تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


۱۶ مطلب توسط «یانگ بوکوفسکی» ثبت شده است

امشب داره برف میباره.به گمونم آخرین برف امساله.هوا سرده.فک نمیکردم وقتی آخرین برف سال میاد انقد غمگین باشم.فکر میکردم دلم گرم تر از همیشه باشه.فکر میکردم که قلبم بتپه.مدت ها بود که سیگار رو داشتم حذف میکردم از زندگیم.حتی فکر نمبکردم که سیگار باز هم بشه بهترین رفیقم.باز هم سیگار آحرین سنگرم باشه.باز هم سیگار بشه اخرین چیزی که بهش پناه میبرم.هیچ وقت فک نمیکردم که سیگار باز هم بشه چیزی که نمیتونم از دستم جداش کنم.هی پشت هم دود کنم.هی فکر کنم.هی سرمو بخارونم و هی،مثل همیشه خیره بشم به دست چپم.
این روزا،هوا خاکستریه.آسمون شده رنگ مرگ.مرگ!
تو هوای خاکستری سیگار نمیچسبه.فقط سیرت میکنه.فقط باهاش کنار میای.چون شده اخرین سنگرت.چون رسم رفاقت نیست که اگه لذت نداشت ولش کنی.بعد چند ساعت فکر و کار و مشغله ی روزانه،بغلش میکنم.اون میسوزه تا من نسوزم.تا بتونم یادبگیرم غمامو.تا بتونم یاد بگیرم با شرایط کنار بیام."به امید برگشتن به همون جالت قبلی".من پیامبر لبخندم.قبلا یجایی گفته بودم اگه فصل سرد برسه واسه من،کاریش نمیشه کرد.چون پیامبری نیست که حال منو دریابه و حال من براش مهم باشه.شدیدا نیاز دارم که حالم واسه یکی مهم باشه.فقط یه پیام"حوبی؟".فقط اینکه یکی بیاد بگه چیزی نیست و قسم میخورم که باور کنم.قسم به همین دفتر گل گلی کنار دستم که عاشقانه ام باهاش،باور میکنم.آغاز فصل سرد،ترسناکه.امیدوارم که تموم شه.دوست دارم که برگردن همه خاطرات گذشته.دوست دارم که دوباره برم راه آهن.دوباره برم فرهنگ.دوباره برم و برسم به همه اینا.برگردن همه اینا.بزرگ ترین گنجمو دوباره بدست بیارم.
رو جدولا راه برم.چشمامو بیندم و باز کنم ببینم هنوز دارم راه میرم.مثل قبل.
دلم میخواد دوباره فصل نو رقم بزنیم.نه خیلی زود ولی خیلی خوب.انقدر که همه این لذتای گذشته رو از نو بسازیم.بزرگ تر.عمیق تر.لذت بخش تر و محکم تر.درست مثل دستای مادر.

زود خوشحال شو دوباره تا بتونیم.


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۱۲-۲۲ ۰ ۱ ۲۱۴

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۱۲-۲۲ ۰ ۱ ۲۱۴


خیلی وقته که چیزی اینجا نوشته نشده و حالا میخوام بنویسم.بنویسم تا باز هم یاد بگیرم نوشتن رو.یادبگیرم که بروز بدم خودم رو.باز هم بتونم حرف بزنم.

امروز روز دلگیری بود و از فرط بیکاری و بی حوصلگی،تصمیم گرفتم بزنم بیرون و برم کافه.برم تا غبار دلمو از دلم پاک کنم.از خونه که زدم بیرون امیر رو دیدم.ینی اون منو دید و از پشت صدام کرد.ده روزی میشد که ندیده بودمش.به یه احوال پرسی قناعت کردمو بعد از چند دقیقه رفتم ولی گفتم اگه شب دستت خالیه زنگ بزن که فکر نکنم زنگ بزنه.وقتی جدا شدم ازش،دلم بیشتر گرفت.دلم گرفت که چقدر دور شدیم از هم.مایی که قبلنا هرروز با هم بودیم.

نشستم توی کافه.امروز خبری نیست تو کافه،یکم با اقا رضا باریستا حرف زدمو یه چای خوردم و یه سیگار گیروندم.حالا هم نشستم به نوشتن.مرتضی اومد تو کافه و حالا نشسته کنارم.روز افسرده ایه.عجیب افسرده.دهنم به حرف زدن باز نمیشه.مادلن دو روزی بود که مریض بوذ و امروز رفته دکتر.یکمم تو فکر اونم.

