تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


بوکوفسکی را با شعری شناختم که درش در باره ی هزاران باید و یک نبایدزندگی حرف میزد . میگفت بایک زن یک پا ازدواج کن و اسمش را رو بازویت خط بنداز ، به تبت برو و دندانت را با گازوئیل مسواک بزن ، نامزد انتخابات شو و سگت را بکش و بعد از اینکه به هزار و یک کار نا معمول تشویقت کرد ، در آخر می گوید "ولی شعر ننویس"

خط به خط و کلمه به کلمه ی این شعر مراهیجان زده میکرد. کاری کرده بود که در هر بیت غافلگیر شوم و حتی اگر خیلی تیز بازی در بیاورم هم نتوانم دستش را بخوانم و باز غافلگیر شوم . همان وقت ها دوستی داشتم که چون با اون در اینستاگرام آشنا شده بودم بیشتر به هم پیام میدادیم تا هم دیگر را ببینیم. پسری چهارشانه بود با صورتی بزرگ و موهای مشکی و چشم های ریز بادامی و کلمه چینی هیجان انگیز.اسمش راگذاشته بودم یانگ بوکوفسکی . گرچه دنیایی که سینا برای خودش ساخته بود ، به خودی خود پر از اسم و لقب بود. یک لقب برای وقت هایی که افسرده است. یک لقب برای وقت هایی که تنهاست. یک لقب برای وقت هایی که با کس هایی میپلکد که نمی فهمندش و یک لقب برای وقت هایی که با کسانی می پلکد که بیشتر می فهمندش. ولی می دانم که با اسمی که من رویش گذاشته بودم هم حال می کرد. و برای من هم ، جوانی یک نویسنده ی بدبین و کمی شارلاتان با نثری هیجان انگیز ، یک چیز در مایه های سینا بود. آن زمان جز پاره نوشت هایی که از بوکوفسکی بطور پراکنده خوانده بودم چیز دیگیری از او نمی دانستم .

در خریدن کتاب عامه پسند چارلز بوکوفسکی حسابی خسیس بازی در آوردم. کمی هم تقصیر دیجی کالا شد. روی یکسری کتاب ها تخفیف زده بود و من نسخه ای از عامه پسند را خریدم که از همه ارزان تر بود و خب پای لرزش هم نشستم. وقتی متن را با ترجمه ی اصلی اش مقایسه کردم ، فهمیدم این ترجمه ، خراب ترین خربزه ای بود که میشد خورد و همین کافی بود که خواندنش را حسابی عقب بیندازم.

عامه پسند در ابتدا معمولی و کمی ضعیف ولی غیر خسته کننده شروع می شد و هر قدر جلو تر می رفتی بیشتر بهت حال میداد. این باعث شد که در ابتدای خواندنش ، قضیه را جدی نگیرم و بهش به چشم سرگرمی نگاه کنم. این یکی پایم را روی آن یکی پایم بیندازم ، وسط خواندنش  ناهار بخورم و حتی اگر کسی در اتاقم نیس ، بگوزم. درست مثل کاراکتر اصلی رمان. لاقید و غیر تنگ. مثل داستان که درش هیچ چیز غیر ممکن نیست. معماها به اشکالی احمقانه حل میشوند ، در یک دعوای تن به تن ، برنده در جا میمیرد که بازنده زنده بماند ، کسی که دلش برای یک قناری میسوزد ، دهان همسایه اش را با بطری شکسته جر و واجر می کند ، چشمان آبی دارد و یک اسلحه به کمر و اگر همین الان بمیرد کسی ناراحت نمیشود ،وسط دزد و پلیس بازی ها ، مگس روی میزش را میکشد و همانجا میخوابد . فرشته ی مرگ برای پیدا کردن کسی که می خواهد بکشدش یک کاراگاه خنگ استخدام می کند و مرد 55 ساله و خیکی داستان شکست هایش را با مرغ سرخ شده و سیب زمینی جشن میگیرد و سیگار بدون فیلتر میکشد و زن های زیبا بهش نخ می دهند و او همه شان را رد می کند و نوچه های غول پیکر را مثل سوسک له می کند و با زن های زشت دعوای لفظی می کند و در نفس های آخر زندگی اش یاد لاستیک های تعمیر نشده ی ماشینش می افتد و از یک پیرمرد گدا ، گدایی میکند و در آخر خودش میرود که بمیرد و هر چند در راه مرگ ، هی تلاش میکند که باور نکند ک این راه مرگ است نمیشود و تو هم مثل او لرزه تنت را میگیرد و تو دلت میگویی احمق. معلومه که شوخی نیست. داری واقعا میمیری . خودتو نجات بده  و او نجات نمی دهد و لابد چون واقعا احمق است یا خیلی نا امید .

