آقا
امروز صبح، من تو یه اقدام انتحاری،مادلن رو سوار تنه ی دوچرخم کردم و رسوندم به کلاسش.در مرحله ی اول که از یه شوخی شروع شد و کم کم جدی شد!خلاصه که رفتم و رسوندمش.بعد که رفت دیدم عه!موبایلم مونده دستش.خلاصه اول رفتم مادر رو دیدم و بعد رفتم خونه و با لپتاپم تو تلگرام پیام دادم که آره،موبایلم مونده دستت.بنظر من زیاد بد نشد،چون بهانه ای شد تا عصر هم ببینیم همدیگه رو.
امروز ظهر کلی نشستم فکر کردم،دیدم منو مادلن چقدر چیزای عجیبی رو با هم تجربه کردیم که شاید هیچ موقع اگه به پست هم نمیخوردیم این کار ها رو نمیکردیم.مثل امروز که نشست رو تنه ی دوچرخه ی منو کلی با هم خندیدیم.
تجربه کردن چیز جالبیه.فکر کنید یه لحظه.آدم کسی رو داشته باشه که باهاش بتونه کارایی رو انجام بده که تنها جرات انجام اونا رو نداره.این که ینفر کنارت باشه که با اون جرات انجام هرکاری رو داشته باشی خیلی خوبه.اصلا بعضی وقتا لازمه ینفر باشه تا به زندگی غبار گرفته ی آدم یه رنگ بپاشه.
خلاصه که صبح با مادلن روز مفرحی داشتیم و البته سی و سه دقیقه دیگه باهاش قرار دارم تا موبایلمو ازش بگیرم و یه چرخی هم تو شهر بزنیم.
پس،خداحافظ تا بعد.
نظرات (۲)
Fatemeh Karimi
پنجشنبه ۲۷ شهریور ۹۹ , ۲۳:۲۹یه نفر باشه که به زندگی غبار گرفته ی آدم یه رنگ بپاشه
خیلی زیبا بود :)
منو یاد این بیت انداخت:
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
leila :)
جمعه ۲۸ شهریور ۹۹ , ۰۱:۴۵اصلاح میکنم
همیشه باید یک نفر باشد .
. ؛)
یانگ بوکوفسکی
۳۰ شهریور ۹۹، ۱۲:۰۲