تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


خب!

دلم میخواد بنوسیم.نمیدونم از چی؟یادته اونروزا میگفتم پیامبرم.اونموقعا شاید خودمم باور نداشتم.تو به من این باور رو دادی.تو گذاشتی باور داشته باشم که میتونم پیامبر باشم،میتونم شادت کنم.آخه بهت گفته بودم پیامبر لبخندم.شایدم بودم قبلا تو اجازه دادی باور کنم.

میدونی یکم عجیبه.اینکه بالاخره تونستم پیامبر شم.

خندوندن بقیه باحاله.ولی من قول دادم تورو خوشجال کنم.تو هم قول دادی که ایمان داشته باشی به فصل سرد.ایمان داشته باشی به این که فصل سرد میاد.بهت گفتم معجزه دارم.اولش تو شک داشتی.گفتی مگه میشه،چه معجزه ای؟گفتم معجزه ی من عمق بی پایان شادی چشم های تو عه.

یادته؟واست شرط گذاشتم.گفتم باید همه غماتو بگی تا واست معجزه بیارم.گفتم اگه ایمان بیاری و بگی غماتو،من خودم با خدا کنار میام.

تو گفتی اگه حجاب اجباری نباشه میام به دینت.من گفتم هیچ قانونی ندارم فقط باید همه غماتو بگی.تو گفتی اگه حالم بد باشه ممکنه نتونم بگم.من بهت گفتم که اگه نگی مرتدی،منم به جرم بی دینی 27 سال زندانت میکنم.تو هم اوربانوس هفتم نداری تا که شفاعتت کنه پس نکن.

ولی میدونی،فک کنم دلم نیاد بندازمت زندان ولی دلم میشکنه.میریزم به هم.چون تو تنها پیروی منی.تو بری زندان تنها میشم.

نمبدونم،دوست دارم تا آخر پیامبر تو باشم،دوست دارم هر روز بتونم حالتو خوب کنم.دوست دارم هرروز ببینمت.هرروز باهم باشیم.مثل الان که میخ شدیم رو صندلیای کافه کوچه.خیلی لذت داره.

کاش تا آخر اینجوری باشه.

یانگ بوکوفسکی ۲۱ تیر ۹۹ ، ۱۲:۳۲ ۱ ۱ ۱۳۵

نظرات (۱)

  • asal
    شنبه ۲۱ تیر ۹۹ , ۱۲:۳۵

    سلام چنتا سوال دارم میشه اینجا بهم پیام بدین

    https://qased.net/1024001065

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.