تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


۲۷ مطلب توسط «مادلن» ثبت شده است

در کانال اعظم داوریان ، به خاطره ای برخوردم که حسابی جلبم کرد. میگفت یک نوارکاست دارند که پشت و رو پر شده از صدای فامیل که هرکدام روی آن شعری ترانه ای ، خلاصه چیزی قشنگ خوانده اند. میگفت یک دایی محمود داشتند که دایی مادرش بوده و الان خیلی پبر شده. دایی محمود در جوانی دختری را میخواسته که بهش نمیدادنش . دایی محمود در این نوار با صدای بم و سوزناکی ترانه ی زیر را خوانده :

آسمان آسمان

خسته شد دل من

از تو جز غم دل

شد چه اصل من

 

آسمان بر دلم

سنگ غم زده ای 

سرنوشت مرا 

رنگ غم زده ای

 

در شبان سیاه من

کو چراغ ستاره ای

کونگاهی که در دلم 

برفروزد شراره ای

 

من غروب خزانم

غم نشسته به جانم

غصه ی نامرادی ام

خالی از شور و شادی ام

 

برای اینکه قصه بی سرو ته نماند ، میگویم که نوشته بود که دایی محمود و دختره آخرش به هم میرسند و میروند سوئد. ولی آنجا کلی اختلاف پیدا میکنند و دایی محمود هر بار می آید ایران تنها می آید و آخرش هم در ایران زن می گیرد و خبرش که به خانم میرسد ، ککش هم به گزش نمی افتد و میگوید که خیلی وقت است بینشان چیزی نیست و این ها.

اینکه چه بر سر آن عشق آمد را که بیخیال .اما هر بار به صدای او بر آن نوار کاست گوش کنی ، سوز عاشقانه ی صدایش رگ و پی ات را می سوزاند.شاید آتش آن عشق خیلی وقت قبل خاکستر شده باشد ، شاید خود دایی محمود هم نداند اما هنوز آتش عشق جوانی اش توی یک نوار کاست قدیمی شعله می کشد.

راستش این را که خواندم فکرم رفت به هزاران وویس ضبط شده ای که از صدای فامیل و دوست و آشنا گرفته ام وقتی که دارند داستانی از زندگی شان را تعریف میکنند. بنظرم این ها می شوند گنجینه. صدا بعد از فیلم پویا ترین یادگاری از یک آدم از دست رفته است و این صدا ها ، آن آدم ها را زنده نگه میدارد. حداقل برای ما.

درکلاس داستن نویسی میگفتند شما باید داستان هایتان را بیشتر با کلمات عینی بنویسید تا ذهنی. یعنی نگوییید خشمگین شد. ناراحت شد. شاد شد. و فلان. تصویری بسازید که این شادی را به خواننده نشان دهد. خشم را در لحن دیالوگ ها بگنجانید و بگذارید خواننده با کشفش حال کند. خب داستان ، کامل ترین نوع ادبی است و این کار ها درش ممکن است. این تصویر سازی های عینی در موسیقی و شعر و سینما  و رقص و نقاشی و غیره محدود و به مراتب سخت تر از در داستان هستند. 

یک بار همین بحث در کانون شعر و ادب بود ، بچه ها میگفتند جالب است که منزوی در شعر هایش حرفی از سیاست و اینها نزده ، با اینکه خانواده اش تا توانسته اند سیاسی کاری کرده اند و چوبش را هم خورده اند. حافظ هم همینطور. کلا این موج شعر سیاسی گفتن از مشروطه آغاز شده و یا علت افول شعر فارسی ست یا اقلا همزمان با آن. نتیجه  آن شد که اصلا در شعر این طوری مناسبتی نویسی ها ضربه زننده است. تو رنج دردی را حس نکرده ای ، ولی چون هواپیمای اوکراینی سقوط کرده و مردم را در آبان کشته اند می آیی برایشان شعر می گویی. و این میشود که آن شعر دارد از یک رنج بزرگ حرف میزند که لمس شدنی نیست. و نمینشیند به دل آدم. دل آدم را نمی سوزاند و پس آن رنج و گداز را در طول تاریخ منتقل نمی کند. میشود یک اثر نا هنری، نا جاودان. ولی حافظ و منزوی گرچه قصه ی رنج دیدن ها را نگفته اند و پیوسته اندر کف معشوق و می و ماه و پلنگ بوده اند ، رنج سال های نامعرفتی دیدن ها و مظلوم بودن هایشان در همان می و عشوق و گل و بلبلشان ، به نحوی قابل لمس رسوخ کرده.

اصلا همین است که یک اثر هنری را ، دلنشین می کند . لمس . همین است که من قصه ی مرگ خاما را از زبان خاله منیژ ضبط کرده ام که در آن تعریف میکند که خاما گفته منیژ جان ، اینقده برام نون بیار ، دلم ضعف میره . و سر انگشتش را نشان میدهد که یعنی اینقده . و خاله منیژه حواسش است که از یک بند انگشت بیشتر برایش نان نیاورد که با خاما شوخی کرده باشد که می آید و میبیند سر خاما روی گردنش افتاده و دست که میزند یخ شده. و آن موقع که موبایل و این ها نبوده که زنگ بزند به مامان رفعت و بگوید خاما مرد و پس مینشیند زیر پایش و همینطور نگاهش میکند. و بعد صدای مامان رفعت را دارم که دخالت میکند و میگوید منیژ و محسن عاشق خاما بودند و یک لحظه تنهایش نمی گذاشتند و این ها. مرگی که خاله منیژم شاهدش بوده و خاطره ای که هر بار تعریف میشود از سری قبل جزئیاتش بیشتر میشود و خاله منیژی که از این داستان چشم هایش اشکی نمیشود.

میدانید چه میگویم؟ یعنی ممکن بود خاله منیژ بگوید آن وقت که خاما مرد فلان آهنگ در تلویزیون پخش میشد . آن را میخواند و چنان با سوز میخواند که رنج از دست دادن خاما ، بدون دانستن داستانش ، کلهم منتقل می شد. 

اصلا لمس ، لازم ترین چیز برای خلق یک اثر هنری ست. و شاید دلیل این افول ادبیات  ایران در عرصه ی جهانی همین است . که مناسبتی شده ایم. خودمان را موظف میکنیم سیاسی بنویسیم در حالی که لمس نکرده ایم که اگر میکردیم ، در نوشته های عاشقانه مان هم نمود میکرد و نیازی به سیاسی نوشتن های زوری و مناسبتی نبود.

شاید یک علت این زوال هم ، همین تریبونی است که الان همه دارند. همین نا محدود بودن امکانات . همین که من  میتوانم ساعت ها وویس ضبط کنم به قدری که خاله منیژ و بابا و مامان رفعت و همه ، هر قدر دلشان بخواهد وراجی کنند ولی سهم دایی محمود از آن نوار کاست بیشتر از دو سه دقیقه نبوده. محدودیت ها کیفیت یادگاری های به جا مانده را بالا میبرد. طوری که با اینکه داستان دایی محمود جایی نوشته نشده ولی آن صدای بم سوزناک ، تا ابد الدهر داستان عشق جوانی دایی محمود را یدک میکشد. به هوشمندانه ترین شکل ممکن. کشف شدنی و راز آلود و البته دقیق.


