تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


دایی فرید جمله ای دارد که هر وقت توانسته فرو کرده در گوشم. اینکه در هر کاری حرفه ای باشی ، وقتی داری انجامش میدهی ، به چشم کسی که از بیرون نگاهت میکند، آسان می آید.حالا هر قدر آن کار سخت باشد.مثالش هم شیرجه زدن شناگر های حرفه ای است.که با اینکه شیرجه اساسا فعل آسانی نیست ، ولی اگر شیرجه زنی حرفه ای ها را نگاه کنی ، با خودت میگویی اینکه کاری نداره ، بی زحمته! به چشم تو به آب وارد نمیشوند ، آب را می پوشند ، آب در آغوششان میگیرد . م

دیگرش ک هر روز باهاش درگیرم در گیتار زدن است.قطعه هایی که در حین نواختنشان گویی بمب خنثی میکنم.تمام هیکلم منقبض است.از پیشانی و سر شانه ها و گودی کمرم قطره قطره عرق میچکد و هیچ نقطه ی نرمی در کل وجودم نیست را خوان مارتین و پاکو پنیا و بقیه ی خوبان عین هلو میزنند.فالستا های خیلی سنگین را بدون خمی بر ابرو منوازند و وسطش به دوربین هم نگاه میکنند و آسوده میخندند.انگار  که دارند اگه یه روز بری سفر میزنند ، یا سلطان قلب ها. جوری ک من هم ک میدانم نواختن این قطعه ها کلی کار دارد برای لحظاتی باور میکنم ک کاری ندارد.

خلاصه که آدم ها در هر چیز خوب باشند ، انجامش ابرویی ازشان نمیخماند.همین است که بعضی ها با تنهایی شان اخت شده اند ، زن ها با سیستم سوخت و ساز زناشویی کماکان به یوگا میروند و دنبال دکتری اند که ماده ی بوتاکسش خوب و ارزان باشد که پول روی طاقچه هدر نرود ، دانشجو های پزشکی زیر بار درس سنگین و افتادن ها و پاس کردن ها ، احساس بدبختی نمیکنند و کودکان کار در سرمای همه چی کش با سویشرت نارنجیشان ، ده ساعت در شهر پرسه میزنند.

بابا هم در  جیب خالی ، پز عالی صاحب سبک است. و همین ما را در حاشیه نگه داشته . دلار ارزان باشد یا گران ، سالی چند بار مسافرت میرویم، کره ی محلی میخوریم ، کتاب هایی که قرار نیست بخوانیمشان ولی لیست ها گفته اند ک شاهکار اند را میخریم ، از هر آشغالی ک مهران مدیری به اسم سریال بیرون بدهد حمایت میکنیم ، جمعه ها مهمانی بدون ژله و تک غذایی می دهیم ، عید ها کارت پستال با عکس زن های ابرو کمان و لیبل «نورزتان پیروز » میخریم و تولد هر کی شد کیک میخریم و میرویم پیتزا. برای مستاجرمان حاتم طایی می شویم برای صاحباخانه مان ، نجیب و «چانه نزن» و به  فروشنده ها اجازه میدهیم چیز ها را بکنند تو پاچه مان و در عید غدیر صفته ی امضا شده میدهیم و صرف نظر از اینکه چند دست ورق در کمد تلنبار شده هر بار ک میرویم تهران ، سر مرکب را به چهار راه استانبول کج کرده و یک دست ورق ترجیحا غیر پلاستیکی میگیریم.با اینکه فروشنده اصرار دارد پلاستیکی بهتر بر میخورد.

حالا هم که اقتصاد ته چاه است ، هنوز با بسته های ۸۰۰گرمی مرغ ، ته چین و زرشک پلو درست می کنیم ، و قورمه سبزیمان ۳۰۰ گرم گوشت دارد و بابا سیب و خرما را از مصطفی گران فروش میخرد و معصومه خانم هفته ای یکبار خانه مان را تمیز میکند و کفش خوب میخریم و شلوار معمولی و مهمانی های تک غذاعه میدهیم و برای ورزش مربی خصوصی میگیریم و بابا سه شنبه ها و جمعه ها به گدای سر کوچه ی خانه قبلی ۲۰ تومان میدهد ، هر بار که به فروشگاه رفاه میرویم شکلات صبحانه و کره بادام زمینی و پاناکوتا میخریم و تا دست بابا پول می آید میرویم پیتزا. وام میگیریم ک برویم مسافرت ، طلا میفروشیم ک یک دست کله پاچه بخریم و فریز کنیم و مامان ساعتش را عوض کند و صدرا عینکش را ، زمین سوهانک میرود ، وام روی وام می آید و زورمان به سهام عدالت هم میرسد ولی از تک و تا نمی افتیم.ما افسرده دل میشویم ولی بابا نه.انگار اصلا نمیداند جیبش خالی است. همان شکلی میخندد ک وقتی اقتصاد در قعر نیست میخندد.شب ها اسوده میخوابد و با دل خوش برای یک شب ماندن در هتل ۸۰۰ تومان پول میدهد. این است که ما همیشه در حاشیه ایم.اقتصاد بالاخره از قعر در می اید و هر چه به باد دادیم دوباره بر میگردد.همیشه همینطور بوده.ولی همین از تک و تا نیوفتادن و با چندر غاز خوشحال بودن ، چیزی است که از پس هر کس بر نمیاید و از پس بابا چرا.حالا قطعا این حجم از در حال زندگی کردن هم شور  است و دردسر ساز ولی روحیه را خوب نگه میدارد.

جایتان خالی.الان بابا نشسته جلوی ماهواره و میخواهد اسم شهرش را به ۳۰۰۰۲۱۹۰۶۵ارسال کند که یک فلش با ۱۴۰۰ تا آهنگ قدیمی ایرانی برایش بفرستند.در حالی که  صدرا مدت هاست لنگ مانیتور است و من لنگ ضد آفتاب و کلا مدتی است که دیگر بوی عطر نمیدهیم، خودخواه نیست ها.آسان میگیرد.جیب خالی را برای خودش هضم کرده.دلش دیگر بزرگ شده و دستش باز.

قبلا خیلی با این به چپ گیری بی پولی و سرخ کردن صورت با سیلی هایی ک خیلی هم ارزان نیستند دل صافی نداشتم و برای آینده برنامه ام این بود چیزی باشم که بابا نیست . حالا هم نمیدانم کار درست تر کدام است. ولی مگر جیبش را پر نمیکند ک با دل راحت پاناکوتا و کره محلی بخرد ، حالا که دل راحت با جیب خالی ممکن شده ، چرا که نه.

 

مادلن ۱۱ مهر ۹۹ ، ۱۹:۵۷ ۰ ۰ ۸۲ ثروت خوشبختی دل خوشی

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.