تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


من از طرفداران نثر در داستان ها هستم. یعنی قلم نویسنده خیلی برایم مهم و است و به طور کلی از کتاب هایی که نثر گفت و گویشان دلنشین و کمی پیچیده و ساختار شکنانهاست بیشتر از داستان های ساده نثر کیف میبرم و همین است که با داستان های ایرانی نویس بیشتر حال میکنم. چرا که در ترجمه ها غالبا شالوده گویی شده و نثر ذلیل محتوا شده. و بنا را میگذارم بر اینکه داستان هایی که خودشان را به چاپ و سبد خرید کتاب خر ها رسانده اند ، قطعا محتوای خوبی داشته اند .

داستان کوتاه لاتاری از شرلی جکسون ، عجیب ترین داستانی ست که تا حالا خواندم طوری که اگر بنا باشد کسی را به خواندن داستانی نصیحت کنم ، داستان انتخابی ام لاشک لاتاری خواهد بود. با اینکه این کتاب نثر مجللی چون آبی ماورای بحار ندارد و تصویر سازی درخشانی چون داستان کوتاه های همینگوی  و مفاهیم فلسفی راجع به حقیقت هستی و مرگ و زندگی و سوالات بنیادین بشر تویش نگنجانده اند ولی نافذ ترین داستانی بوده که تا حالا خوانده ام.

داستان دهکده ای که رسمش این است که سالانه یک نفر را به قید قرعه سنگ سار کنند.

داستان راوی برگزاری یکی از همین مراسم لاتاری است.لاتاری ای که به برنده اش ، سنگ ریزه هایی تعلق میگیرند که پوست تنش را می شکافند و استخوان دنده اش را میشکانند و چهره اش را صیقل میدهند. سنگریزه هایی ک از دستان قوم و خویش و همسایه و فامیل و خواهر و برادر های قربانی به تنش روانه میشوند.

بد اقبال داستان لاتاری ، زنی است به نام تسی  که از قضا آن روز کمی دیر به مراسم میرسد. به محض ورود به جمعیت با حاضرین شوخی میکند . مجری لاتاری میگوید :دیر کردی تسی ، نزدیک بود بدون تو شروع کنیم. و تسی میگوید : نمیخواستی که ظرف هارو نیمه کار ول کنم؟

لاتاری انجام میگیرد و قرعه به نام تسی می افتاد. تسی زجه میزند و میگوید عادلانه نیست و همه ی دهکده ، سنگ شده اند و دارند بر سر تسی میریزند. مثل تسی که سال های قبل سنگی بود که بر سر قبلی ها آوار شده بود و از میان این سنگان متحرک ، یکی شان ، در لاتاری بعدی رمی جمرات دهکده خواهد بود.

فضای قبل از اجرای لاتاری در دهکده ملتهب و عصبی است و پر واضح است که حتی شوهر و بچه های تسی از اینکه قرعه به نام مادر خانواده افتاده و نه آن ها قلبا شادمانند.

 

 

این داستان به تنهای کفایت است. ولی قضیه از جایی برای من بوی شاهکار گرفت که کمی هم راجع به شرلی جکسون ، نویسنده ی داستان خواندم. شرلی دختری ناخواسته بوده که مادرش خواسته سقطش کند و موفق نشده. این را خودش هم میدانسته. در  خود فرو بوده و زشت و در دنیای خود غرق. شوهرش که استاد ادبیات دانشگاه بوده ، بدون اینکه شرلی را ببیند ، عاشق یکی از داستان های او شده و قصد کرده که با او ازدواج کند و کرده اما خوشبختش نکرده. شرلی چاق بوده و افسرده و در داستان نویسی هم معمولی بوده. طوری که بعد از انتشار لاتاری ، دوستان و آشنایاناش اغراق کرده اند که خلق چنین شاهکاری از شرلی بعید بوده. سر و گوش شوهرش می جنبیده و در دهکده ای زندگی میکرده که مردم جلورو و پشت سرش بد گویی اش را میکردند و بچه ها با سنگ میزدندش. 

 

به پل های ارتباطی میان داستان لاتاری  و داستان زندگی شرلی که نگاه میکنم ، بهتم میگیرد. بس که خشونت خارج از روال و اغراق آمیز داستان لاتاری ، در زندگی شرلی منتشر و روزمره بوده . همین را میشود بسط داد و پی برد که ما خودمان چند بار در روز سنگ میشویم و فرو میرویم در جگر آدم هایی که به قید قرعه بر سر راهمان قرار گرفته اند. شرلی دردری را تصویر کرده که با دندان و پنجه اش ، آن را چشیده و دریده و چه بسیار افرادی که دائما جمرات اند و چه بسا افرادی که دائما جلاد. اصلا اگر اینطور نبود و این سیکل دوار جلاد و قربانی در تار و پود وجود ما ، نخسبیده بود ، این داستان این طوری که جهانی و همه گیر شده ، نمیشد و مانند داستان های دیگر شرلی در شماره های نیویورکر چاپ میشد و تهش هم فراموش.

 


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.