با مادربزرگم که حرف میزنم ، دلم میخواهد تک تک جملاتش را بنویسم. زنی نیست که بشود گفت خیلی مهربان است ولی ذهن خوبی دارد. این را خودش میگوید . میگوید ذهن خوبی دارم. راست هم میگوید. ماجراهای گذشته را که تعریف میکند ، مو موی جزئیات را هم میگوید.کمی تلخ گو و گزنده است و کنایه هایش ، ریشه سوز. ولی آدم از تک تک جملاتش لذت میبرد و چیز هایی را هم که میگوید بی فشار و زحمت میگوید. یعنی اینطور نیست که قبلش فکر کرده باشد و توی جمله چینی دقت کند. انگاری چیز هایی که میگوید در رگ هایش جاری اند و کلمه ها با بخاری که از تجربه ی 70 و اندی سال زندگی بلند میشود ، میپزند و به گوشت میروند.
تجربه، چیزی که باعث میشود حرف یک راننده تاکسی با مدرک کلاس هفتم گاها خریدنی تر از یک سخنور آموزش دیده باشد. تجربه ی زیسته ، چیزی ورای آگاهی است. تجربه ی زیسته ، درک سلول به سلول و آجر به آجر است. مهر آگاهی روی تنت ، روحت ، نگاهت ، دمت ، کلامت میخورد و نمیرود در لوب فوقانی دستگاه لیمبیک تلنبار شود و منتظر بماند که بکشی اش بیرون و باهاش پز بدهی. آگاهی حاصل از تجربه ، جاری ست ، اصیل و پنهان نشدنی.
همین است که رد شلاق خفقان در شعر صنم و می و میخانه ی حافظ و منزوی رخ می نماید و در سروده های سیاسی این زمانی ، نه.
و پس خوش بحال آنان که جنگ تن و به تن و خیره شدن به چشم های دشمن و پیوسته از مرگ ترسیدن و زندانی بودن و منتظر اعدام بودن و شکنجه دیدن و تبعید و گم شدن در جنگ و خلاصه تمام این تجارب شگفت انگیز را در کارنامه ی خود دارند.
پارسال در شلوغی های آبان ماه در اهواز بودیم. سوار یک تاکسی شدیم که راننده اش عرب بود. در 57 انقلاب کرده بود و تا 67 جنگیده بود و در 69 زندانی شده بود و در 88 تیر خورده بود و حالا ما را که میرساند میگفت " اعتراض باید بی خشونت باشد. مردم عصبانی که میشوند به ضررشان میشود. گفت فردا میخواهیم فلان جا جمع شویم. خشونت هم نداریم. بابایم گفت ما مسافریم و آمدیم اهواز عروسی. ما را پیاده کرد. رفته خوابیده و فردایش رفته که اعتراض بی خشونت کند و که می داند که شاید حتی الان زنده هم نباشد. ولی او را چه باک که در تمام عمرش برای چیزی که فکر میکرده درسته جنگیده و اقلا تکلیفش با خودش روشن بوده . تجربه ی در مشت گرفتن جان.
نظرات (۰)