مادلن ۹۹-۷-۲۰ ۰ ۱ ۱۱۰

مادلن ۹۹-۷-۲۰ ۰ ۱ ۱۱۰


امروز مطلبی خواندم که نویسنده اش احتمالا پنج شش سالی از من بزرگتر بوده. یعنی در 88 ، 10 سالش نبوده و بیشتر از من کسانش را از دست داده و بیشتر از من در هوای غمناک پاییز دست در جیب تنهایی اش کرده و بیشتر از من جای خالی آدم ها را با آهنگ ها پر کرده و بیشتر از من از روحانی و خاتمی و احمدی و نژاد و اشخاص اسمش را نبر کفری شده و بیشتر از من با هر موج گرانی دست و پایش فلج شده و بشتر از من از آینده اش ترسیده و کاری هم از دستش بر نیامده جز در سیاهای نا امیدی غلت زدن. میگفت موسیقی سنتی یکی از شکاف های بین نسل ما و نسل های قبلی مان است. میگفت درکش نمیکرده و از چهچه بدش می آمده و تا فرصت مخالفت پیدا کرده ، موزیک سنتی را میبرده زیر سوال.بعد میگوید که همه ی این ها خیلی دوام نیاورده و زود پیرشان کردند و وقتی لال شده اند تازه گوش هایشان باز شده و فهمیده اند شجریان از چه حرف میزند و چهچه هایش دلشان را آرام میکردع . شده بوده اند مثل نسل قبلشان. چیزی که بین نسل آنها  و قبلی ها شکاف انداخته بود حالا شده بود نقطه ی اشتراک و گفته بود که حالا او هم مثل پدرش عذا دار است.

در رفت و آمد های فکری ، دیدم که من کلا با موزیک سنتی حال نمیکنم و یک قطعه هم از این نوع موسیقی نیست که دلم بخواهدش و یک خواننده ی سنتی خوان نیست که عمیقا باهاش حال کرده باشم. حالا دو روز است گیر داده ام به اینکه شجریان لیاقت لقب هنرمند ملی و خاک شدن در جوار فردوسی را دارد یا نه و برهان خلفم هم این است که اگر مردمی بود چرا راهش را به دل من و خیلی از دوستانم باز نکرده.در حالی که ما بنان و گلپا و کلا سنتی خوان های دیگر را هم به دلمان راه نداده ایم. یعنی اصلا فرق ندارد که شجریان بی رقیب ، تک تاز میدان شده باشد یا با رقیب.ما کلا سنتی به کتمان ورود نمیکند.

مسئله این است که احتمالا من و خیلی ها هنوز آن شکاف را رد نکردیم. هنوز به حد کافی نزدند در دهمان. به حد کافی رنج نکشیدیم و به حد کافی سرمان فرو نرفته در لاکمان . که شاید شجریان هنرمند ملی ملتی است که رنج و درد و سرکوب شاخصه ی مشترکشان است و من و خیلی های دیگر هنوز قاطی آمار همچین ملتی نشدیم.

بار ها این را خوانده ام که شاهکار های هنری ، سن جادویی دارند. باید در سن مناسبش باهاشان مواجه شوی تا سحرت کنند. اگر در سن اشتباه سراغشان بروی معمولی می شوند و از درخشش می افتند. مثال بارزش هم رمان صد سال تنهایی است که سالانه خیلی ها میخرندش و در خواندنش بیشتر از 50 صفحه دوام نمی آورند. من در 19 سالگی هری پاتر را سرگرم کننده دیدم ولی مطمئنم اگر در 12 سالگی میدیدم و میخواندمش ، هر صبح ایستگاه سرویس مدرسه ام را سکوی نه و سه چهارم میدیدم که اگر به اش دیر برسم جادویش باطل میشود و ورد باز شدن در ها را حفظ میکردم برای  وقتی کلید خانه را جا گذاشته باشم.

سن جادویی آثار هنری در افراد متفاوت است. دیروز ساعت ها با یانگ بوکوفسکی بر سر شجریان بحث کردم.شاید او از این شکاف رد شده و سن جادویی یاد ایام و سلسله ی موی دوست و خیلی آهنگ های دیگر را زندگی کرده. ولی دهان من هنوز جا دارد برای سرویس شدن.


مادلن ۹۹-۷-۱۹ ۰ ۱ ۱۰۱

مادلن ۹۹-۷-۱۹ ۰ ۱ ۱۰۱


من به سبب خانواده ی غیر فرهنگی یا کج سلیقگی در موسیقی یا عدم درک درست از جایگاه هنر یا حتی غرب زدگی ، در باره ی درگذشت شجریان ، نظر خاصی ندارم. با هیچ کدام از آهنگ هایش هم خاطره ندارم . یعنی اگر همین الان کینگ رام ، نامجو یا حتی سپهر خلسه بمیرند ، کلی حرف دارم برای گفتن و به عبارتی انقدر روحم بهشان وصل هست که مرگشان خم به ابرویم بیاورد و دلم برای راه رفتن پشت جنازه شان و مرغ سحر خواندن قنج برود.

شجریان. البته آنقدر ها هم غریب نیستم باهاش. سلسه ی موی دوست اش را هر وقت بابا در ماشین میگذاشت هم خوانی میکردم. یاد ایامش را هم.ولی کل این همخوانی ها برای وقت هایی بوده که آهنگ های خودم پیشم نبوده یا هندزرفری ام خراب بوده یا گوشی ام کم شارژ. یعنی کلا بابا که آلبوم شجریان را در می آورد که بگذارد در ضبط ماشن،  من هم هندزرفری ام را در می آورم که بگذارم در گوشم. آهنگ هایش بد نیستند ها. ولی بهتر از آن ها را در گوشی ام دارم و صدایش را هیچ وقت ترجیح نداده ام. صدایش صدای ماشین بوده . صدای وقت هایی که بابایم را جوگرفته یا سی دی گوگوش و هایده و مرضیه و معینش را جا گذاشته.

تنها خاطره ی واضحم هم با استاد این است که یک بار سال کنکور با بابا دعوایم شد و چون فردایش امتحان داشتم و حوصله ی بحث فرسایشی و اعصاب خوردی های بحث با بابا را نداشتم دو تا از آلبوم های شجریانش را شکستم و نشستم تست میتوز میوز زدم.

حالا چند ساعتی ست که شجریان در قاب تلویزیون چهار زانو نشسته ، با لباس سیاهی که نوار های قرمز فرش مانند رویش دارد که لباس شکل سنتی بگیرد و چند نوازنده ، هلالی دوره اش کرده اند ، چشم هایش را بسته ، خطوط چهره اش عمیق ولی نامنقبض اند. انگار پشت پیشانی اش هیچ عضله ای در فشار نیست ، و با کوچکترین حرکت لب و دهن ، آواز می خواند. صدای تلویزیون خیلی کم است. اصلا نمیشنویم چه میخواند. بابا دارد با اطلاعاتش از شجریان سوراخمان میکند و شجریان همیطور نشسته توی تلویزیون و نگاهش را بسته و من چشمم بهش میخورد که شانه هایش پهن نیست و صورتش اعیانی نیست و زیر پوستش آب نیست و برف تجربه بر موهایش نیست ولی چین و واچین قشنگی دارد و آدم بدش نمی آید چند لحظه همینطور چشمش را بر او نگه دارد .فعلا اگر بخواهم راستش را بگویم جز همین خطوط چهره اش که نظرم را گرفته ، نکته ی دیگری راجع به اش ندارم.خلاصه که هیچوقت انقدر نشستن و حرکت لب و دهانش را ندیده بودم که در این چند ساعت و راستش خیالم راحت است که موزیک هایش در دسترس اند و هیچ وقت برای شجریان را شناختن دیر نیست و حالا هم که جوان مرگ نشده نمیتوان گفت ناکام مانده. عصاره ی وجودش را ضبط کرده و گذاشته بماند. برای ما ، برای خودش، برای دوست دارانش و سعدی هم گفته مرد نکونام هیچ وقت نمیمرد و این داستان ها. پس غم را چه راه وقتی مرد نکونام ما ، تا جا داشته عمر کرده و از خودش یادگاری تولید کرده.

