تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


۱۶ مطلب توسط «یانگ بوکوفسکی» ثبت شده است

الان هم مثل همیشه من درجال شکافت هسته بودم که یهو دلم گرفت.ینی کلا بیحال بودم از صب که پاشدم.شب هم آنچنان نخوابیده بودم و کمی عصبی بودم و کلا تو فکر بودم.هرازگاهی دلم میگیره اینجوری.خلاصه قبل اینکه برم برا شکافت هسته ای،سه نخ بهمن ناشتا گیروندمو رفتم پی شکافت.همونطور که داشتم هسته میشکافتم،رفتم تو فکر.ادم وقتی دلگیره و بی حوصله،هزار تا فکر به سرش میزنه.

داشتم همینجوری فکر میکردم که یهو تصمیم گرفتم بنویسم.نمیدونم چی شد یهو که دلم گرفت ولی خب!حتی حرف زدنمم نمیاذ.

همینجوری که فکر میبکردم که دیدم به نتیجه نمیرسم،شکافتو ول کردمو رفتم که دو نخ بهمن تِرن آن کنم.بیرون همینجوری که فکر میکردم،به ذهنم رسید که سیگارو ترک کنم که البته با همون پوک اول پشیون شدم.اصلا مگه میشه کنار گذاشت این لامصبو.مثل هوا میمونه.ادمم بدون هوا نمیتونه زندگی کنه.البته یروزی میزارم کنار،چون میدونم چیز خوبی نیست.ولی فعلا اینه که منو شیش هفت ساعت پای شکافت هسته ای نگه میداره.نخ دومو که گذاشتم گوشه لبم یاد این افتادم که چقدر ماه مزخرفی بود.کلا وضغ مالی داغونی داشتم.دقیقا روز تولد مادلن،دوستم ازم پول قرض خواست و منم کل ماهانه مو دو روز زود تر گرفتم و دادم به دوستم.و این که برای شکافت هسته ای نیاز به پول داشتم و سر همون هرچی پوبل داشتم دادم برای اون.اصلا یه لحظه پشمام ریخت.دقیقا یادمه که هفته اول شهریور بود و من حتی پول یه پاکت سیگار رو هم نداشتم.و پشمام میریزه که چجوری این ماهو گذروندم.خیلی افتضاح بود.خلاصه اره،اصلا هی به این داستان فکر میکردم و هی سنگین پک میزدم.کلا پشم ریزون بود.

این فکر هم چیز عجیبیه.ادم اگه فکر نکنه،یکم میتونه راحت زندگی کنه.چقدر دلم لک زده برای منه بی دقدقه که فکر نمیکنه و انقدر اذیت نمیشه.کاش بتونم یکم کنترل کنم خودمو.ذهن اسوده نعمت بزرگیه واسه آدم.بغضی مواقغ دلم میخواد از در خونه بدوم بیرون و یکی بهم بگه چیزی نیست و من باور کنم.البته مادلن اینکارو میکنه و من باور میکنم.ولی من دائما درگیرم.دست خودم نیست نیاز دارم که بعضی وفتا مغرمو در بیارم تا کمی بتونم استراحت کنم.

ادمیزاد کلا ذهنش مشغوله.چه خوب که مشغول چیزهای خوب باشه همیشه.شما هم اگه این نوشته رو میخونید سعی کنید به چیزهای خوب فکر کنید.


آقا 

امروز صبح، من تو یه اقدام انتحاری،مادلن رو سوار تنه ی دوچرخم کردم و رسوندم به کلاسش.در مرحله ی اول که از یه شوخی شروع شد و کم کم جدی شد!خلاصه که رفتم و رسوندمش.بعد که رفت دیدم عه!موبایلم مونده دستش.خلاصه اول رفتم مادر رو دیدم و بعد رفتم خونه و با لپتاپم تو تلگرام پیام دادم که آره،موبایلم مونده دستت.بنظر من زیاد بد نشد،چون بهانه ای شد تا عصر هم ببینیم همدیگه رو.

