تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


پریروز امیر رفت ترکیه. از صبحش که فهمیده بودم می خواهد برود ، میان اینکه به هر قیمتی شده قبل از رفتنش ببینمش یا نه معلق بودم. قبلا ها از رفتنش می ترسیدم. حس میکردم دلم خیلی برایش تنگ خواهد شد و رفتنش قرار است غباری سنگین شود و بنشیند بر دلم و تا مدت ها پاک نشود . ولی حالا که وقت رفتنش شده ، انگار اصلا برایم مهم نیست. چه برود چه نرود. یا اگر امروز برود یا فردا یا 13 روز بعد ، دلم به قدر غباری باز تر یا بسته تر نمشود. با خودم گفتم آدمیزاد چقدر بی وفاست و کلی با خودم ور رفتم که بفهمم چی شدیم ما. چی شدم من که امروز اینقدر به داستان بی تفاوتم.کلمان را مرور کردم. خوش گذشتن ها و بد گذشتن ها و رفتن ها و آمدن ها و دعوا ها و آشتی ها و نوشابه هایی که برای هم باز و بسته کردیم و هر قدر گشتم هیچ نقطه ی تاریکی نیافتم که توانسته باشد مرا اینقدر نسبت به امیر بی تفاوت کند . از صبح تصمیم گرفتم یک نامه ی خداحافظی برایش بنویسم و قبل رفتنش ، شده برای چند دقیقه ببینمش. آمدم روی کاغذ دیدم حرفی ندارم. بیشتر فکر کردم که آدمیزاد چقدر بی وفاست و دوباره همه چیز را مرور کردم که ببینم واقعا چی شدیم ما. چه شدم من. چون به نتیجه نرسیدم و آن نقطه ی عطفی که امیر را از چشمم انداخت را پیدا نکردم ، بیخیال داستان شدم و روی ساندویچ مرغم که سرد بود و کمی بیات سس هزار جزیره زدم و در لیوان نوشابه ام آب ریختم و  راجع به اینکه چرا از مرد های گنده منده ی بدن ساخته بدم می آید با نازنین و شیدا بحث کردم.  

عصر دوباره فکری شده بودم که با امیر خداحافظی کنم یا نه . چند پیام بهش دادم که سر صحبت را باز کنم و ببینم کی وقت دارد که ببینمش و در همان بحث فهمیدم که صرافتی که درم افتاده و مدام در گوشم می گوید برو از امیر خدافظی کن همه اش از خاطر حفظ پرستیژ است. چون قبل ها چندین بار به اش تاکید کرده ام که بی خداحافظی نرود و قبلش حتما مرا ببیند ، حالا در رودربایستی با خودم و او و همه مانده ام و هی می خواهم باور نکنم که رفتن امیر به هیچ وری ام نیست و نگذارم دیگران هم این بی تفاوتی را باور کنند. این شد که کل داستان خداحافظی از چشمم افتاد و تصمیم گرفتم بی خداحافظی برود.آدم وقتی یک چیز برایش مهم نیست نباید برای مهربان و عاطفی نشان دادن خودش ، یک کاری کند که بقیه فکر کنند برایش مهم است. اصلا خیلی از زشت کاری های ما از همین است. طرف را دوست نداریم ولی یک جوری رفتار میکنیم که انگار دوستش داریم. بنظرم این سیاه ترین نوع خیانت است. 

چایی با کیک خوردیم و راجع به اجنه و عروسک آنابل که گم شده حرف زدیم.

شب که دیگر امیر به سوی رد کردن مرز ها راه افتاده بود سری به توییتر زدم. من از اول خیلی چراغ خاموش و از روی کنجکاوی وارد توییتر شده بودم . از روی کنجکاوی رفتم و صفحه یانگ بوکوفسکی را پیدا کردم و توییت هایش را خواندم و یادم است جوری کیفور شده بودم که در پوست خودم جا نمیگرفتم. در دلم نور ها نارنجی و صورتی از این ور به آنور زبانه می کشیدند و کلا روزم را ساخت. فردایش دوباره محض کنجکاوی و تفنن سری به پیج امیر زدم. دعوا. تیکه. تیکه. دوقورت و نیم باقی ماندگی. نبخشیدن. تنگ گرفتن. مخ زنی برای سرگرمی . رگه هایی از دختر بازی و شیطنتی که خیلی بنظرم تمیز نمی آمد.

قبلا باهاش از این چیز ها زیاد حرف زده بودم. خودش میگفت که حالا با دختر های زیادی تیک میزند و من هم خندیده بودم و در دلم گفته بودم عیبی ندارد که. همه در یک برهه هایی از زمان لاس زنی شان عود می کند. ولی آن شب که آن توییت هایش را دیدم دلم ریخت. شکلی نبود که من دوست داشته باشم. ته آن نخ دهی ها ، مردی نشسته بود که دود سیگارش را عمدا فوت می کند تو روی دختر های دورش و هر از چند گاهی جرعه ای لیموناد بدون الکل مینوشد ولی به دختر ها میگوید که تکیلاست یا کلا یک چیز گران و از زیر چشم پروپاچه ی دختر ها را دید میزند و تو دلش فکر میکند که این دختر ها همه شان فقط پروپاچه اند و مغزی در سرشان نیست پس لازم نیست برای احساساتشان ارزش قائل باشم. هیچی دیگر . معمایم حل شد. دقیقا از روزی که این توییتر لامصبش را باز کردم اینطوری شد که دیگر دلم باهاش گرم نشد.

حالا نمیدانم شاید از سادگی اش است که همچین توییت هایی گذاشته ولی پند داستان این است که جوری زندگی کنید که اگر دوستتان قایمکی توییترتان را چک کرد ، باز هم بتواند برای خداحافظی برایتان نامه بنویسد.

امیدوارم این حرف هایم یانگ را ناراحت نکند. بالاخره رفیقند.امیر هم ذاتا آدم خوبی ست. آدم ها گاها قاط میزنند و از اصلشان دور میشوند . این را هم میگذاریم بر حساب همان.

مادلن ۰۱ مهر ۹۹ ، ۱۳:۲۱ ۰ ۰ ۷۳

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.