تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


این روزا به گذشته خیلی فکر میکنم.عجیبه.آخه گذشته برای من یاد آور روزای تلخی ان که داشتم.خیلی روزا بوده که سخت گذشته به من.خیلی روزایی که دوست داشتم از خودم بیام بیرون و برم و برسم به کسایی که میدونم دوستم دارن که البته تعدادشون زیاد نبود.

حالا خاطرات خوب هم بود ولی تلخی توی گذشته بیشتر به چشم میزنه.نمیدونم تلخی های گذشته رو میشه گفت خاطره یا نه.یه لحظه فکر کنید.

"خاطره"!واژه ی عجیبیه.انگار آدم فرسنگ ها از خودش دوره.انگار بک عمر فاصله گرفته از خودش.وقتی میگی خاطره،انگار ده هزار سال از خود واقعیت فاصله گرفتی و رفتی یجایی تو فضا.انگار که تو یه کپی هستی از خود واقعیت که اومده به حال.

بگذریم،اما الان خوشحالم.جالم خوبه.دلبر رو که میبینم هز میکنم.انگار منه واقعی یه گریز میزنه به الان و میبینه که اره!این خود واقعی منه.انگار وجود من بستگی داره به وجود دلبر.

دلبر چشم سبز من.دوسش دارم و همیشه حواسم به دلش هست.نمیزارم غمگین شه.قبلا هم گفتم،من پیامبر لبخندم.من فقط میخوام معجزم شادی چشمهاش باشه.بشینه جلوم،بخنده،من نگاه کنم به چشماش و مست کنم از زیباییش.

حالا بگذریم.از بحث خارج نشیم.دلبر حودش یه مقوله جداگانست.

در کل،خاطرات چه خوب باشن چه بد،مخ آدمو میخورن.آدمو آزار میده.آدمو میندازه تو یه سیاه چاله ی عمیق.آدمو غرق میکنن.آدمو نابود میکنن.بخصوص اگه توی خاطراتمون یه نفرو جا گذاشته باشیم،یه حس خوبو.

درکل دعا میکنم یاد خاطراتتون نیفتین یا حداقل اگه افتادین،توی سیاه چاله گیر نکنین.

یانگ بوکوفسکی ۰۱ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۱۴ ۱ ۱ ۱۱۳

نظرات (۱)

  • رها
    جمعه ۷ شهریور ۹۹ , ۱۵:۰۵

    خیلی باحال بود 

    کلا بلاگ باحالی دارید شما دو تا 

    دمتون گرم 

    • author avatar
      یانگ بوکوفسکی
      ۱۰ شهریور ۹۹، ۱۳:۱۲
      باحالی از خودتونه
      بیشتر یه ما سر بزنید
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.