امروز ظهر کلی نشستم فکر کردم،دیدم منو مادلن چقدر چیزای عجیبی رو با هم تجربه کردیم که شاید هیچ موقع اگه به پست هم نمیخوردیم این کار ها رو نمیکردیم.مثل امروز که نشست رو تنه ی دوچرخه ی منو کلی با هم خندیدیم.

تجربه کردن چیز جالبیه.فکر کنید یه لحظه.آدم کسی رو داشته باشه که باهاش بتونه کارایی رو انجام بده که تنها جرات انجام اونا رو نداره.این که ینفر کنارت باشه که با اون جرات انجام هرکاری رو داشته باشی خیلی خوبه.اصلا بعضی وقتا لازمه ینفر باشه تا به زندگی غبار گرفته ی آدم یه رنگ بپاشه.

خلاصه که صبح با مادلن روز مفرحی داشتیم و البته سی و سه دقیقه دیگه باهاش قرار دارم تا موبایلمو ازش بگیرم و یه چرخی هم تو شهر بزنیم.

پس،خداحافظ تا بعد.


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۶-۲۷ ۲ ۲ ۱۰۳

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۶-۲۷ ۲ ۲ ۱۰۳


این روزا به گذشته خیلی فکر میکنم.عجیبه.آخه گذشته برای من یاد آور روزای تلخی ان که داشتم.خیلی روزا بوده که سخت گذشته به من.خیلی روزایی که دوست داشتم از خودم بیام بیرون و برم و برسم به کسایی که میدونم دوستم دارن که البته تعدادشون زیاد نبود.

حالا خاطرات خوب هم بود ولی تلخی توی گذشته بیشتر به چشم میزنه.نمیدونم تلخی های گذشته رو میشه گفت خاطره یا نه.یه لحظه فکر کنید.

"خاطره"!واژه ی عجیبیه.انگار آدم فرسنگ ها از خودش دوره.انگار بک عمر فاصله گرفته از خودش.وقتی میگی خاطره،انگار ده هزار سال از خود واقعیت فاصله گرفتی و رفتی یجایی تو فضا.انگار که تو یه کپی هستی از خود واقعیت که اومده به حال.

بگذریم،اما الان خوشحالم.جالم خوبه.دلبر رو که میبینم هز میکنم.انگار منه واقعی یه گریز میزنه به الان و میبینه که اره!این خود واقعی منه.انگار وجود من بستگی داره به وجود دلبر.

دلبر چشم سبز من.دوسش دارم و همیشه حواسم به دلش هست.نمیزارم غمگین شه.قبلا هم گفتم،من پیامبر لبخندم.من فقط میخوام معجزم شادی چشمهاش باشه.بشینه جلوم،بخنده،من نگاه کنم به چشماش و مست کنم از زیباییش.

حالا بگذریم.از بحث خارج نشیم.دلبر حودش یه مقوله جداگانست.

در کل،خاطرات چه خوب باشن چه بد،مخ آدمو میخورن.آدمو آزار میده.آدمو میندازه تو یه سیاه چاله ی عمیق.آدمو غرق میکنن.آدمو نابود میکنن.بخصوص اگه توی خاطراتمون یه نفرو جا گذاشته باشیم،یه حس خوبو.

درکل دعا میکنم یاد خاطراتتون نیفتین یا حداقل اگه افتادین،توی سیاه چاله گیر نکنین.


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۶-۰۱ ۱ ۱ ۱۱۳

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۶-۰۱ ۱ ۱ ۱۱۳


خب!

دلم میخواد بنوسیم.نمیدونم از چی؟یادته اونروزا میگفتم پیامبرم.اونموقعا شاید خودمم باور نداشتم.تو به من این باور رو دادی.تو گذاشتی باور داشته باشم که میتونم پیامبر باشم،میتونم شادت کنم.آخه بهت گفته بودم پیامبر لبخندم.شایدم بودم قبلا تو اجازه دادی باور کنم.

میدونی یکم عجیبه.اینکه بالاخره تونستم پیامبر شم.