رواق در یکی از اپیزود هایش میگفت "مادر بزرگ کوفته درست کرد ، بعد مرد ، بعد از مرگش ما آن کوفته را خوردیم." کوفته ای که دیگر تکرار نمیشود و موجودیتش بند نفس های مادر بزرگ بوده و کمی بعد از مادربزرگ ، کوفته هه هم مرده.

چه خوب که آدم اینطور زندگی کند که بعد از مرگش کوفته هایش نمیرند ، منتشر شوند و تاریخ و فرهنگ آدم ها  ، طعم و بویشان را بگیرد.

که شجریان بهترین زدگی ها را داشته. چه خوب که آدم ، در زندگی کاری که برایش ساخته شده را بکند ، در آن موفق شود ، در زندگی اش یک فریز با گنجایش نا محدود را پر از کوفته های دست سازش بکند ، و کوفته پزی اش را به آدم های زیادی یاد بدهد و سر آخر بمیرد در حالی که کسانی که حتی طرفدار موزیک هایش هم نبوده اند ، جمع شوند جلوی بیمارستانش و سینه چاک بدهند. استاد هرچه که باشد یا نباشد زندگی و مرگ خوبی داشته و در این لحظه فعلا همین دو تا مرا به وجد می آورد و روحم را به زوق زوق می اندازد. درباره ی باقی مسائل مربوط به شجریان فعلا انسجام فکری ندارم و هنوز هم موفق نشده ام آهنگ هایش را با علاقه گوش دهم. حتی با اینکه بعد از مرگش خیلی جوگیر شدم و من کلا آدم جوگیری ام.موزیکش فعلا راهش را به دلم باز نکرده (به سبب غرب زدگی ، بی فرهنگی ، بی سوادی ، عدم درک درست از جایگاه هنر، یا هرچه)


مادلن ۹۹-۷-۱۹ ۰ ۰ ۱۰۲

مادلن ۹۹-۷-۱۹ ۰ ۰ ۱۰۲


دایی فرید جمله ای دارد که هر وقت توانسته فرو کرده در گوشم. اینکه در هر کاری حرفه ای باشی ، وقتی داری انجامش میدهی ، به چشم کسی که از بیرون نگاهت میکند، آسان می آید.حالا هر قدر آن کار سخت باشد.مثالش هم شیرجه زدن شناگر های حرفه ای است.که با اینکه شیرجه اساسا فعل آسانی نیست ، ولی اگر شیرجه زنی حرفه ای ها را نگاه کنی ، با خودت میگویی اینکه کاری نداره ، بی زحمته! به چشم تو به آب وارد نمیشوند ، آب را می پوشند ، آب در آغوششان میگیرد . م

دیگرش ک هر روز باهاش درگیرم در گیتار زدن است.قطعه هایی که در حین نواختنشان گویی بمب خنثی میکنم.تمام هیکلم منقبض است.از پیشانی و سر شانه ها و گودی کمرم قطره قطره عرق میچکد و هیچ نقطه ی نرمی در کل وجودم نیست را خوان مارتین و پاکو پنیا و بقیه ی خوبان عین هلو میزنند.فالستا های خیلی سنگین را بدون خمی بر ابرو منوازند و وسطش به دوربین هم نگاه میکنند و آسوده میخندند.انگار  که دارند اگه یه روز بری سفر میزنند ، یا سلطان قلب ها. جوری ک من هم ک میدانم نواختن این قطعه ها کلی کار دارد برای لحظاتی باور میکنم ک کاری ندارد.

خلاصه که آدم ها در هر چیز خوب باشند ، انجامش ابرویی ازشان نمیخماند.همین است که بعضی ها با تنهایی شان اخت شده اند ، زن ها با سیستم سوخت و ساز زناشویی کماکان به یوگا میروند و دنبال دکتری اند که ماده ی بوتاکسش خوب و ارزان باشد که پول روی طاقچه هدر نرود ، دانشجو های پزشکی زیر بار درس سنگین و افتادن ها و پاس کردن ها ، احساس بدبختی نمیکنند و کودکان کار در سرمای همه چی کش با سویشرت نارنجیشان ، ده ساعت در شهر پرسه میزنند.

بابا هم در  جیب خالی ، پز عالی صاحب سبک است. و همین ما را در حاشیه نگه داشته . دلار ارزان باشد یا گران ، سالی چند بار مسافرت میرویم، کره ی محلی میخوریم ، کتاب هایی که قرار نیست بخوانیمشان ولی لیست ها گفته اند ک شاهکار اند را میخریم ، از هر آشغالی ک مهران مدیری به اسم سریال بیرون بدهد حمایت میکنیم ، جمعه ها مهمانی بدون ژله و تک غذایی می دهیم ، عید ها کارت پستال با عکس زن های ابرو کمان و لیبل «نورزتان پیروز » میخریم و تولد هر کی شد کیک میخریم و میرویم پیتزا. برای مستاجرمان حاتم طایی می شویم برای صاحباخانه مان ، نجیب و «چانه نزن» و به  فروشنده ها اجازه میدهیم چیز ها را بکنند تو پاچه مان و در عید غدیر صفته ی امضا شده میدهیم و صرف نظر از اینکه چند دست ورق در کمد تلنبار شده هر بار ک میرویم تهران ، سر مرکب را به چهار راه استانبول کج کرده و یک دست ورق ترجیحا غیر پلاستیکی میگیریم.با اینکه فروشنده اصرار دارد پلاستیکی بهتر بر میخورد.

حالا هم که اقتصاد ته چاه است ، هنوز با بسته های ۸۰۰گرمی مرغ ، ته چین و زرشک پلو درست می کنیم ، و قورمه سبزیمان ۳۰۰ گرم گوشت دارد و بابا سیب و خرما را از مصطفی گران فروش میخرد و معصومه خانم هفته ای یکبار خانه مان را تمیز میکند و کفش خوب میخریم و شلوار معمولی و مهمانی های تک غذاعه میدهیم و برای ورزش مربی خصوصی میگیریم و بابا سه شنبه ها و جمعه ها به گدای سر کوچه ی خانه قبلی ۲۰ تومان میدهد ، هر بار که به فروشگاه رفاه میرویم شکلات صبحانه و کره بادام زمینی و پاناکوتا میخریم و تا دست بابا پول می آید میرویم پیتزا. وام میگیریم ک برویم مسافرت ، طلا میفروشیم ک یک دست کله پاچه بخریم و فریز کنیم و مامان ساعتش را عوض کند و صدرا عینکش را ، زمین سوهانک میرود ، وام روی وام می آید و زورمان به سهام عدالت هم میرسد ولی از تک و تا نمی افتیم.ما افسرده دل میشویم ولی بابا نه.انگار اصلا نمیداند جیبش خالی است. همان شکلی میخندد ک وقتی اقتصاد در قعر نیست میخندد.شب ها اسوده میخوابد و با دل خوش برای یک شب ماندن در هتل ۸۰۰ تومان پول میدهد. این است که ما همیشه در حاشیه ایم.اقتصاد بالاخره از قعر در می اید و هر چه به باد دادیم دوباره بر میگردد.همیشه همینطور بوده.ولی همین از تک و تا نیوفتادن و با چندر غاز خوشحال بودن ، چیزی است که از پس هر کس بر نمیاید و از پس بابا چرا.حالا قطعا این حجم از در حال زندگی کردن هم شور  است و دردسر ساز ولی روحیه را خوب نگه میدارد.

