تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


خیلی وقته که چیزی اینجا نوشته نشده و حالا میخوام بنویسم.بنویسم تا باز هم یاد بگیرم نوشتن رو.یادبگیرم که بروز بدم خودم رو.باز هم بتونم حرف بزنم.

امروز روز دلگیری بود و از فرط بیکاری و بی حوصلگی،تصمیم گرفتم بزنم بیرون و برم کافه.برم تا غبار دلمو از دلم پاک کنم.از خونه که زدم بیرون امیر رو دیدم.ینی اون منو دید و از پشت صدام کرد.ده روزی میشد که ندیده بودمش.به یه احوال پرسی قناعت کردمو بعد از چند دقیقه رفتم ولی گفتم اگه شب دستت خالیه زنگ بزن که فکر نکنم زنگ بزنه.وقتی جدا شدم ازش،دلم بیشتر گرفت.دلم گرفت که چقدر دور شدیم از هم.مایی که قبلنا هرروز با هم بودیم.

نشستم توی کافه.امروز خبری نیست تو کافه،یکم با اقا رضا باریستا حرف زدمو یه چای خوردم و یه سیگار گیروندم.حالا هم نشستم به نوشتن.مرتضی اومد تو کافه و حالا نشسته کنارم.روز افسرده ایه.عجیب افسرده.دهنم به حرف زدن باز نمیشه.مادلن دو روزی بود که مریض بوذ و امروز رفته دکتر.یکمم تو فکر اونم.

این روزا روزای خوبین و یه ارامش خاطر دارم ولی انگار یه غبار خاکستری روی من پاشیدن و کمی روزامو بیحال کرده.ولی از این چیزی که هستم راضی ام.یه ارامش خاصی دارم.انگار که همه چی برام یه ریتم اروم گرفته.یه ریتم دلپذیر که خیلی حال خوبی به من داده.ولی انگار یچیزی کمه.انگار یچیز خاص.یچیزی که قبلا بود و الان نیست.ولی راضیم،کاملا راضی.دلم میخواد تا اخر عمر همیجوری ادامه بدم.

و ادامه بدم تا روزی که کاملا محو شم

یانگ بوکوفسکی ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۳۰ ۰ ۱ ۱۹۰

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.