این روزا روزای خوبین و یه ارامش خاطر دارم ولی انگار یه غبار خاکستری روی من پاشیدن و کمی روزامو بیحال کرده.ولی از این چیزی که هستم راضی ام.یه ارامش خاصی دارم.انگار که همه چی برام یه ریتم اروم گرفته.یه ریتم دلپذیر که خیلی حال خوبی به من داده.ولی انگار یچیزی کمه.انگار یچیز خاص.یچیزی که قبلا بود و الان نیست.ولی راضیم،کاملا راضی.دلم میخواد تا اخر عمر همیجوری ادامه بدم.

و ادامه بدم تا روزی که کاملا محو شم


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۱۲-۰۹ ۰ ۱ ۱۹۰

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۱۲-۰۹ ۰ ۱ ۱۹۰


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۲۷ ۱۹۳

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۲۷ ۱۹۳


پاییز امسال هم داره میگذره و تو نفس های آخر پاییزیم.من عاشق پاییزم.میشه گفت مهم ترین اتفاقات من تو پاییز افتاده و فصل پرکاذی بوده برای من.تو این سه ماه آدمای جدیدی رو کشف کردم.خاطره های خفنی ساختم.روزایی که هوا دقیقا هوای مورد علاقه من میشد،به مادلن زنگ میزدم و با هم میرفتیم قدم میزدیم،از اون قهوه فروشی گوشه خیابون قهوه میگرفتیم و میشستیم روی پله و کنار خیابون قهوه میخوردیم.یادته مادلن؟یادته میگفتم دوست دارم اون هوا رو دخیره کنم واسه روزای سخت.روزای سختی رسیدن.دلم همون هوای خنک پاییزی رو میخواد که نم بارون میزنه توش ولی خیس نمیکنه.همون هوایی که سیگار کشیدن توش خیلی میچسبه همونی که بوسیدن تو توش مثل بوی خونه مادر زیباست،لذت بخشه و هم هیجان انگیزه.ولی الان فقط دلم واسه اون هوا و تنفسش تنگ شده.دلم واسه قدم زدن توی اون هوا و سیگار کشیدنش تنگ شده.دلم آرامش میخواد.دلم یه خیال راحت میخواد،یه خنده ی از ته دل.

مادلن میدونی چی اون هوا خیلی خوب بود؟قدم زدن با تو زیر بارون نرم نازکش.نفس کشیدن و استشمام اون هوای خیس و خسته وقتی کنار تو قدم میزنم.

پاییز امسال اما یسری ادمارو از من گرفت.پسر عمم که دقیقا روز تولد من فوت کرد یا مارادونا که عاشقشم که از بد حادثه اونم روز تولد من فوت کرد.ینی مارادونا و پسر عمه ی من تو یه روز فوت کردن.داغ پسرعمم هنوز توی سینمه.هنوزم آه از سینم بلند میشه وقتی یادش میفتم.

قبلا گفته بودم پاییز فصل بی رحمیه و منو افسرده میکنه،با این حال پاییز فصل قشنگیه.حتی تو پاییز گریه هم میچسبه.اصلا پاییز فصل باشکوه گریه دار هاست.پاییز هم فصل غمه،هم فصل عاشقی.هم خنده،هم ناراحتی.

خلاصه،با همه ی نامردی های پاییز هنوزم دوسش دارم.

امیدوارم شما پاییز قشنگی گذرونده باشین.

 


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۲۷ ۰ ۰ ۲۱۰

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۲۷ ۰ ۰ ۲۱۰


خاکستری،هوا خاکستریه.هروقت هوا خاکستریه دلم میگیره.این دفعه به بیشترین حد خودش رسیده.حالم خوب نیست.از دیشب خوب نبودم.ولی صب که پا شدم،حس کردم انگار گرد غمو ریختن روم.اصلا انگار زیر گرد غم دفن شدم.حس میکنم دارم خفه میشم.حس بدی دارم.انگار یچیزی چنگ انداخته رو گلوم.خسته ام.خسته ای که هیچکس نمیفهمه.موندم زیر خروار ها خاک و فقط یه لایه خاکستری میبینم.هیچکاری از دستم بر نمیاد فقط میدونم هیچی حالمو خوب نمیکنه.دلم سیگار میخواد.یه نخم باشه کافیه.نمیدونم چیکار کنم جالم عوض بشه.هیچ ایده ای ندارم.خسته ام.فقط خسته ام.کاش یه راهی پیدا بشه منو از این حال دراره.کاش یچیزی پیدا بشه.کاش یکی بهم بگه چیزی نیست.نیاز به یه نیروی محرکه دارم.نیاز به یه هل.یه انرژی اضافه.یه جرقه.