جایتان خالی.الان بابا نشسته جلوی ماهواره و میخواهد اسم شهرش را به ۳۰۰۰۲۱۹۰۶۵ارسال کند که یک فلش با ۱۴۰۰ تا آهنگ قدیمی ایرانی برایش بفرستند.در حالی که  صدرا مدت هاست لنگ مانیتور است و من لنگ ضد آفتاب و کلا مدتی است که دیگر بوی عطر نمیدهیم، خودخواه نیست ها.آسان میگیرد.جیب خالی را برای خودش هضم کرده.دلش دیگر بزرگ شده و دستش باز.

قبلا خیلی با این به چپ گیری بی پولی و سرخ کردن صورت با سیلی هایی ک خیلی هم ارزان نیستند دل صافی نداشتم و برای آینده برنامه ام این بود چیزی باشم که بابا نیست . حالا هم نمیدانم کار درست تر کدام است. ولی مگر جیبش را پر نمیکند ک با دل راحت پاناکوتا و کره محلی بخرد ، حالا که دل راحت با جیب خالی ممکن شده ، چرا که نه.

 


مادلن ۹۹-۷-۱۱ ۰ ۰ ۸۳

مادلن ۹۹-۷-۱۱ ۰ ۰ ۸۳


امروز بزرگ ترین دعوای زندگیمو کردم که فکر کنم به بزرگ ترین قطع رابطه ی زندگیم منتهی شه. با نازنین دعوام شد. کسی که میشه بهش گفت دوست صمیمی. دعوا کردم و بعدش رفتم کوه. تو کوه وقت داشتم که خیلی به قضیه فکر کنم. یادم افتاد که شب عید دعوا کردیم. دلخور بود ازم . باهام دعوا کرد. از اون روزا بود که هر چیمیگفتی میخواست دعوا کنه و دلش صاف نمیشد. گفتم چند ساعت مونده به تحویل سال . میگن ادم موقع تحویل سال هر کاری انجام بده تو اون سال اون کارو زیاد انجام میده. من دلم نمیخواد تو تحویل سال دعوا کنیم. گفت من به این چیزا اعتقاد ندارم و وقتی ناراحتم یعنی ناراحتم. منم تمام اپ های چت رو از گوشیم پاک کردم که پیامای دعواشو نخونم و گرفتم خوابیدم و بعد از تحویل سال دوباره اپ ها رو نصب کردم ولی تا فردای تحویل سال حرف نزدیم و قهر بودیم.

منو نازنین مدت زیادی دوست بودیم و دعوای امروزمون بنظرم خاتمه دهنده ی این رفاقت 8 سالمون باشه. ولی راستش ناراحت نیستم. عصبی هستما. دعوامون خیلی عصبیم کرده. ولی حس میکنم ناراحت نیستم.انقدر که امسال هر ماه یه بامبولی تو دوستیمون درومده. دیگه منزجر شده بودم. تو کوه داشتم فکر میکردم نازنین رو همیشه یادم میمونه. شاید خیلی وقتا بغض کنم از دلتنگی براش. مث الان که بغض کردم. البته از دلتنگی نیستا. بغض الانم بخاطر اینه که همین الان خوبی هاش یادم افتاد. روزای نوجوونیمون که دوچرخه سواری میکردیم. میرفتیم والیبال . ورق بازی میکردیم. عاشق میشدیم و فارغ  . یاد این افتادم که روزی ک ما از محله اسباب کشی کردیم نازنین بهم اس ام اس داد که باورم نمیشه رفتید . به پنجره ی خونتون نگاه میکنم دلم برات تنگ میشه. یادمه اونشب گریه کردم ولی یه گریه ی خوب بود. اولین تجربه ی من از این بود که یکی دلش برام تنگ شده. منو نازنین خیلی از چیزا رو برا اولین بار با هم تجربه کردبم. مسخره بازی و کارای عجیب و حرفای جدی و گند بالا آوردن و درست کردن گند کاری ها.

دیدی نازنین. دیدی گفتم آدم هر کاری رو موقع تحویل سال انجام بده اون کار با سالش گره میخوره.

نمیدونم بگم خوب شد که گره رو ول نکردی یا بد شد. باید ببینیم بعدا چی میشه. 

دعوای آخریمون سنگین بود. تو کوه فکر میکردم هیچوقت یادم نمیره تو رو. تو یه اخلاقی داشتی ک با ادم صمیمی میشدی. میدونی من کلا صمیمی نمیشم خیلی. بخاطر همین فک کنم تو تنها دوست صمیمی من بمونی تا ابد. گرچه من تنها دوست صمیمی تو نمیمونم چون تو بلدی چطور صمیمی بشی. ولی خب اینکه منو تو به پست هم خوردیم باعث شد من داشتن دوست صمیمی رو تجربه کنم. و این خوبه. خیلی خوب.

کلی چیز داشتم که ازت بنویسم. از علت های این دعوا ک کلی تو کوه بهشون فکر کردم تا موشکافی رفتار های منو خودت و ریشه ی رفتار ها. ولی خب الان که اومدم بنویسم بنظرم همشون بی ارزش شدن. ارزشمند همینه که ما یه مدت یه دوستی ساختیم که به این قشنگی گذشته. آدم دیگه چی میخواد. خاطراه های خوب همیشه میمونن.


مادلن ۹۹-۷-۰۷ ۰ ۱ ۱۰۴

مادلن ۹۹-۷-۰۷ ۰ ۱ ۱۰۴


کوچکتر که بودم عضو تیم شنای شهر بودم و هفته ای شش هفت ساعت توی آب بودم. راستش چیزی نبود که بهش علاقه داشته باشم یا حتی خیلی درش خوب باشم. یادم است ، موقع تمرین استقامتمان که میشد ، سر صد متر اول کرال سینه احساس افسردگی می کردم. کرال سینه ام خوب نبود. 33 متر اول را خوب میرفتم . در 33 متر دوم عقب میماندم و نفس کم می آوردم و 33 متر آخر  را با بغض می رفتم و برای التیام قضیه لب هایم را می لرزاندم که مثلا دارم گریه می کنم.

بعد نوبت صد متر پروانه بود. در پروانه بهتر بودم و سنگ تمام میگذاشتم. ولی همچنان عقب بودم چون بچه ها کرالشان از من خیلی بهتر بود. یک سری ها هم دغل بازی میکردند. خلاصه که خیلی عقب میماندم. پروانه نفسم را میگرفت و دست و پایم را آتش میزد و موقع پروانه رفتن وقت نداشتم به چیزی فکر کنم. خودم را میدیدم از بالا و بغل و حواسم را جمع میکردم به قوس بدن و ضربه ی پاها و قدرت دست هایم و گاها هم از خودم حضم میبرد.

