تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


کاوه فولادی نسب میگوید غم های بزرگ را مقدمه ی کار های بزرگ کنید و شاهین کلانتری میگوید اگر حس میکنید در زندگی دستاوردی ندارید ، یعنی تنها به کار هایی میپردازید که حس میکنید از پسشان بر می آیید و عطیه عطار زاده میگوید آدم به یک جایی میرسد که میفهمد چیزی که مینویسد ارزش دارد و ارائه اش میدهد و بعد مخاطبان اند که او را نوسنده میکنند ، یانگ بوکوفسکی میگوید اعتماد بنفس نداری و مطالبم در این وبلاگ هیچ خوانده نمیشوند . شاید چون اینجا خودم نیستم،نمیدانم. من هیچ وقت نخواسته ام ره صد ساله را یک شبه بروم. الان هم نمیخواهم. من تمام آن صد سال را میخواهم. و فقط میخواهم در این صد سال مسیر غلط را نروم. غم های بزرگ را مقدمه ی کار های بزرگ کنم و چیز های دست نیافتنی بخواهم. و حرف عطیه عطار زاده و یانگ بوکوفسکی را تنها گوشه ی ذهنم نگه دارم.من هم قبلا در داستانی گفته بودم "این خانه تاریک تر از آن بود که کسی بخواهد درش بیدار باشد" بیدار که شوم خانه ام کمکم روشن می شود.

مادلن ۱۱ آذر ۹۹ ، ۱۰:۲۳ ۱ ۱ ۱۶۴

نظرات (۱)

  • Fatemeh Karimi
    سه شنبه ۱۱ آذر ۹۹ , ۱۳:۲۹

    من میخونم، قلمتون رو خیلی زیبا می بینم :)

    اینجا خیلی عالی بود:

    من هیچ وقت نخواسته ام ره صد ساله را یک شبه بروم. الان هم نمیخواهم. من تمام آن صد سال را میخواهم. و فقط میخواهم در این صد سال مسیر غلط را نروم. غم های بزرگ را مقدمه ی کار های بزرگ کنم و چیز های دست نیافتنی بخواهم.

    • author avatar
      مادلن
      ۱۲ آذر ۹۹، ۰۰:۰۴
      چقدر همین حرفتان دلم را گرم کرد و ماندنی ام کرد.راستش دلسرد شده بودم و میخواستم مدتی برگزدم به وبلاگ قبلی ام ک معلوم نبود نوشته ها چند تا خوانده میشد ، ولی حس میکردم یک آدم هایی میخوانندشان و چون عددی نبود گاها حس میکردم که صد ها نفر میخوانند که جوان اند و نوجوان و میان سال و پخته و ناپخته.گاهی ناشناخته ها بهتر اند.به هر حال ممنون
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.