دلم اصلا سیگار بهمن میخواد.فقط.یه پاکت بهمن کوچیک.همین!


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۱۶ ۰ ۰ ۱۷۸

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۱۶ ۰ ۰ ۱۷۸


افسانه ها همیشه باور پذیر بودن.اصلا ذات افسانه یه همینه.اینکه باور بشه.نه اینکه واقعی باشن،داستان اینه که ادم دوست داره باور کنه اینارو.اصلا واسش مهم نیست که واقعی ان یا نه.ادما کلا دوست دارن چیزای عجیبو باور کنن.میتونم هزاران مثال واستون بیارم.از نصف شدن ماه توسط پیامبر گرفته تا تبدیل به مار شدن عصای موسی.اصلا فکر نمیکنیم که شاید اینا افسانه باشن،ما باور میکنیم.

میدونید داستان چیه؟ناشناخته ها همیشه باور پذیر ترن.تو هر زمانی و تو هرقالبی جا میشن.هرکسی میتونه باور کنه.اصلا این اخلاقو همه ما داریم،هرچیزی رو که نبینیم و نشناسیم راحت تر باور میکنیم.انگار دوست نداریم کسی بفهمه که نمیتونیم باور کنیم.انگار داربم سر خودمون کلاه میزاریم.انگار خودمون ته دلمون میدونیم ممکنه راست نباشه ولی انگار یاد گرفتیم خودمون رو قول بزنبم.


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۱۴ ۱ ۱ ۱۷۸

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۱۴ ۱ ۱ ۱۷۸


امروز سه شنبست و یازده آذر.پنج آذر تولدم بود.من کلا عادت ندارم کسی تولد منو یادش باشه.واسه خودمم کلا هیچوقت مهم نبوده ولی عادت داشتم به تبریکای توی اینستاگرام و شاید دورهمی با دوستام تو کافه.خیلی دوست دارم امروز از تولدم بگم و روز خیلی قشنگی که داشتم ولی روز من اصلا قشنگ نبود و پر بود از بدبختی و غم.

امسال بیشتر ذوق داشتم.قرار بود با مادلن و امیر بریم بیرون.اینکه امیر امسال روز تولدم ایران بود.خوشحال بودم خلاصه.مادلن صب زنگ زد بهم و گفت حدود ساعت یازده میام دنبالت.من دوباره خوابیدم.دم دمای ساعت نه صب بود که بابام با خنده همیشگی اومد تو اتاق من و پرسید که کلاس دارم یا نه.بعد گفت که با مامان میریم خونه عمه.پرسیدم چی شده و گفت که حال پیام خوب نیست.گفت که میریم اونجا با مامان.اول چیز بعدی به ذهنم نرسید و گفتم باشه،منم بهش یه پیامی هم میدم من.بابام گفت که بهش پیام نده و رفت.

پیام پسرعمه منه،با هم خیلی رفیق بودیم و با هم کلی کری فوتبالی داشتیم.البته سنش زیاد بود و بچه هم داشت.ولی خیلی کری داشتیم با هم.

یکم که گذشت از خواب پاشدم و ترسیدم.خیلی ترسیدم که چیزی شده باشه.به فرشید پیام دادم و بعد کلی چپو راست،فهمیدم پیام،پسر عمه ی من فوت کرده.دقیقا توی روز تولد من.کلی غمگین شدم.گریه کردم و اینکه حس کردم یچیزی داره خفم میکنه.آخه دو سه روزی بود هی میخواستم بهش پیام بدم.نشد!هی پشت گوش انداختم و حالا رسیدم به جایی که آرزو دارم بهش پیام بدم و پیاممو ببینه و جواب بده بهم.کلی دلم قنج زده براش.

