تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


من به سبب خانواده ی غیر فرهنگی یا کج سلیقگی در موسیقی یا عدم درک درست از جایگاه هنر یا حتی غرب زدگی ، در باره ی درگذشت شجریان ، نظر خاصی ندارم. با هیچ کدام از آهنگ هایش هم خاطره ندارم . یعنی اگر همین الان کینگ رام ، نامجو یا حتی سپهر خلسه بمیرند ، کلی حرف دارم برای گفتن و به عبارتی انقدر روحم بهشان وصل هست که مرگشان خم به ابرویم بیاورد و دلم برای راه رفتن پشت جنازه شان و مرغ سحر خواندن قنج برود.

شجریان. البته آنقدر ها هم غریب نیستم باهاش. سلسه ی موی دوست اش را هر وقت بابا در ماشین میگذاشت هم خوانی میکردم. یاد ایامش را هم.ولی کل این همخوانی ها برای وقت هایی بوده که آهنگ های خودم پیشم نبوده یا هندزرفری ام خراب بوده یا گوشی ام کم شارژ. یعنی کلا بابا که آلبوم شجریان را در می آورد که بگذارد در ضبط ماشن،  من هم هندزرفری ام را در می آورم که بگذارم در گوشم. آهنگ هایش بد نیستند ها. ولی بهتر از آن ها را در گوشی ام دارم و صدایش را هیچ وقت ترجیح نداده ام. صدایش صدای ماشین بوده . صدای وقت هایی که بابایم را جوگرفته یا سی دی گوگوش و هایده و مرضیه و معینش را جا گذاشته.

تنها خاطره ی واضحم هم با استاد این است که یک بار سال کنکور با بابا دعوایم شد و چون فردایش امتحان داشتم و حوصله ی بحث فرسایشی و اعصاب خوردی های بحث با بابا را نداشتم دو تا از آلبوم های شجریانش را شکستم و نشستم تست میتوز میوز زدم.

حالا چند ساعتی ست که شجریان در قاب تلویزیون چهار زانو نشسته ، با لباس سیاهی که نوار های قرمز فرش مانند رویش دارد که لباس شکل سنتی بگیرد و چند نوازنده ، هلالی دوره اش کرده اند ، چشم هایش را بسته ، خطوط چهره اش عمیق ولی نامنقبض اند. انگار پشت پیشانی اش هیچ عضله ای در فشار نیست ، و با کوچکترین حرکت لب و دهن ، آواز می خواند. صدای تلویزیون خیلی کم است. اصلا نمیشنویم چه میخواند. بابا دارد با اطلاعاتش از شجریان سوراخمان میکند و شجریان همیطور نشسته توی تلویزیون و نگاهش را بسته و من چشمم بهش میخورد که شانه هایش پهن نیست و صورتش اعیانی نیست و زیر پوستش آب نیست و برف تجربه بر موهایش نیست ولی چین و واچین قشنگی دارد و آدم بدش نمی آید چند لحظه همینطور چشمش را بر او نگه دارد .فعلا اگر بخواهم راستش را بگویم جز همین خطوط چهره اش که نظرم را گرفته ، نکته ی دیگری راجع به اش ندارم.خلاصه که هیچوقت انقدر نشستن و حرکت لب و دهانش را ندیده بودم که در این چند ساعت و راستش خیالم راحت است که موزیک هایش در دسترس اند و هیچ وقت برای شجریان را شناختن دیر نیست و حالا هم که جوان مرگ نشده نمیتوان گفت ناکام مانده. عصاره ی وجودش را ضبط کرده و گذاشته بماند. برای ما ، برای خودش، برای دوست دارانش و سعدی هم گفته مرد نکونام هیچ وقت نمیمرد و این داستان ها. پس غم را چه راه وقتی مرد نکونام ما ، تا جا داشته عمر کرده و از خودش یادگاری تولید کرده.

رواق در یکی از اپیزود هایش میگفت "مادر بزرگ کوفته درست کرد ، بعد مرد ، بعد از مرگش ما آن کوفته را خوردیم." کوفته ای که دیگر تکرار نمیشود و موجودیتش بند نفس های مادر بزرگ بوده و کمی بعد از مادربزرگ ، کوفته هه هم مرده.

چه خوب که آدم اینطور زندگی کند که بعد از مرگش کوفته هایش نمیرند ، منتشر شوند و تاریخ و فرهنگ آدم ها  ، طعم و بویشان را بگیرد.

که شجریان بهترین زدگی ها را داشته. چه خوب که آدم ، در زندگی کاری که برایش ساخته شده را بکند ، در آن موفق شود ، در زندگی اش یک فریز با گنجایش نا محدود را پر از کوفته های دست سازش بکند ، و کوفته پزی اش را به آدم های زیادی یاد بدهد و سر آخر بمیرد در حالی که کسانی که حتی طرفدار موزیک هایش هم نبوده اند ، جمع شوند جلوی بیمارستانش و سینه چاک بدهند. استاد هرچه که باشد یا نباشد زندگی و مرگ خوبی داشته و در این لحظه فعلا همین دو تا مرا به وجد می آورد و روحم را به زوق زوق می اندازد. درباره ی باقی مسائل مربوط به شجریان فعلا انسجام فکری ندارم و هنوز هم موفق نشده ام آهنگ هایش را با علاقه گوش دهم. حتی با اینکه بعد از مرگش خیلی جوگیر شدم و من کلا آدم جوگیری ام.موزیکش فعلا راهش را به دلم باز نکرده (به سبب غرب زدگی ، بی فرهنگی ، بی سوادی ، عدم درک درست از جایگاه هنر، یا هرچه)

مادلن ۱۹ مهر ۹۹ ، ۰۸:۴۴ ۰ ۰ ۱۰۱

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.