100 متر پروانه که تمام میشد 10 ثانیه استراحت داشتیم و بعد 100 متر کرال پشت بود. کرال پشتم افتضاح بود. کثیف و بی نظم پا میزدم و کج می رفتم. صورتم را منقبض میکردم که آب در دهان و دماغم نرود . جوری که از این انقباض سر درد میگرفتم . مورد دیگراین بودکه چون به پشت خوابیده بودم بچه ها را نمیدیدم که چقدر از من جلو اند. فقط سقف را میدیدم و سعی میکردم موازی چراغ ها بروم که به خط شناگر های دیگر برخورد نکنم. این برخورد برای ما که شناگر حرفه ای بودیم خیلی ضایع بود و من در هر ست پنج شش بار به خط می خوردم. 33 متر اول و دوم را اینطوری میرفتم و 33 متر آخرش حس خفگی داشتم. دلم میخواست هیچکس مرا نبیند . دلم میخواست همان لحظه از آب در آیم و شنا را ترک کنم و هر بار هم تصمیم میگرفتم که شنا را ترک می کنم و جانم را آزاد می کنم و این داستان ها. بد ترین لحظه اش وقتی بود که صد متر کرال پشت تمام میشد و به خط پایان میرسیدم و میدیدم بچه ها اکثرشان از آب درآمده اند و من هنوز 100 متر غورباقه ام مانده. استارت غورباقه را با دل سنگین میزدم.تعریف از خود نباشد، رو غوربافه خیلی مسلط بودم. اصلا من بخاطر غورباقه رفتن خفنم چشم مربی را گرفته بودم و آورده بودم به تیم. رو غورباقه انقدر مسلط بودم که دست و پایم بی اراده درست حرکت می کردند و لازم نبود تمرکز کنم. جلو و پایین و همه طرفم را هم میدیدم.میدیدم که تنها شناگر استخرم. تنها کسی که هنوز 400 متر استقامتش را تمام نکرده. البته اواخر خیلی ها دغل میکردند. نصف راه را شنا میکردند بعد میرفتند زیر آب ده بیست ثانیه میماندند و برمیگشتند. یعنی سرجمع بجای 400 متر 200- 300 متر بیشتر شنا نمیکردند. ولی خب . لحظات تلخی بود. غورباقه که میرفتم همیشه بدنم سرد بود و اخم غلیظی چهره ام را چکانده بود. 33 متر اول که تمام میشد صداهای بلندی در سرم میشندیم. لای آن احساس بدبختی به خودم می گفتم تو برای اینکار ساخته نشدی ثمین. عوضش درست خوبه. عوضش نوشتنت خوبه. عوضش گیتارت خوبه. و هی این ها را میگفتم و هی  و هی  تا تمام می شد و وقتی تمام میشد انگار بچه ها را نمیدیدم که با تحقیر یا بی تحقیر به من که حسابی عقب مانده ام نگاه میکردند. وقتی تمام میشد اصلا در فکر شنا نبودم. داشتم در ذهنم داستان مینوشتم. داستان دختری که شناگر نبود. با خودم تصور میکردم یک روز نویسنده میشوم و معروف میشوم و این دغل باز ها میگویند عه اون دختره که عقب میموند نابغه بود و از این فکر بدن یخ زده ام داغ میشد و اخم تلخم رقیق.

خیلی وقت ها آرزو کرده ام نویسنده شوم و این آرزو در شکست هایم پررنگ تر شده و هیچ چیز مرا قدر سرخوردگی در نوشتن آزار نداده. آن روز که گیتار زدن هم بنظرم دشوار می آمد باز به عشق نوشتن خوردم را جمع کردم. تصویر من 30 ساله ی ایده آل چیست؟ یک نویسنده که هنوز کتابش چاپ نشده چون حساس و کمال گراست و میخواهد کتابش بی نقص باشد. کلی دوست و آشنای اهل قلم دوره اش کرده اند که حرفش را میخرند و یک نویسنده ی بزرگ و معروف ، سخت گیر ولی مهربان هوایش را دارد و غلط هایش را میگرد. تصویر منه چهل ساله  ، زنی است که سه مجموعه داستان کوتاه و یک رمان موفق دارد و مجلات دم به دم برایش موضوع میفرستند که برایشان بنویسد و تصویر منه پنجاه ساله ی ایده آل زنی است که نامش برند داستان نویسی شده و مدیر مدرسه ی بچه هایش سر همین موضوع برایش احترام خاصی قائل است. جایزه های ادبی اش را در کتابخانه اش چیده و صیح تا ظهر بی درنگ می نویسد و بعد از ظهر ها دورش شلوغ است و خانه اش پر معاشر.

آن روز آمدم رویای نویسندگی را از زندگی ام پاک کنم دیدم چقدر همه چیز تباه میشود. اصلا زندگی بدون هنر همین است. آدم اگر رویای هنر مند شدن در سرش جرقه نزد ، ته موفقیتش میشود استخدام در شرکت نفت (چون حقوق آنجا از بقیه ی جاها بیشتر است و به کارمندانش برای تعطیلات یک ویلاهایی می دهد که نگو)، شوهر پولداری که عاشق قورمه سبزی ها و مو ها و چشم ها و خنده های زنش است ، و بچه های با هوش و خوشگل. نه خبری از هیجان قبل از گرفتن جایزه است ، نه خبری از مدیر مدرسه ای که برایت احترام خاصی قائل است و نه توی دهن بچه های تیم شنای سال 91 زده میشود. یک تاثیر دیگرش این است که اگر نمره ی بیوشیمی ات شد 14 ، جای اینکه فکرت به داستان مدیر مدرسه و کتاب های موفق و این چیز ها برود ، حس میکنی از استخدام در شرکت نفت دور شده ای و باید در فیزیولوژی بهتر عمل کنی که لااقل یک جایی استخدام شوی که کیفیت ناهار هایش خوب است.

خلاصه که رویا ها آدم را نجات میدهند. حداقل برای من که اینطور بوده


مادلن ۹۹-۷-۰۱ ۱ ۱ ۸۹

مادلن ۹۹-۷-۰۱ ۱ ۱ ۸۹


پریروز امیر رفت ترکیه. از صبحش که فهمیده بودم می خواهد برود ، میان اینکه به هر قیمتی شده قبل از رفتنش ببینمش یا نه معلق بودم. قبلا ها از رفتنش می ترسیدم. حس میکردم دلم خیلی برایش تنگ خواهد شد و رفتنش قرار است غباری سنگین شود و بنشیند بر دلم و تا مدت ها پاک نشود . ولی حالا که وقت رفتنش شده ، انگار اصلا برایم مهم نیست. چه برود چه نرود. یا اگر امروز برود یا فردا یا 13 روز بعد ، دلم به قدر غباری باز تر یا بسته تر نمشود. با خودم گفتم آدمیزاد چقدر بی وفاست و کلی با خودم ور رفتم که بفهمم چی شدیم ما. چی شدم من که امروز اینقدر به داستان بی تفاوتم.کلمان را مرور کردم. خوش گذشتن ها و بد گذشتن ها و رفتن ها و آمدن ها و دعوا ها و آشتی ها و نوشابه هایی که برای هم باز و بسته کردیم و هر قدر گشتم هیچ نقطه ی تاریکی نیافتم که توانسته باشد مرا اینقدر نسبت به امیر بی تفاوت کند . از صبح تصمیم گرفتم یک نامه ی خداحافظی برایش بنویسم و قبل رفتنش ، شده برای چند دقیقه ببینمش. آمدم روی کاغذ دیدم حرفی ندارم. بیشتر فکر کردم که آدمیزاد چقدر بی وفاست و دوباره همه چیز را مرور کردم که ببینم واقعا چی شدیم ما. چه شدم من. چون به نتیجه نرسیدم و آن نقطه ی عطفی که امیر را از چشمم انداخت را پیدا نکردم ، بیخیال داستان شدم و روی ساندویچ مرغم که سرد بود و کمی بیات سس هزار جزیره زدم و در لیوان نوشابه ام آب ریختم و  راجع به اینکه چرا از مرد های گنده منده ی بدن ساخته بدم می آید با نازنین و شیدا بحث کردم.  

