید : نمیخواستی که ظرف هارو نیمه کار ول کنم؟

لاتاری انجام میگیرد و قرعه به نام تسی می افتاد. تسی زجه میزند و میگوید عادلانه نیست و همه ی دهکده ، سنگ شده اند و دارند بر سر تسی میریزند. مثل تسی که سال های قبل سنگی بود که بر سر قبلی ها آوار شده بود و از میان این سنگان متحرک ، یکی شان ، در لاتاری بعدی رمی جمرات دهکده خواهد بود.

فضای قبل از اجرای لاتاری در دهکده ملتهب و عصبی است و پر واضح است که حتی شوهر و بچه های تسی از اینکه قرعه به نام مادر خانواده افتاده و نه آن ها قلبا شادمانند.

 

 

این داستان به تنهای کفایت است. ولی قضیه از جایی برای من بوی شاهکار گرفت که کمی هم راجع به شرلی جکسون ، نویسنده ی داستان خواندم. شرلی دختری ناخواسته بوده که مادرش خواسته سقطش کند و موفق نشده. این را خودش هم میدانسته. در  خود فرو بوده و زشت و در دنیای خود غرق. شوهرش که استاد ادبیات دانشگاه بوده ، بدون اینکه شرلی را ببیند ، عاشق یکی از داستان های او شده و قصد کرده که با او ازدواج کند و کرده اما خوشبختش نکرده. شرلی چاق بوده و افسرده و در داستان نویسی هم معمولی بوده. طوری که بعد از انتشار لاتاری ، دوستان و آشنایاناش اغراق کرده اند که خلق چنین شاهکاری از شرلی بعید بوده. سر و گوش شوهرش می جنبیده و در دهکده ای زندگی میکرده که مردم جلورو و پشت سرش بد گویی اش را میکردند و بچه ها با سنگ میزدندش. 

 

به پل های ارتباطی میان داستان لاتاری  و داستان زندگی شرلی که نگاه میکنم ، بهتم میگیرد. بس که خشونت خارج از روال و اغراق آمیز داستان لاتاری ، در زندگی شرلی منتشر و روزمره بوده . همین را میشود بسط داد و پی برد که ما خودمان چند بار در روز سنگ میشویم و فرو میرویم در جگر آدم هایی که به قید قرعه بر سر راهمان قرار گرفته اند. شرلی دردری را تصویر کرده که با دندان و پنجه اش ، آن را چشیده و دریده و چه بسیار افرادی که دائما جمرات اند و چه بسا افرادی که دائما جلاد. اصلا اگر اینطور نبود و این سیکل دوار جلاد و قربانی در تار و پود وجود ما ، نخسبیده بود ، این داستان این طوری که جهانی و همه گیر شده ، نمیشد و مانند داستان های دیگر شرلی در شماره های نیویورکر چاپ میشد و تهش هم فراموش.

 


مادلن ۹۹-۸-۲۶ ۰ ۱ ۱۱۲

مادلن ۹۹-۸-۲۶ ۰ ۱ ۱۱۲


تازه تازه دارم با این خانه اخت می شوم. من به سختی از خانه ی قبلی جدا شدم ، هفته ی اسباب کشی کلا افسرده بودم و روز قبلش حس پوچی و از دست دادن هویت می کردم. آن خانه ، خانه ی پوست اندازی من بود ، با 17 کیلو کاهش وزن کوتاه مدت واردش شدم . آدمی که 17 کیلویش را در خانه قبلی جا گذاشته دیگر اوی سابق نیست. این پوست اندازی را من با تک تک سلول هایم لمس کردم. آن دوران با وجود اینکه انقدر لاغر شده بودم که دماغم را می گرفتی نفسم میرفت ، فعال تر از همیشه بودم. روتین زندگی ام این بود که 10 شب بخوابم و 3 صبج بیدارشوم و درس بخوانم و تست بزنم و نماز بخوانم و بعدش دعای روز شنبه و یکشنبه و دو شنبه و چند شنبه و بعدش دعای عهد و بعدش دعا برای ظهور امام زمان و ریشه کنی و فقر و در روز های سرد دعا برای کارتن خواب ها و بعد برم در تراسش کمی بیاستم و طلوع را نگاه کنم و به آسمان وصل شوم. مزه ی این وصول هنوز زیر زبانم است. 

با اینکه این شروع ملکوتی یک سال بیشتر دوام نیاورد و من دوباره کافر شدم و دوباره چاق و دوباره بازی گوش ، آن خانه همیشه برایم سری باقی ماند. این خانه اولین اتاقم را بهم داد. اتاقی که میشد دیوارش را صورتی کرد و در گوشه اش مخفیانه با تلفن حرف زد و در سوراخ سنبه هایش خرت و پرت مخفی کرد و جلوی آینه اش قر داد و ادا دراورد و دوست را دعوت کرد که حتی شب هم بماند و تا صب خندید و فک زد.  مامان که تصادف کرد خوبی های این خانه بیشتر به چشممان زد. آسانسور داشتنش و سهولت مهمان داری و مریض داری درش . زلزله که مد شده بود و مامان رو تخت بود ، خانه ی ما ، که همه میگفتند خیلی محکم ساخته اندش ، جوری امینمان بود که دلمان را قرص میکرد. انگاری که بزنی روی شانه اش و بگویی "رفیق حواست هست دیگه من برم بخوابم؟" و او حواسش باشد و تو راحت بخوابی و نگران نباشی که زلزله زمینت بزند. انه ی خوب و تمیزی بود خلاصه.انقدر تمیز که در آن بازه خاله ژاله جلسه ی اول خواستگاری هایش را بلااستثنا می انداخت خانه ی ما .

همین ها کاقی بود که باعث شود شب آخر ، در کف زمینش دراز شوم و به سقفش خیره و باور نکنم که زندگی در خانه ای جز آنجا میسر است و همین  ها کافی بود که با خانه ی جدید دیر تر رفیق شوم. 


مادلن ۹۹-۸-۱۷ ۰ ۰ ۹۶

مادلن ۹۹-۸-۱۷ ۰ ۰ ۹۶


۱ ۲ ۳

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.