تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطره» ثبت شده است

با مادربزرگم که حرف میزنم ، دلم میخواهد تک تک جملاتش را بنویسم. زنی نیست که بشود گفت خیلی مهربان است ولی ذهن خوبی دارد. این را خودش میگوید . میگوید ذهن خوبی دارم. راست هم میگوید. ماجراهای گذشته را که تعریف میکند ، مو موی جزئیات را هم میگوید.کمی تلخ گو و گزنده است و کنایه هایش ، ریشه سوز. ولی آدم از تک تک جملاتش لذت میبرد و چیز هایی را هم که میگوید بی فشار و زحمت میگوید. یعنی اینطور نیست که قبلش فکر کرده باشد و توی جمله چینی دقت کند. انگاری چیز هایی که میگوید در رگ هایش جاری اند و کلمه ها با بخاری که از تجربه ی 70 و اندی سال زندگی بلند میشود ، میپزند و به گوشت میروند. 

تجربه، چیزی که باعث میشود حرف یک راننده تاکسی با مدرک کلاس هفتم گاها خریدنی تر از یک سخنور آموزش دیده باشد. تجربه ی زیسته ، چیزی ورای آگاهی است. تجربه ی زیسته ، درک سلول به سلول و آجر به آجر است. مهر آگاهی روی تنت ، روحت ، نگاهت ، دمت ، کلامت میخورد و نمیرود در لوب فوقانی دستگاه لیمبیک تلنبار شود و منتظر بماند که بکشی اش بیرون و باهاش پز بدهی. آگاهی حاصل از تجربه ، جاری ست ، اصیل و پنهان نشدنی.

همین است که رد شلاق خفقان در شعر صنم و می و میخانه ی حافظ و منزوی رخ می نماید و در سروده های سیاسی این زمانی ، نه. 

و پس خوش بحال آنان که جنگ تن و به تن و خیره شدن به چشم های دشمن و پیوسته از مرگ ترسیدن و زندانی بودن و منتظر اعدام بودن و شکنجه دیدن و تبعید و گم شدن در جنگ و خلاصه تمام این تجارب شگفت انگیز را در کارنامه ی خود دارند. 

پارسال در شلوغی های آبان ماه در اهواز بودیم. سوار یک تاکسی شدیم که راننده اش عرب بود. در 57 انقلاب کرده بود و تا 67 جنگیده بود و در 69 زندانی شده بود و در 88 تیر خورده بود و حالا ما را که میرساند میگفت " اعتراض باید بی خشونت باشد. مردم عصبانی که میشوند به ضررشان میشود. گفت فردا میخواهیم فلان جا جمع شویم. خشونت هم نداریم. بابایم گفت ما مسافریم و آمدیم اهواز عروسی. ما را پیاده کرد. رفته خوابیده و فردایش رفته که اعتراض بی خشونت کند و که می داند که شاید حتی الان زنده هم نباشد. ولی او را چه باک که در تمام عمرش برای چیزی که فکر میکرده درسته جنگیده و اقلا تکلیفش با خودش روشن بوده . تجربه ی در مشت گرفتن جان.

 

 


مادلن ۹۹-۸-۲۸ ۰ ۰ ۱۲۴

مادلن ۹۹-۸-۲۸ ۰ ۰ ۱۲۴


امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.