تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


ژانر مورد علاقه ام را پیدا کردم ، فانتزی. 

اسمش را میشود گذاشت قصه ، مجموعه ای از همه ی چیز هایی که نمی توانی لمسشان کنی جز با دیدن فیلم یا خواندن قصه. آدم هایی که از بی نهایت نشات میگیرند ، زیبایی ، ذکاوت ، شرافت ، قدرت ، صبر و مهرشان ، همه نامیرا و لا انتهاست . و آدم چه میخواهد جز این . جدیدا فیلم های خوب یک طوری شده اند که داستان خیلی واقعی است و هر قدر واقعی تر باشد جایزه های بیشتری میبرد ، چشم های زیبایی که غبار فقر کدرشان کرده ، ثروت زیادی که بخاطر جاه طلبی از میان میرود ، آدم عاشقی که بازو هایش به قدر جنگ تن به تن قوی نیستند و همه ی خصوصیت های خوب و بد هم نسبی اند ، چون ما اینطور هستیم . مهربانی و خشم و اخم و کج خلقی و پاک قلبی مان همه نسبی است و انیشتین گفته که حتی زمانمان هم نسبی ست و این فیلم های ژانر اجتماعی ، آینه ای هستند که ما را به خودمان نشان میدهند ، قهرمان هایی نصفه و نیمه که حتی دل ضد قهرمان شدن را هم ندارند. در فیلم های جدید آدم بد وجود ندارد و هر بدی یا بدتربیت بوده یا بدشانس و خلاصه هیچ کس مقصر نیست و پس تکلیف نیروی خیر و شر چه میشود؟

فانتزی ، این خیر و شر را به آدم عرضه میکند مثل هلو ، برای نشان دادن آدم بده لازم نیست از پدر و مادرش شروع کند ، در فانتزی آدم بد ها مشخص اند ، شکل شیطان اند ، در وجب به وجب وجودشان شیطان محلول شده. موهای شان به شکلی اهریمنی مرتب است و چشم هایشان افسونی و متجاوز. طور نگاه کردنشان سوراخی به مغز آدم حفر میکند و تمام حس امنیت آدم را در قعر سوراخ هضم میکند.

شخصیت خوبه هم که حسابش سواست ، راه که میرود ، بوی بهشت قدم هایش از لای پیکسل های نمابشگر بیرون می آیند و مستقیم بر دلت مینشینند.

اینطور میشود که قصه های فانتزی مخدر جانت میشوند ، دنیایی را به تو می دهند که لمسش نکرده ای ولی رویایش غریزتا در رگ هایت جاری بوده . "دنیای بی نهایت ها "و تو برای ماندن در دنیای سحرانگیزت به قصه ها نیازمند میشوی.

نویسندگان قصه های فانتزی حتما خدا بودن را تجربه کرده اند . مگر خلق ، حسی جز این است که بر نقطه ی صفر دنیایت حاضر شوی ، آجر اول را تصور کنی و بعد هی آجر روی آجر بگذاری و پیش بروی ؟ جای جادویی اش این است که این دنیای تو است و ابر و باد و مه و خورشید و فلک هم ، بدون جواز تو ،اجازه ی ورود ندارند ، که پس قدرت خلق به نا محدود میگراید. تو تنها خالق میشوی و تنها قانون گذار و تنها هستی بخش و  تویی که همه چیز در سر توست ، عالم و بصیری و سمیعی و علیم و چه بسا هم که درک تو برای عناصر توی داستانت ، لا امکان باشد. البته که قصه ها آخرش تمام میشوند ، خون آشام های بد سر جایشان مینشینند  ، جادوگران خبیثه قطعه قطعه میمیرند و حریص ها در چراغ جادو گیر می افتند و آنچه گوی جادو پیشبنی کرده آش کشک خاله است و همانطور که فردوسی گفته آخر فصه ها خوش است و چه بسا که ما همگی  درصفحه های رمانی گیر افتاده باشیم که شخصیت های اصلی اش ، هیتلر و لنین و امام علی و حضرت نوح هستند.

در آخر نمیدانم  دنیای فیلم سازی دارد به کدام طرف میرود ،  من اعصابش را ندارم که بنشینم به کلنجار رفتن آدم ها با خودشان نگاه کنم که آخر هم از پس خودشان بر نمی آیند .اینکار را خودم هر روز میکنم . عضلاتم قوی نیست. نمیتوانم با خرس ها مبارزه کنم و در های بسته را باز کنم و کسی را تحت حمایت بگیرم .  حالا که حقه های سینمایی ، کلید دنیای نا محدود ها شده اند ، در آینه زندگی کردن بس است.

مادلن ۱۳ آذر ۹۹ ، ۱۶:۱۴ ۰ ۱ ۱۶۸

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.