این روزا به گذشته خیلی فکر میکنم.عجیبه.آخه گذشته برای من یاد آور روزای تلخی ان که داشتم.خیلی روزا بوده که سخت گذشته به من.خیلی روزایی که دوست داشتم از خودم بیام بیرون و برم و برسم به کسایی که میدونم دوستم دارن که البته تعدادشون زیاد نبود.
حالا خاطرات خوب هم بود ولی تلخی توی گذشته بیشتر به چشم میزنه.نمیدونم تلخی های گذشته رو میشه گفت خاطره یا نه.یه لحظه فکر کنید.
"خاطره"!واژه ی عجیبیه.انگار آدم فرسنگ ها از خودش دوره.انگار بک عمر فاصله گرفته از خودش.وقتی میگی خاطره،انگار ده هزار سال از خود واقعیت فاصله گرفتی و رفتی یجایی تو فضا.انگار که تو یه کپی هستی از خود واقعیت که اومده به حال.
بگذریم،اما الان خوشحالم.جالم خوبه.دلبر رو که میبینم هز میکنم.انگار منه واقعی یه گریز میزنه به الان و میبینه که اره!این خود واقعی منه.انگار وجود من بستگی داره به وجود دلبر.
دلبر چشم سبز من.دوسش دارم و همیشه حواسم به دلش هست.نمیزارم غمگین شه.قبلا هم گفتم،من پیامبر لبخندم.من فقط میخوام معجزم شادی چشمهاش باشه.بشینه جلوم،بخنده،من نگاه کنم به چشماش و مست کنم از زیباییش.
حالا بگذریم.از بحث خارج نشیم.دلبر حودش یه مقوله جداگانست.
در کل،خاطرات چه خوب باشن چه بد،مخ آدمو میخورن.آدمو آزار میده.آدمو میندازه تو یه سیاه چاله ی عمیق.آدمو غرق میکنن.آدمو نابود میکنن.بخصوص اگه توی خاطراتمون یه نفرو جا گذاشته باشیم،یه حس خوبو.
درکل دعا میکنم یاد خاطراتتون نیفتین یا حداقل اگه افتادین،توی سیاه چاله گیر نکنین.
نظرات (۱)
رها
جمعه ۷ شهریور ۹۹ , ۱۵:۰۵خیلی باحال بود
کلا بلاگ باحالی دارید شما دو تا
دمتون گرم
یانگ بوکوفسکی
۱۰ شهریور ۹۹، ۱۳:۱۲بیشتر یه ما سر بزنید