عصر دوباره فکری شده بودم که با امیر خداحافظی کنم یا نه . چند پیام بهش دادم که سر صحبت را باز کنم و ببینم کی وقت دارد که ببینمش و در همان بحث فهمیدم که صرافتی که درم افتاده و مدام در گوشم می گوید برو از امیر خدافظی کن همه اش از خاطر حفظ پرستیژ است. چون قبل ها چندین بار به اش تاکید کرده ام که بی خداحافظی نرود و قبلش حتما مرا ببیند ، حالا در رودربایستی با خودم و او و همه مانده ام و هی می خواهم باور نکنم که رفتن امیر به هیچ وری ام نیست و نگذارم دیگران هم این بی تفاوتی را باور کنند. این شد که کل داستان خداحافظی از چشمم افتاد و تصمیم گرفتم بی خداحافظی برود.آدم وقتی یک چیز برایش مهم نیست نباید برای مهربان و عاطفی نشان دادن خودش ، یک کاری کند که بقیه فکر کنند برایش مهم است. اصلا خیلی از زشت کاری های ما از همین است. طرف را دوست نداریم ولی یک جوری رفتار میکنیم که انگار دوستش داریم. بنظرم این سیاه ترین نوع خیانت است. 

چایی با کیک خوردیم و راجع به اجنه و عروسک آنابل که گم شده حرف زدیم.

شب که دیگر امیر به سوی رد کردن مرز ها راه افتاده بود سری به توییتر زدم. من از اول خیلی چراغ خاموش و از روی کنجکاوی وارد توییتر شده بودم . از روی کنجکاوی رفتم و صفحه یانگ بوکوفسکی را پیدا کردم و توییت هایش را خواندم و یادم است جوری کیفور شده بودم که در پوست خودم جا نمیگرفتم. در دلم نور ها نارنجی و صورتی از این ور به آنور زبانه می کشیدند و کلا روزم را ساخت. فردایش دوباره محض کنجکاوی و تفنن سری به پیج امیر زدم. دعوا. تیکه. تیکه. دوقورت و نیم باقی ماندگی. نبخشیدن. تنگ گرفتن. مخ زنی برای سرگرمی . رگه هایی از دختر بازی و شیطنتی که خیلی بنظرم تمیز نمی آمد.

قبلا باهاش از این چیز ها زیاد حرف زده بودم. خودش میگفت که حالا با دختر های زیادی تیک میزند و من هم خندیده بودم و در دلم گفته بودم عیبی ندارد که. همه در یک برهه هایی از زمان لاس زنی شان عود می کند. ولی آن شب که آن توییت هایش را دیدم دلم ریخت. شکلی نبود که من دوست داشته باشم. ته آن نخ دهی ها ، مردی نشسته بود که دود سیگارش را عمدا فوت می کند تو روی دختر های دورش و هر از چند گاهی جرعه ای لیموناد بدون الکل مینوشد ولی به دختر ها میگوید که تکیلاست یا کلا یک چیز گران و از زیر چشم پروپاچه ی دختر ها را دید میزند و تو دلش فکر میکند که این دختر ها همه شان فقط پروپاچه اند و مغزی در سرشان نیست پس لازم نیست برای احساساتشان ارزش قائل باشم. هیچی دیگر . معمایم حل شد. دقیقا از روزی که این توییتر لامصبش را باز کردم اینطوری شد که دیگر دلم باهاش گرم نشد.

حالا نمیدانم شاید از سادگی اش است که همچین توییت هایی گذاشته ولی پند داستان این است که جوری زندگی کنید که اگر دوستتان قایمکی توییترتان را چک کرد ، باز هم بتواند برای خداحافظی برایتان نامه بنویسد.

امیدوارم این حرف هایم یانگ را ناراحت نکند. بالاخره رفیقند.امیر هم ذاتا آدم خوبی ست. آدم ها گاها قاط میزنند و از اصلشان دور میشوند . این را هم میگذاریم بر حساب همان.


مادلن ۹۹-۷-۰۱ ۰ ۰ ۷۴

مادلن ۹۹-۷-۰۱ ۰ ۰ ۷۴


بوکوفسکی را با شعری شناختم که درش در باره ی هزاران باید و یک نبایدزندگی حرف میزد . میگفت بایک زن یک پا ازدواج کن و اسمش را رو بازویت خط بنداز ، به تبت برو و دندانت را با گازوئیل مسواک بزن ، نامزد انتخابات شو و سگت را بکش و بعد از اینکه به هزار و یک کار نا معمول تشویقت کرد ، در آخر می گوید "ولی شعر ننویس"

خط به خط و کلمه به کلمه ی این شعر مراهیجان زده میکرد. کاری کرده بود که در هر بیت غافلگیر شوم و حتی اگر خیلی تیز بازی در بیاورم هم نتوانم دستش را بخوانم و باز غافلگیر شوم . همان وقت ها دوستی داشتم که چون با اون در اینستاگرام آشنا شده بودم بیشتر به هم پیام میدادیم تا هم دیگر را ببینیم. پسری چهارشانه بود با صورتی بزرگ و موهای مشکی و چشم های ریز بادامی و کلمه چینی هیجان انگیز.اسمش راگذاشته بودم یانگ بوکوفسکی . گرچه دنیایی که سینا برای خودش ساخته بود ، به خودی خود پر از اسم و لقب بود. یک لقب برای وقت هایی که افسرده است. یک لقب برای وقت هایی که تنهاست. یک لقب برای وقت هایی که با کس هایی میپلکد که نمی فهمندش و یک لقب برای وقت هایی که با کسانی می پلکد که بیشتر می فهمندش. ولی می دانم که با اسمی که من رویش گذاشته بودم هم حال می کرد. و برای من هم ، جوانی یک نویسنده ی بدبین و کمی شارلاتان با نثری هیجان انگیز ، یک چیز در مایه های سینا بود. آن زمان جز پاره نوشت هایی که از بوکوفسکی بطور پراکنده خوانده بودم چیز دیگیری از او نمی دانستم .

در خریدن کتاب عامه پسند چارلز بوکوفسکی حسابی خسیس بازی در آوردم. کمی هم تقصیر دیجی کالا شد. روی یکسری کتاب ها تخفیف زده بود و من نسخه ای از عامه پسند را خریدم که از همه ارزان تر بود و خب پای لرزش هم نشستم. وقتی متن را با ترجمه ی اصلی اش مقایسه کردم ، فهمیدم این ترجمه ، خراب ترین خربزه ای بود که میشد خورد و همین کافی بود که خواندنش را حسابی عقب بیندازم.

عامه پسند در ابتدا معمولی و کمی ضعیف ولی غیر خسته کننده شروع می شد و هر قدر جلو تر می رفتی بیشتر بهت حال میداد. این باعث شد که در ابتدای خواندنش ، قضیه را جدی نگیرم و بهش به چشم سرگرمی نگاه کنم. این یکی پایم را روی آن یکی پایم بیندازم ، وسط خواندنش  ناهار بخورم و حتی اگر کسی در اتاقم نیس ، بگوزم. درست مثل کاراکتر اصلی رمان. لاقید و غیر تنگ. مثل داستان که درش هیچ چیز غیر ممکن نیست. معماها به اشکالی احمقانه حل میشوند ، در یک دعوای تن به تن ، برنده در جا میمیرد که بازنده زنده بماند ، کسی که دلش برای یک قناری میسوزد ، دهان همسایه اش را با بطری شکسته جر و واجر می کند ، چشمان آبی دارد و یک اسلحه به کمر و اگر همین الان بمیرد کسی ناراحت نمیشود ،وسط دزد و پلیس بازی ها ، مگس روی میزش را میکشد و همانجا میخوابد . فرشته ی مرگ برای پیدا کردن کسی که می خواهد بکشدش یک کاراگاه خنگ استخدام می کند و مرد 55 ساله و خیکی داستان شکست هایش را با مرغ سرخ شده و سیب زمینی جشن میگیرد و سیگار بدون فیلتر میکشد و زن های زیبا بهش نخ می دهند و او همه شان را رد می کند و نوچه های غول پیکر را مثل سوسک له می کند و با زن های زشت دعوای لفظی می کند و در نفس های آخر زندگی اش یاد لاستیک های تعمیر نشده ی ماشینش می افتد و از یک پیرمرد گدا ، گدایی میکند و در آخر خودش میرود که بمیرد و هر چند در راه مرگ ، هی تلاش میکند که باور نکند ک این راه مرگ است نمیشود و تو هم مثل او لرزه تنت را میگیرد و تو دلت میگویی احمق. معلومه که شوخی نیست. داری واقعا میمیری . خودتو نجات بده  و او نجات نمی دهد و لابد چون واقعا احمق است یا خیلی نا امید .

