تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


تازه تازه دارم با این خانه اخت می شوم. من به سختی از خانه ی قبلی جدا شدم ، هفته ی اسباب کشی کلا افسرده بودم و روز قبلش حس پوچی و از دست دادن هویت می کردم. آن خانه ، خانه ی پوست اندازی من بود ، با 17 کیلو کاهش وزن کوتاه مدت واردش شدم . آدمی که 17 کیلویش را در خانه قبلی جا گذاشته دیگر اوی سابق نیست. این پوست اندازی را من با تک تک سلول هایم لمس کردم. آن دوران با وجود اینکه انقدر لاغر شده بودم که دماغم را می گرفتی نفسم میرفت ، فعال تر از همیشه بودم. روتین زندگی ام این بود که 10 شب بخوابم و 3 صبج بیدارشوم و درس بخوانم و تست بزنم و نماز بخوانم و بعدش دعای روز شنبه و یکشنبه و دو شنبه و چند شنبه و بعدش دعای عهد و بعدش دعا برای ظهور امام زمان و ریشه کنی و فقر و در روز های سرد دعا برای کارتن خواب ها و بعد برم در تراسش کمی بیاستم و طلوع را نگاه کنم و به آسمان وصل شوم. مزه ی این وصول هنوز زیر زبانم است. 

با اینکه این شروع ملکوتی یک سال بیشتر دوام نیاورد و من دوباره کافر شدم و دوباره چاق و دوباره بازی گوش ، آن خانه همیشه برایم سری باقی ماند. این خانه اولین اتاقم را بهم داد. اتاقی که میشد دیوارش را صورتی کرد و در گوشه اش مخفیانه با تلفن حرف زد و در سوراخ سنبه هایش خرت و پرت مخفی کرد و جلوی آینه اش قر داد و ادا دراورد و دوست را دعوت کرد که حتی شب هم بماند و تا صب خندید و فک زد.  مامان که تصادف کرد خوبی های این خانه بیشتر به چشممان زد. آسانسور داشتنش و سهولت مهمان داری و مریض داری درش . زلزله که مد شده بود و مامان رو تخت بود ، خانه ی ما ، که همه میگفتند خیلی محکم ساخته اندش ، جوری امینمان بود که دلمان را قرص میکرد. انگاری که بزنی روی شانه اش و بگویی "رفیق حواست هست دیگه من برم بخوابم؟" و او حواسش باشد و تو راحت بخوابی و نگران نباشی که زلزله زمینت بزند. انه ی خوب و تمیزی بود خلاصه.انقدر تمیز که در آن بازه خاله ژاله جلسه ی اول خواستگاری هایش را بلااستثنا می انداخت خانه ی ما .

همین ها کاقی بود که باعث شود شب آخر ، در کف زمینش دراز شوم و به سقفش خیره و باور نکنم که زندگی در خانه ای جز آنجا میسر است و همین  ها کافی بود که با خانه ی جدید دیر تر رفیق شوم. 

مادلن ۱۷ آبان ۹۹ ، ۱۱:۵۱ ۰ ۰ ۱۲۱

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.