خیلی وقته که چیزی اینجا نوشته نشده و حالا میخوام بنویسم.بنویسم تا باز هم یاد بگیرم نوشتن رو.یادبگیرم که بروز بدم خودم رو.باز هم بتونم حرف بزنم.
امروز روز دلگیری بود و از فرط بیکاری و بی حوصلگی،تصمیم گرفتم بزنم بیرون و برم کافه.برم تا غبار دلمو از دلم پاک کنم.از خونه که زدم بیرون امیر رو دیدم.ینی اون منو دید و از پشت صدام کرد.ده روزی میشد که ندیده بودمش.به یه احوال پرسی قناعت کردمو بعد از چند دقیقه رفتم ولی گفتم اگه شب دستت خالیه زنگ بزن که فکر نکنم زنگ بزنه.وقتی جدا شدم ازش،دلم بیشتر گرفت.دلم گرفت که چقدر دور شدیم از هم.مایی که قبلنا هرروز با هم بودیم.
نشستم توی کافه.امروز خبری نیست تو کافه،یکم با اقا رضا باریستا حرف زدمو یه چای خوردم و یه سیگار گیروندم.حالا هم نشستم به نوشتن.مرتضی اومد تو کافه و حالا نشسته کنارم.روز افسرده ایه.عجیب افسرده.دهنم به حرف زدن باز نمیشه.مادلن دو روزی بود که مریض بوذ و امروز رفته دکتر.یکمم تو فکر اونم.
این روزا روزای خوبین و یه ارامش خاطر دارم ولی انگار یه غبار خاکستری روی من پاشیدن و کمی روزامو بیحال کرده.ولی از این چیزی که هستم راضی ام.یه ارامش خاصی دارم.انگار که همه چی برام یه ریتم اروم گرفته.یه ریتم دلپذیر که خیلی حال خوبی به من داده.ولی انگار یچیزی کمه.انگار یچیز خاص.یچیزی که قبلا بود و الان نیست.ولی راضیم،کاملا راضی.دلم میخواد تا اخر عمر همیجوری ادامه بدم.
و ادامه بدم تا روزی که کاملا محو شم
نظرات (۰)