خندوندن بقیه باحاله.ولی من قول دادم تورو خوشجال کنم.تو هم قول دادی که ایمان داشته باشی به فصل سرد.ایمان داشته باشی به این که فصل سرد میاد.بهت گفتم معجزه دارم.اولش تو شک داشتی.گفتی مگه میشه،چه معجزه ای؟گفتم معجزه ی من عمق بی پایان شادی چشم های تو عه.

یادته؟واست شرط گذاشتم.گفتم باید همه غماتو بگی تا واست معجزه بیارم.گفتم اگه ایمان بیاری و بگی غماتو،من خودم با خدا کنار میام.

تو گفتی اگه حجاب اجباری نباشه میام به دینت.من گفتم هیچ قانونی ندارم فقط باید همه غماتو بگی.تو گفتی اگه حالم بد باشه ممکنه نتونم بگم.من بهت گفتم که اگه نگی مرتدی،منم به جرم بی دینی 27 سال زندانت میکنم.تو هم اوربانوس هفتم نداری تا که شفاعتت کنه پس نکن.

ولی میدونی،فک کنم دلم نیاد بندازمت زندان ولی دلم میشکنه.میریزم به هم.چون تو تنها پیروی منی.تو بری زندان تنها میشم.

نمبدونم،دوست دارم تا آخر پیامبر تو باشم،دوست دارم هر روز بتونم حالتو خوب کنم.دوست دارم هرروز ببینمت.هرروز باهم باشیم.مثل الان که میخ شدیم رو صندلیای کافه کوچه.خیلی لذت داره.

کاش تا آخر اینجوری باشه.


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۴-۲۱ ۱ ۱ ۱۳۵

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۴-۲۱ ۱ ۱ ۱۳۵


دلم میخواد برم بیرون. 
راه برم ،بدوام،نمیدونم چیکار کنم، وصفش سخته،وصف حال روزایی که میرفتم پارک،شایانم میومد پارک،علی هم میومد.بازی میکردیم با شایان دعوا میکردیم.یا حتی قبل تر،وقتی با امیرو رحیمی میرفتیم دوچرخه.
سواری،جمعه ها.اون موقعا زیاد شایانو نمیدیم.نمیدونم چرا!میخوام برم قبل تر.زمانیکه با شایانو امیرو رحیمی و علی و علیرضا 5 تایی فوتبال بازی میکردیم.
انگار یه قرار بین ما بود،که هرروز ساعت 5 بی اختیار بیایم بیرون،بازی کنیم،خاکی شیم،بخندیم،قهر کنیم،گریه کنیم.ولی آخرش بازم با خنده بریم خونه.
کاش برگردن اون روزا.کاااااش.
خودمو تو گذشته جا گداشتم ولی میدونم،یروز تو آینده باز گذشتمو میبینم.میبینم که دارم با بچه ها تو خاکی کنار خونمون فوتبال بازی میکنم.
نمیدونم شاید اون روز رفتم خودمم بازی کردم باهاشون.ولی فک کنم سخته اینکه گذشتمو ببینمو مجبور شم ولش کنم.


دیر زمان بود میخواستم به هزار بهانه برای تو بنویسم اما کیفیت هایی هست که من نداشتم و ای کاش میداشتم.مدت هاست دست به قلم نبردم تا شاید غروب یک دوشنبه آخر سال،ترجیحا قبل از افطار بیایی تا افطار را با هم باز کنیم.

چند وقتی میشود که دیگر از یادت منفک نمیشوم.فکر کنم که شاید تو هم  به یاد من هستی.که فراموش نشده این همه خاطره.که به یاد داری خاطره هایمان را در میاد انبوهی از دغدغه هایت که شاید مهم تر باشند.

دیروز هم تورا در خواب دیدم.نشسته بودی کنارم و از تدارک تنهایی حرف میزدی.

 


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۴-۰۲ ۰ ۱ ۳۳۶

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۴-۰۲ ۰ ۱ ۳۳۶


۱ ۲

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.