 

عامه پسند آخرین کتاب بوکوفسکی بوده و وقتی نوشته اتش که سرطان داشته. یک جاهایی در کتاب ، یادم میرفت که کاراکتر اصلی ساختگی است و حس میکردم دارم داستان روز های آخر زندگی خود بوکوفسکی را می خوانم. البته که این قضیه راجع به خیلی از نوشته هایی که زبان اول شخص دارند صادق است ولی خب ، هر قدر بوکوفسکی به شخصیتی که در عامه پسند ساخته نزدیک تر باشد ، لقب یانگ بوکوفسکی بیشتر به سینا قفل میشود. هیجان انگیز ولی گزنده ، دوست داشتنی ، حساس و وقتی برود بر دنده ی لج برود ، بی شعور و خشن.

 

برای مدت ها فکر میکردم ، سینا تنها یانگ بوکوفسکی دنیاست و دیدم نه. ابن مطلب آخر را میگویدم که اگر احیانا کسی این نوشته را خواند فکر نکند ، آن یانگ بوکوفسکی همین یانگ بوکوفسکی ای است که اینجاست. دنیا عجیب است و آدم گاهی با دو تا یانگ بوکوفسکی آشنا میشود که شباهت زیادی به هم ندارند. حالا که بوکوفسکی را به اندازه یک رمان و چند قطعه شعر و پاره نوشته های پراکنده ای که ازش خوانده ام می شناسم ، به نظرم یانگ بوکوفسکی اینجا هیچ هم شبیه جوانی های بوکوفسکی نیست.لطیف تر این حرف هاست و هیچ وقت برای هیجان انگیز کردن کلمه بندی هایش ، وسط یک متن ادبی ، از شاش و گوز و فلان جایش حرف به میان نمی آورد. 

پند شخصی اینکه ، سعی کنید با آدمی شبیه کاراکتر اصلی عامه پسند خیلی دوست نشوید. هیجان انگیزست ها. فقط به دردسرش نمی ارزد. هر خطای ریز یا درشتتان میتواند منجرشود که با پنجه بوکس های زبانش شکمتان را بدرد.

پند غیر شخصی هم اینکه ، در حین خریدن کتاب خسیس بازی درنیاورید و سر کیسه را کمی رها کنید و مترجم را به راستتان نگیرید.

 

مادلن ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۴۲ ۱ ۱ ۱۲۸ عامه پسند چارلز بوکوفسکی

نظرات (۱)

  • leila :)
    سه شنبه ۲۵ شهریور ۹۹ , ۱۳:۳۶

    بی نظیرید. بی نظیر واقعی!

    تقریبا تمامی نوشته هایتان را خواندم و متن ها به طرز عجیب غریبی به روح و دل آدمی می چسبد.

    بیشتر بنویسید که بیشتر بخوانم و بیشتر کیف کنم :)

    • author avatar
      مادلن
      ۳۰ شهریور ۹۹، ۰۳:۰۱
      دم شما گرم. پیامتون قند شد و تو دلمون آب شد.مرسی که گفتید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.