خلاصه اونروز نخواستم مادلن و امیر ناراحت کنم.بالاخره گذشت.گفتیم و خندیدیم.برگشتم و رفتم خونه عمم.روز غم انگیزی بود.وقتی برگشتم خونه و رفتم اخبار رو بخونم،دیدم مارادونا هم فوت کرده.میدونید من عاشق مارادونا ام.شما از میزان علاقه ی من به مارادونا خبر ندارین.

مارادونا واقعا خداست و دلم واقعا گرفت بخاطر مرگ مارادونا.خیلی!!!!!!ینی فاجعه روز تولدم تکمیل شد.گفتم برم تو اینستاگرام ببینم چه خبره و بنگ.دیدم هیچکس تولد من یادش نیست.جز مادلن و امیر و یکی از همکلاسی هام هیچکس یادش نبود.هیچکس!!!!!!!!میدونید،امسال خیلی غمگین شدم.دلم شکست که چرا اینجوری شد.چرا هیچکس منو یادش نیست.میدونید،حس کردم مردم.حس کردم وجود ندارم.میگن فراموشی از یاد دیگران کم از مرگ نیست.خیلی دردناکه اینکه ادم فراموش بشه.از یاد بره.هیچکس نباشه که ازش یاد کنه.اما من فراموش شدم.از یاد رفتم.و حس میکنم مردم.

 


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۱۱ ۰ ۰ ۱۸۸

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۱۱ ۰ ۰ ۱۸۸


یه روز یادم میاد توی اینستاگرام میچرخیدم که ویدیویی توجهمو جلب کرد.یه نفر داشت آهنگ نرو بمان رو میخوند که من تا اون موقع نشنیده بودم.خلاصه این شد که تو اینترنت گشتم تا این اهنگ رو پیدا کنم که فهمیدم امید نعمتی خونده.آهنگی از البوم نرو بمان،که خود اهنگ هم به این اسم بود.آهنگ خیلی قشنگی بود و من باهاش خو گرفته بودم و شده بود ذکر هرروزه ی هندزفری من.این اهنگ یه نقطه ی طلایی داشت که اهنگ رو برای من معنیدار میکرد.اون قسمتی که میگفت:"به کافه ها و دود سیگار".این قسمتش منو یاد کافه کوچه و ادماش انداخت.اقا مرتضی صاحب کافه،اقا وحید،علی اقا،حامد مو فرفری و خیلیای دیگه که شاید اسمشون یادم نمونده.

کافه کوچه،یه کافه ی دنج و قشنگه که تو یکی از پس کوچه های وسط شهره.کافه قدیمی ایم هست و مشتری های ثابت زیادی داره که همه تقریبا همدیگه رو میشناسن.همه با هم دوستن.تو این ایامی که من رفتم کافه کوچه(که حدود یه سال و نیمه)یچیزی فهمیدم،اینکه من کوچیک ترین ادمیم که میرم اونجا.همه افراد از من خیلی کوچیک ترم.به جرات میتونم بگم که سن همشون از سی بیشتره.

همون روز که گوش کردم به اون اهنگ واسه بار اول فکر کردم که چقدر خیلی وقته نرفتم کافه و انگار فراموش کردم ادمای تو کافه رو و یه لحظه فهمیدم من دلم خیلی تنگ شده واسه کافه.همین شد که پاشدم و شال و کلاه کردم و رفتم کافه.یادمه که تقریبا ساعت هفت عصر بود که رسیدم کافه و دیدم خیلی دلگیره کافه.با اقا مرتضی ی سلام علیک کردم.یه اسپرسو دوبل سفارش دادمو نشستم روی مبل های ته کافه.خیلی روز دلگیری بود و به فکر فرو رفتم که چقدر خلوته کافه و کجان ادمایی که همیشه تو کافه بودنو سرصداشون کل کافه رو برمیداشت.یادم میاد تا مدت ها خیلی کم رفتم کافه کوچه.تا اینکه دانشگاه ها شروع شد و هفته ای یکی دو روز میرفتم و کم کم این کافه رفتن هام زیاد شد.