 

عامه پسند آخرین کتاب بوکوفسکی بوده و وقتی نوشته اتش که سرطان داشته. یک جاهایی در کتاب ، یادم میرفت که کاراکتر اصلی ساختگی است و حس میکردم دارم داستان روز های آخر زندگی خود بوکوفسکی را می خوانم. البته که این قضیه راجع به خیلی از نوشته هایی که زبان اول شخص دارند صادق است ولی خب ، هر قدر بوکوفسکی به شخصیتی که در عامه پسند ساخته نزدیک تر باشد ، لقب یانگ بوکوفسکی بیشتر به سینا قفل میشود. هیجان انگیز ولی گزنده ، دوست داشتنی ، حساس و وقتی برود بر دنده ی لج برود ، بی شعور و خشن.

 

برای مدت ها فکر میکردم ، سینا تنها یانگ بوکوفسکی دنیاست و دیدم نه. ابن مطلب آخر را میگویدم که اگر احیانا کسی این نوشته را خواند فکر نکند ، آن یانگ بوکوفسکی همین یانگ بوکوفسکی ای است که اینجاست. دنیا عجیب است و آدم گاهی با دو تا یانگ بوکوفسکی آشنا میشود که شباهت زیادی به هم ندارند. حالا که بوکوفسکی را به اندازه یک رمان و چند قطعه شعر و پاره نوشته های پراکنده ای که ازش خوانده ام می شناسم ، به نظرم یانگ بوکوفسکی اینجا هیچ هم شبیه جوانی های بوکوفسکی نیست.لطیف تر این حرف هاست و هیچ وقت برای هیجان انگیز کردن کلمه بندی هایش ، وسط یک متن ادبی ، از شاش و گوز و فلان جایش حرف به میان نمی آورد. 

پند شخصی اینکه ، سعی کنید با آدمی شبیه کاراکتر اصلی عامه پسند خیلی دوست نشوید. هیجان انگیزست ها. فقط به دردسرش نمی ارزد. هر خطای ریز یا درشتتان میتواند منجرشود که با پنجه بوکس های زبانش شکمتان را بدرد.

پند غیر شخصی هم اینکه ، در حین خریدن کتاب خسیس بازی درنیاورید و سر کیسه را کمی رها کنید و مترجم را به راستتان نگیرید.

 


مادلن ۹۹-۶-۲۵ ۱ ۱ ۱۳۰

مادلن ۹۹-۶-۲۵ ۱ ۱ ۱۳۰


این را برای تو می نویسم حمید سلیمی ، گرچه نمیدانم تو واقعا حمید سلیمی هستی یا نه. تو که حبیب و جمشید را ساختی که جا به جا پشت خط قرمز منتظر دلبر بایستند و دلبر در روز های سوز دار پاییزی ، انگشت های لاک زده اش را بر میل های بافتنی قفل کند و هی ببافد و ما و تو و جمشید و حبیب ، همه خمارش شویم و دلواپس قطعی آب آسایشگاه و گرمی حمامش. 
این روز ها که رابطه ام با کوچه پس کوچه های شهر بهتر شده و پرسه زنی در شهر ، بیشتر از خیلی کار های دیگر حال میدهد ، بیشتر دیوار نوشته ها را میبینم. آن روز فکر میکردم اگر بخواهم روی دیوار چیزی بنویسم ، آن چه است . علیرضا جی جی در یکی از آهنگ های زدبازی  می گوید که ما انقدر خفنیم ، آهنگ هایمان را مثل شعار روی دیوار های شهر نوشته اند. از خفن بودن یا نبودن زد بازی و جی جی که باید گذشت. ادعای قلمبه کردن و من خوبم تو بدی بازی دراوردن دیگر از ویژگی های ثابت رپر های ایرانی شده. ولی کلا جمله ی جالبی گفته.دیدم که چقدر جای تکه کلام های چهرازی روی دیوار های شهر خالی ست. آدم می تواند کل اپیزود های چهرازی را کلمه به کلمه روی دیوار های شهر بنویسد . آدم می تواند بیش از هزار و نمیدونم چند بار قصه ی آسایشگاه جمشید و حبیب را که بعدا دلبر هم بهش اضافه می شود را گوش دهد. انقدر گوش دهد که از بر شود و با چهرازی تکرار کند "آن مرد با اسب آمد " و با چهرازی به آقا رامین بگوید "خیلی بی شعوری . خیلی بی شعوری . خیلی بی شعوری "
آدم می تواند مثل حبیب ، دلبرِ مه پیکر بی وفایش را ببلعد ، که در دلش جایش امن باشد و بعد دل درد بگیرد و برود بهداری. آدم می تواند آن وقتی که دلش برای هر چیز کوچکی خیلی قدر تنگ است ، جمشید درونش را احضار کند که در گوشش بگوید " ببین چقدر سمنو داریم" و بعد خوشگلی های زندگی را ببیند و نباشد خسته.آدم می تواند ساعت ها خیره بماند منتظر یک نگریدن دلبرانه ، به اعتبار حبیب آقا ، که گفته "همه بالاخره نگاه میکنن." آدم می تواند روزی صد بار از عاشقی هایی ک صدای ناخون رو دیوار میدهند جرش بگیرد و اگر چایی نبات کافه گران شود  و استاد لاشی بازی  دراورد و استانبولی طعم همیشگی را ندهد ،گردنش کوتاه شود و  بگوید "انصافانه ست؟"
غزلناز بغدادی میگفت بعضی کاراکتر ها اینطوری اند که از کتاب و فیلم بیرون می آیند و کتاب را که میبندی بسته نمی شوند. کنارت می ماننند . باهات حرف میزنند .گاهی وقت ها بهوبه جایت میروند بانک و دانشگاه و حتی سر قرار و وصله ی تنت می شوند و خلاصه هستند باهایت. 
این را برای تو نوشتم حمید سلیمی ، گرچه نمیدانم تو واقعا حمید سلیمی هستی یا نه. منظورم همان تویی که آسایشگاه بچه های چهرازی را از گنجه ی ذهنت دراوردی و وصله ی ما کردی. حبیب که همان عاشق لاجون وجودمان است  و جمشید که پروار تر است و سیبیل بامزه ای دارد . سمنو های توی جیبش تمام نمیشود و وجودش ، دل حبیب را زنده نگه داشته و دلبر که با آن شکم کمی آویزان و لاک قرمزش، کمی خل و چل می زند و قرار های پشت خط قرمز را میپیچیاند و با ما به از آن نیست که با خلق جهان است و یک آسایشگاه که سقف بالای سرمان است و گرچه مدیریتش نا اهل است ولی دوستش داریم و هر کسی را به اش راه نمی دهیم و این ها.
این را برای تو نوشتم حمید سلیمی. امیدوارم نامت همین باشد. نوشتم که بدانی چقدر جای تکه کلام هایت بر دیوار های شهر خالی است ، که بدانی کلمه هایت شعار شده اند و روزی چند بار می گوییمشان و این خالی گذاشتن ها از کم لطفی ماست و نه کافی نبودن تو.


