تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


در کانال اعظم داوریان ، به خاطره ای برخوردم که حسابی جلبم کرد. میگفت یک نوارکاست دارند که پشت و رو پر شده از صدای فامیل که هرکدام روی آن شعری ترانه ای ، خلاصه چیزی قشنگ خوانده اند. میگفت یک دایی محمود داشتند که دایی مادرش بوده و الان خیلی پبر شده. دایی محمود در جوانی دختری را میخواسته که بهش نمیدادنش . دایی محمود در این نوار با صدای بم و سوزناکی ترانه ی زیر را خوانده :

آسمان آسمان

خسته شد دل من

از تو جز غم دل

شد چه اصل من

 

آسمان بر دلم

سنگ غم زده ای 

سرنوشت مرا 

رنگ غم زده ای

 

در شبان سیاه من

کو چراغ ستاره ای

کونگاهی که در دلم 

برفروزد شراره ای

 

من غروب خزانم

غم نشسته به جانم

غصه ی نامرادی ام

خالی از شور و شادی ام

 

برای اینکه قصه بی سرو ته نماند ، میگویم که نوشته بود که دایی محمود و دختره آخرش به هم میرسند و میروند سوئد. ولی آنجا کلی اختلاف پیدا میکنند و دایی محمود هر بار می آید ایران تنها می آید و آخرش هم در ایران زن می گیرد و خبرش که به خانم میرسد ، ککش هم به گزش نمی افتد و میگوید که خیلی وقت است بینشان چیزی نیست و این ها.

اینکه چه بر سر آن عشق آمد را که بیخیال .اما هر بار به صدای او بر آن نوار کاست گوش کنی ، سوز عاشقانه ی صدایش رگ و پی ات را می سوزاند.شاید آتش آن عشق خیلی وقت قبل خاکستر شده باشد ، شاید خود دایی محمود هم نداند اما هنوز آتش عشق جوانی اش توی یک نوار کاست قدیمی شعله می کشد.

راستش این را که خواندم فکرم رفت به هزاران وویس ضبط شده ای که از صدای فامیل و دوست و آشنا گرفته ام وقتی که دارند داستانی از زندگی شان را تعریف میکنند. بنظرم این ها می شوند گنجینه. صدا بعد از فیلم پویا ترین یادگاری از یک آدم از دست رفته است و این صدا ها ، آن آدم ها را زنده نگه میدارد. حداقل برای ما.

درکلاس داستن نویسی میگفتند شما باید داستان هایتان را بیشتر با کلمات عینی بنویسید تا ذهنی. یعنی نگوییید خشمگین شد. ناراحت شد. شاد شد. و فلان. تصویری بسازید که این شادی را به خواننده نشان دهد. خشم را در لحن دیالوگ ها بگنجانید و بگذارید خواننده با کشفش حال کند. خب داستان ، کامل ترین نوع ادبی است و این کار ها درش ممکن است. این تصویر سازی های عینی در موسیقی و شعر و سینما  و رقص و نقاشی و غیره محدود و به مراتب سخت تر از در داستان هستند. 

یک بار همین بحث در کانون شعر و ادب بود ، بچه ها میگفتند جالب است که منزوی در شعر هایش حرفی از سیاست و اینها نزده ، با اینکه خانواده اش تا توانسته اند سیاسی کاری کرده اند و چوبش را هم خورده اند. حافظ هم همینطور. کلا این موج شعر سیاسی گفتن از مشروطه آغاز شده و یا علت افول شعر فارسی ست یا اقلا همزمان با آن. نتیجه  آن شد که اصلا در شعر این طوری مناسبتی نویسی ها ضربه زننده است. تو رنج دردی را حس نکرده ای ، ولی چون هواپیمای اوکراینی سقوط کرده و مردم را در آبان کشته اند می آیی برایشان شعر می گویی. و این میشود که آن شعر دارد از یک رنج بزرگ حرف میزند که لمس شدنی نیست. و نمینشیند به دل آدم. دل آدم را نمی سوزاند و پس آن رنج و گداز را در طول تاریخ منتقل نمی کند. میشود یک اثر نا هنری، نا جاودان. ولی حافظ و منزوی گرچه قصه ی رنج دیدن ها را نگفته اند و پیوسته اندر کف معشوق و می و ماه و پلنگ بوده اند ، رنج سال های نامعرفتی دیدن ها و مظلوم بودن هایشان در همان می و عشوق و گل و بلبلشان ، به نحوی قابل لمس رسوخ کرده.

اصلا همین است که یک اثر هنری را ، دلنشین می کند . لمس . همین است که من قصه ی مرگ خاما را از زبان خاله منیژ ضبط کرده ام که در آن تعریف میکند که خاما گفته منیژ جان ، اینقده برام نون بیار ، دلم ضعف میره . و سر انگشتش را نشان میدهد که یعنی اینقده . و خاله منیژه حواسش است که از یک بند انگشت بیشتر برایش نان نیاورد که با خاما شوخی کرده باشد که می آید و میبیند سر خاما روی گردنش افتاده و دست که میزند یخ شده. و آن موقع که موبایل و این ها نبوده که زنگ بزند به مامان رفعت و بگوید خاما مرد و پس مینشیند زیر پایش و همینطور نگاهش میکند. و بعد صدای مامان رفعت را دارم که دخالت میکند و میگوید منیژ و محسن عاشق خاما بودند و یک لحظه تنهایش نمی گذاشتند و این ها. مرگی که خاله منیژم شاهدش بوده و خاطره ای که هر بار تعریف میشود از سری قبل جزئیاتش بیشتر میشود و خاله منیژی که از این داستان چشم هایش اشکی نمیشود.

میدانید چه میگویم؟ یعنی ممکن بود خاله منیژ بگوید آن وقت که خاما مرد فلان آهنگ در تلویزیون پخش میشد . آن را میخواند و چنان با سوز میخواند که رنج از دست دادن خاما ، بدون دانستن داستانش ، کلهم منتقل می شد. 

اصلا لمس ، لازم ترین چیز برای خلق یک اثر هنری ست. و شاید دلیل این افول ادبیات  ایران در عرصه ی جهانی همین است . که مناسبتی شده ایم. خودمان را موظف میکنیم سیاسی بنویسیم در حالی که لمس نکرده ایم که اگر میکردیم ، در نوشته های عاشقانه مان هم نمود میکرد و نیازی به سیاسی نوشتن های زوری و مناسبتی نبود.

شاید یک علت این زوال هم ، همین تریبونی است که الان همه دارند. همین نا محدود بودن امکانات . همین که من  میتوانم ساعت ها وویس ضبط کنم به قدری که خاله منیژ و بابا و مامان رفعت و همه ، هر قدر دلشان بخواهد وراجی کنند ولی سهم دایی محمود از آن نوار کاست بیشتر از دو سه دقیقه نبوده. محدودیت ها کیفیت یادگاری های به جا مانده را بالا میبرد. طوری که با اینکه داستان دایی محمود جایی نوشته نشده ولی آن صدای بم سوزناک ، تا ابد الدهر داستان عشق جوانی دایی محمود را یدک میکشد. به هوشمندانه ترین شکل ممکن. کشف شدنی و راز آلود و البته دقیق.


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.