این روزا ها که تقریبا خیلی بیشتر از قبل میرم کافه،خیلی بیشتر از قبل با ادمای تو خو گرفتم.اقا رضا با اون شلوار عجیب و قد بلندش.آقا عرفان و ساک ورزشیش که هر روز از باشگاه میاد،اقا مهتی،خود اقا مرتضی با اون شخصیت ارومش،امیر اخوندی که معاشرت باهاش خیلی حال میده.این روزا که کافه بخاطر کرونا تعطیله،خیلی دلم تنگ شده واسه کافه و ادماش.هر وقت که شبا میشینم تو کافه،دقیقا یاد همین قسمت از اهنگ میفتم که میگه:"به کافه ها و دود سیگار".اخه میدونید،شبای کافه خیلی قشنگه.خلوته و بجز چندتا اشنای همیشگی کسی نیست.خیلی کیف میداد وقتی شبای تابستون میرفتم میشستم رو تک صندلی دم در و سیگار میکشیدم و این اهنگ رو با خودم زمزمه میکردم.با بچه ها دم در حرف میزدم و کلی کیف میداد.ترکیب خنکی هوای تابستون،بهمن و تک صندلی دم در یکی از بهترین ترکیب های دنیاست که هیچوقت قدیمی نمیشه.تو این یه هفته ای که تعطیل بود به قدری دبم واسه کافه و ادماش تنگ شده که حد نداره.ولی اونجوری که دیروز اقا مرتضی استوری کرده بود کافه باز هم از امروز باز میشه.

امروز شاید رفتم تا باز غبار دلم داغون شه.

 


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۷-۲۰ ۱ ۱ ۱۲۴

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۷-۲۰ ۱ ۱ ۱۲۴


پاییز!واژه عجیبی بوده همیشه برای من.خیلی عجیب.غمگین،سرد،سرد نه سیاه،سیاه نه!تمیدونم چی.ولی همیشه برای من حس بدی داشته.خیلی خیلی بد.یادم نمیره روزهایی رو که بی دلیل میشستم گریه میکردم.از کلاس میزدم بیرون و میشستم توی اب خوری مدرسه و درو میبستم و دل سیر گریه میکردم.روزهایی که حس میکردم کسی منو نمیفهمه،کسی همراهیم نمیکنه،کسی نیست منو بلد باشه.کسی نیست بفهمه چمه.تو روز هایی که حتی حودم هم نمیدونستم چمه.روزهایی که حتی خودم هم خودمو بلد نبودم.روزهای تلخی بوده برای من.تلخ،مثل کمل مشکی بی برچسب.غم بدیه،غمی که جتی خودتم ندونی چته!زمانی که مدرسه میرفتم،حس میکردم دوستای خوبی ندارم.انگار منو نمیفهمیدن،که البته ربطی به اونا نداره و شاید من خیلی حساس بودم.ولی از حرف هاشون واقعا میرنجیدم.گریه میکردم.و واقعا دانشگاهم یه شهر دیگه بود تا کمی ازشون فاصله بگیرم.برم دور شم از این ادما.برم جایی که کسی منو نشناسه تا بتونم خود واقعی مو پیدا کنم.دوستای جدید پیدا کنم تا شاید کمی بتونم خودمو پیدا کنم.

اما نشد و دانشگاه شهر خودم قبول شدم.شاید بد هم نشد.تو دانشگاه دوستای جدید پیدا کرده بودم و خوب بود تا جایی که رسیدم به وسطای پاییز و احساس تنهایی شدیدی کردم.یادم نمیره که وسط کلاس زبان با مهتی میزدیم بیرون و اهنگ غمگین گوش میکردیم و سیگار میکشیدیم.دوتا اهنگ بود که هر وقت میرسیدیم بهش غمگین میشدیم.پرنده غمگین چاوشی و طلوع من نامجو.امکان نداشت شب باشه،ما دانشگاه باشیم و اینو بشنویم و گریه نکنیم.روزاهای بدی بود و انگار نای حرف زدن نداشتم تا جایی که یبار دوتا از دوستام منو کشیدن کنار و گفتن وقتی با بچه های کلاس میریم بیرون یا اینکه تو دانشگاه باهمیم تو اصلا حرف نمیزنی و حال خوشی نداری.اگه دوست نداری اینجوری بیای بیرون و حال نمیکنی با ما بگو.که مجبور شدم کل داستان منو پاییز رو بگم.

