تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


همین حالا استوری گذاشتی. در کلاس آنلاین دیدمش. دیدمش که دایره ی دور عکست قرمز شده. خوشحال شدم نازنین. از اینکه دیدمت که سر همی لی آب ات را پوشیدی که خیلی بهت می آید ولی کم می پوشی اش. که روز تولد من تنت بود و آن روز که به زور تو و آرین را کشاندم دانشگاه تا در کنفرانس فلسفه و حقوق زنان شرکت کنید و در طول کنفرانس همه اش بحث میکردید و تو با پرتقالی که پذیرایی دانشگاه از حامیان حقوق زنان بود ، زده بودی به جای حساس آرین و آرین با اینکه خیلی دردش نیامده بود کولی بازی در می آورد که لوسش کنی و تو ذهنت درگیر تر از آن بود که لوسش کنی.

گربه ای بغلت بود که به نظر همچین شاد هم نمی آمد و چشم های لجبازی داشت. ولی تو نازش می کردی و می گفتی آخیش. به گربه ها و سگ ها و آدم های بی زبانی که به ات نیاز دارند و زبان اعتراض هم ندارند ، علاقه داری. البته توصیف مغرضانه ای است. خب من هم از آن بی جنبه هایی هستم که تا با یکی قهر میکنند از به چهل و چند روش سامورایی به برجکش حمله میکنند. ولی دلم برایت تنگ شده بود نازنین. چند روز پیش خواب دیده بودم مرده ای. یعنی خواب دیده بودم که یکی می آید و به من تسلیت میگوید و من خبر ندارم که مرده ای. خواب را یادم رفته بود و دیروز ناگهان یادم امد و دلم را چلاند. از تلویزیون آهنگی پخش میشد که فقط در ماشین شما گوش میدادیم و راستش آن وقت ها خیلی هم باهاش حال نمیکردم. ولی وانمود میکردم که حال میکنم. چون امکان عوض شدن سبک آهنگ هایی که پخش میکردی که وجود نداشت و من هم نمیخواستم اوقاتی که می گذرانیم تلخ شود و میگذاشتم بگویی که آهنگ های من چرت اند. نمیدانم شاید کینه ای و ریز قلبم که این ها یادم مانده. البته عصبانی نیستم. همان وقت هم نبودم. ولی همین سرکوب های ریز ، کوه میشوند و آدم را از یک رابطه دلزده می کنند.

دیشب که دلم تنگ شد بی اختبار به پیج اینستاگرامت سر زدم. مسکوت بود. نگرانت شدم. دلم به شور افتاد. فیلم هایمان را که دیدم ، قلبم به در گرفت. در تمام دوری و ها و بی خبری ها و قهر هایی که تا کنون تجربه کرده ام ، هیچکدام مرا به تیرکشی قلب نینداخته بود ولی به ات پیام ندادم . راستش نمیخواهم رابطه ی مان برگردد. فقط دلم برایت تنگ شده بود . دوست داشتم ازدور ازت با خبر باشم. کاش هر روز استوری بگذاری. در حال نوازش کردن گربه یا هر حیوانی که رامش کردی. گرچه دیدن حرکات انگشتانت و شنیدن صدایت وقتی که با لذت تنفس میکنی و میگویی آخیش ، سوهان روحم است. ولی تا حالا از استوری گذاشتن هیچ کس اینقدر خوشحال نشده بودم.

کلاسم تمام شد. نیاز دارم سریعا بروم دستشویی و مامانم صدایم میکند . بابا میخواهد بهمان پیتزا بدهد چون از فردا شهر قرنطینه میشود و پیتزا به افق های دور میپیوندد. فردا امتحان دارم و کمتز از 20 درصد درش پیشروی کردم. باید بروم. والا میخواستم برایت بیشتر بنویسم.ازاینکه در این مدت که نبودی چه بر سرم گذشته. بگویم که شاید سایش روانم تقلیل رود. مواظب خودت  باش و استوری بگذر. ناژ

مادلن ۳۰ آبان ۹۹ ، ۱۹:۱۴ ۰ ۰ ۱۰۹

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.