الان هم مثل همیشه من درجال شکافت هسته بودم که یهو دلم گرفت.ینی کلا بیحال بودم از صب که پاشدم.شب هم آنچنان نخوابیده بودم و کمی عصبی بودم و کلا تو فکر بودم.هرازگاهی دلم میگیره اینجوری.خلاصه قبل اینکه برم برا شکافت هسته ای،سه نخ بهمن ناشتا گیروندمو رفتم پی شکافت.همونطور که داشتم هسته میشکافتم،رفتم تو فکر.ادم وقتی دلگیره و بی حوصله،هزار تا فکر به سرش میزنه.
داشتم همینجوری فکر میکردم که یهو تصمیم گرفتم بنویسم.نمیدونم چی شد یهو که دلم گرفت ولی خب!حتی حرف زدنمم نمیاذ.
همینجوری که فکر میبکردم که دیدم به نتیجه نمیرسم،شکافتو ول کردمو رفتم که دو نخ بهمن تِرن آن کنم.بیرون همینجوری که فکر میکردم،به ذهنم رسید که سیگارو ترک کنم که البته با همون پوک اول پشیون شدم.اصلا مگه میشه کنار گذاشت این لامصبو.مثل هوا میمونه.ادمم بدون هوا نمیتونه زندگی کنه.البته یروزی میزارم کنار،چون میدونم چیز خوبی نیست.ولی فعلا اینه که منو شیش هفت ساعت پای شکافت هسته ای نگه میداره.نخ دومو که گذاشتم گوشه لبم یاد این افتادم که چقدر ماه مزخرفی بود.کلا وضغ مالی داغونی داشتم.دقیقا روز تولد مادلن،دوستم ازم پول قرض خواست و منم کل ماهانه مو دو روز زود تر گرفتم و دادم به دوستم.و این که برای شکافت هسته ای نیاز به پول داشتم و سر همون هرچی پوبل داشتم دادم برای اون.اصلا یه لحظه پشمام ریخت.دقیقا یادمه که هفته اول شهریور بود و من حتی پول یه پاکت سیگار رو هم نداشتم.و پشمام میریزه که چجوری این ماهو گذروندم.خیلی افتضاح بود.خلاصه اره،اصلا هی به این داستان فکر میکردم و هی سنگین پک میزدم.کلا پشم ریزون بود.
این فکر هم چیز عجیبیه.ادم اگه فکر نکنه،یکم میتونه راحت زندگی کنه.چقدر دلم لک زده برای منه بی دقدقه که فکر نمیکنه و انقدر اذیت نمیشه.کاش بتونم یکم کنترل کنم خودمو.ذهن اسوده نعمت بزرگیه واسه آدم.بغضی مواقغ دلم میخواد از در خونه بدوم بیرون و یکی بهم بگه چیزی نیست و من باور کنم.البته مادلن اینکارو میکنه و من باور میکنم.ولی من دائما درگیرم.دست خودم نیست نیاز دارم که بعضی وفتا مغرمو در بیارم تا کمی بتونم استراحت کنم.
ادمیزاد کلا ذهنش مشغوله.چه خوب که مشغول چیزهای خوب باشه همیشه.شما هم اگه این نوشته رو میخونید سعی کنید به چیزهای خوب فکر کنید.
نظرات (۱)
leila :)
سه شنبه ۱ مهر ۹۹ , ۱۴:۴۹بی دغدغه*