مادلن ۹۹-۶-۱۵ ۰ ۱ ۱۱۰

مادلن ۹۹-۶-۱۵ ۰ ۱ ۱۱۰


چند سال است ، روز تولدم ، سرم را از بالشت غم بلند می کنم. از همان لحظه ی بیدار شدنم بغض میکنم. همان لحظه که چشمم را باز می کنم میبینم مامان و بابا رفتند اداره ، مثل اکثر روز ها که رفته اند اداره و صدرا خواب است مثل همه ی روز های تابستان . کسی در نزده با بادکنک ک در رختخواب تبریکم بگویذ. کسی روی سقف چیزی نچسبانده که بیدار که شدم ببینمش و بغض نکنم. و جشنی هم در کار نیست چون چند سالیست بچه ها سرشان شلوغ شده و نیامدنشان گرفته. من هم حاضرم در غم بی جشنی نفله شوم ولی جشن روز تولدم را به یک روز غیر تلدم موکول نکنم.چشمم را باز میکنم میبینم امروز که 30 مرداد است ، عین 15 مرداد است و عین 22 فروردین و 14 اسفند و دلم میگیرد.روز تولدم سحر خیزی هم قوزی میشود بالای بقیه ی قوز ها. 7 صبح چشمم باز می شود و برای غلتیدن در غم دقیقه ای دیر نمی کنم. چشم باز می کنم ک همه چیز صورتی و بنفش باشد ولی میبینم که دور و برم تاریک است. خانه خلوت است. و باید بلند شوم چای بخورم با چند قاشق شکر و نان و پنیر. مثل همه ی روز های غیر تولدم. آدم بغض می کند دیگر. بعد مینشینم جلوی ساعت. روی مبل. با گلوی گرفته زل میزنم به ساعت. تصور میکنم که همین جالا بچه ها زنگ را میزننند. تیتاپ به دست. با چند تا شمع رویش. می آیند غافلگیرم کنند. نمی آیند. کم لطف اند؟ هستند .میدانند رو تولد حساسم ولی چون خودشان نیستند نمی آیند.دستشویی رفتنی تهویه را روشن نمیکنم که یک وقت جوری نشود که زنگ را بززند و من در دستشویی باشم و نشنوم و فکر کنند خانه نیستم و بروند. ولی نمی آیند. تا ساعت 8 می نشینم روی مبل و زل میزنم به ساعت. گلویم انقدر گرفته ک درد می کند. ساعت 8 گریه ام میگیرد و دیگر بند نمی آید. پارسال ، سومین سالی بود که اینجوری می شدم.

سال 96 که کنکوری بودم ، زر زر هایم که تمام شد بلند شدم رفتم کلاس زیست. بعدش هم کتابخانه. بعدش یک کلاس زیست دیگر. عصرش بچه ها را بستنی مهمان کردم. شمع تولدم را در خانه فوت کردم و یادم نیست آرزو کردم پزشک بشوم یا نویسنده. هر سال آرزو میکنم نویسنده شوم ولی آن سال احتمالا آرزویم نویسندگی نبوده.

سال 97 ، زر زر هایم را که کردم ، سیر نشدم. زانوی غم در بغلم. همانجا جلوی ساعت روی زمین وا رفتم و کمی بلند تر زر زر کردم. یک ساعتی گریه میکردم . آن سال دوباره بعد از مدت ها با آرش جور شده بودم . فکر میکردم حتما با نازنین هماهنگ کرده که مرا یک طوری از خانه بکشد بیرون و دو تا شمع روی یک کلوچه بگذارد و نگذارد روز تولدم تنها باشم. که نکرده بود. در آینه نگاه می کردم. به خودم. فکر میکردم به راهی که آمده ام. از خوم بدم می آمد که پای کسی مانده بودم که تولدم یادش نمی ماند. فقط آنسال نبود. هیچ سالی یادش نمی ماند. البته مسئله ی مهمی نیست. میدانم. اما مرضش را دارم. تنها ماندن در روز تولدم مثل خوره روحم را میجورد. آن سال آرش هیچکاری نکرد و منم حسابی غمگین شدم و دلسرد. ولی هول و هوش ساعت 10 ، وقتی چشم هایم حسابی قرمز بود و یک عالم گریه کرده بودم ، نازنین در زد و با بادکنک آمد. حسابی خوشجال شدم. همان چیزی بود که می خواستم. حرفم این است که این داستان خود خود مرض است. انگار من اصلا نیت کرده ام روز تولدم غمگین باشم و اصلا مهم نیست کی چقدر توجه میکند یا چه.

پارسال هم که 98 باشد به همین شکل. آرش دو هفته قبلش تولد سورپرایزی مرتب و این ها گرفته بود و نازنین هم دیروزش دعوتم کرده بود خانه شان و کیک و شمع و این داستان ها. یعنی بیچاره ها زحمت هم کشیده بودند. برنامه ریزی کرده بودمد. ولی باز من 7 صبح بلند شدم دیدم امروز که تولدم است تنهام. زر زر هایم را کردم بعد زنگ زدم آرش را دعوت کردم کافه که حالم عوض شود که عوض نشد و باز به این فکر میکردم که آرش خواب بود زرزرم میگرفت.

عصر در کافه ی خودمان برایم تولد گرفتند و باز دلم ریش بود. شب رفتم خانه دیدم تمام خانواده جمع اند و برایم جشن گرفتند و باز دلم وصله نشد

مرض است دیگ در روز تولدم هیچ غلطی را بر هیچ بنی بشری روا ندارم. انگار هم باید برنامه هایشان را با تولد من کوک کنند . که نمی شود. که نمی کنند و غمگینی من انتها نمیگیرد.خلاصه  تصمیم گرفتم این مسخره بازی و حساسیت روانی گونه را تمام کنم ، 7 صبح که بیدار میشوم بجای نشستن جلوی ساعت بلند شوم بروم بیرون تنهایی خوش باشم.راستش الان کمی دلم گرفته. فراز پریروز گفت که روز تولدم زنجان نیست. دلم گرفت. البته همین که از قبل به فکرش بود یعنی توجه کرده و خوب بود. فردا اسباب کشی هم داریم. باید باشگاه هم بروم. مهسا امروز گفت یک ساعت زود تر بیاییم باشگاه. یک حسی بهم میگوید با نارنین هماهنگ اند که سورپرایزم کنند و این ها. ولی دارم سعی میکنم به داستان دل نبندم که اگر سورپرایز در کار نبود دلم ریش نشود. فردا میزنم بیرون. از سارو کاپوچینو میگیرم. میروم کنار سد مینشینم به خوردن. بعد ساعت 10 میشود میروم باشگاه. فکری بودم کیک بخرم و برویم روشا ولی با سر شلوغی های فردا جور نیست و می دانم که اگر بچه ها بگویند نمی آیند دلم باز ریش می شود. این هارا نوشتم چون باز دلم گرفته بود . ببینم که حالا فردا چطور میشود.

حساسیت زیادی روی همه چیز مرض است.اسمش را می گذارم سندرم گریه ی 8 صبح


مادلن ۹۹-۵-۲۹ ۰ ۱ ۹۸

مادلن ۹۹-۵-۲۹ ۰ ۱ ۹۸


۱ ۲ ۳

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.