اما امسال پاییز تفاوت داره با هرسال.خیلی بهتره.انگار مادلن اون ادمیه که منو میفهمه.ارامشه بیشتری دارم.چیزی که بیشتر ار همه چی تو زندگی دنبالشم.مادلن منو میفهمه.وقتی حال ندارم،اون با من حرف میزنه و حالم خوب میشه.اصلا لازمم نیست چیزی بگه.من وقتی مادلن رو میبینم جالم خوب میشه خود به خود.انگار زندگیم یه کپی زنگی شده از زندگی قبلیم.مادلن رنگ پاشیده رو این زندگی غبار گرفته.چیزی که تموم مدت میخواستم.کسی که بهم هیجان بده.کسی که بشنوه منو.کسی که بلد باشه منو و من واقعا شانس اوردم.یه شانس بزرگ.

تو زندگی شما هم از این شانسا ارزو میکنم.ارزو میکنم که کسی باشه که شما رو بلد باشه.بلد باشه شمارو خوب کنه.گوش کنه نغمه زندگی شمارو.

و من به شما قول میدم میاد اون روز برای شما هم. 


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۷-۰۸ ۱ ۲ ۱۰۸

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۷-۰۸ ۱ ۲ ۱۰۸


چند روزیه خیلی تو فکر مامان بزرگمم.خیلی دارم فکر میکنم که صدای مامان بزرگم چه شکلی بود.انگار کم کم داره از یادم میره.صدای بودنش،نفس کشیدنش،راه رفتنش و حتی صدای بودنش.داره یادم میره و انگار نبوده اصلا هیچ موقع.دلم میخواد بمیرم و پر بکشم پیش مامان بزرگم.سر بزارم رو پاهاش و گوشه ی دامن گل گلی شو بگیرم گریه کنم.دستشو بکشه رو سرمو من مست شم از بوش.بوش!تنها چیزی که ازش یادم مونده.عطر لایموتش که حقیقت بود برای من و هست.

دیشب با مادلن نشسته بودیم پشت میزمون تو کافه کوچه و حرف میزدیم که مادلن یه سوال پرسید.گفت که دوست داشتی جای کدوم شخصی میبودی.من یکم فکر کردم و گفتم هیچکس.ولی وقتی بیشتر فکر کردم گفتم دوست دارم جای تارگا بودم که یکی از آهنگساز های تاثیر گذار گیتار کلاسیک بود و از این گفتم که دوست دارم یروز یکی از نوازنده های خیلی مشهور گیتار بشم.

اینها گذشت و مادلن پرسید دوست داستی جای کدوم ادم عادی باشی.گفتم هیچکس ولی دوست داشتم ادم بهتری میبودم.مامان بزرگمو بیشتر دوست میداشتم و بیشتر بغلش میکردم.فضای کافه خیلی خلوت بود و جز معدود ادمایی که همیشه بودن کسی نبود.سمیرا خانوم،خانوم اقا مرتضی صاحب کافه با بچه ی کوچیکش اونجا بود.سمیرا خانوم با لیلی تو کافه میچرخیدن و ما هم نگاهشون میکردیم.من یکم درباره مامان بزرگم حرف زدم که یکم بغض کردم.برگشتم سمت مادلن و دیدم لبش مثل اردک شده و کم مونده گریه کنه.دلم میخواست از جام بلند شم و برم محکم بغلش کنمو سرشو بچسبونم به سینم و اونم مثل همیشه برای من موش بشه.مدتی بعد مادلن رفت و من تنها نشستم تو کافه.البته جامو عوض کردم و نشستم پشت میز چهار نفره ی روبروی کانتر و شروع کردم به نوشتن.چای خوردم و کمی با اقا رضا باریستای کافه حرف زدم و یه چای حوردمو پاشدم زدم بیرون از کافه ولی دلم موند اونجا.دلم میخواست تا صب بشینم تو کافه و مادلن هم بشینه کنارم و فقط نگاش کنم.از کافه که فاصله گرفتم فهمیدم عینکم جا مونده تو کافه و حقیقتا تنبلیم اومد که برگردم.

اره اینروزا حس میکنم صدای ننه یادم رفته و دلم قنج زده برا صداش که میخوند:سو گلیر ارخ اوزونه/چوبا قیتر قوزونه

 

پ.ن:درضمن مادلن،دوست دارم نگات کنم،تا که بیحال بشم


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۷-۰۶ ۱ ۱ ۱۱۲

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۷-۰۶ ۱ ۱ ۱۱۲


۱ ۲

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.