تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


آقا 

امروز صبح، من تو یه اقدام انتحاری،مادلن رو سوار تنه ی دوچرخم کردم و رسوندم به کلاسش.در مرحله ی اول که از یه شوخی شروع شد و کم کم جدی شد!خلاصه که رفتم و رسوندمش.بعد که رفت دیدم عه!موبایلم مونده دستش.خلاصه اول رفتم مادر رو دیدم و بعد رفتم خونه و با لپتاپم تو تلگرام پیام دادم که آره،موبایلم مونده دستت.بنظر من زیاد بد نشد،چون بهانه ای شد تا عصر هم ببینیم همدیگه رو.

امروز ظهر کلی نشستم فکر کردم،دیدم منو مادلن چقدر چیزای عجیبی رو با هم تجربه کردیم که شاید هیچ موقع اگه به پست هم نمیخوردیم این کار ها رو نمیکردیم.مثل امروز که نشست رو تنه ی دوچرخه ی منو کلی با هم خندیدیم.

تجربه کردن چیز جالبیه.فکر کنید یه لحظه.آدم کسی رو داشته باشه که باهاش بتونه کارایی رو انجام بده که تنها جرات انجام اونا رو نداره.این که ینفر کنارت باشه که با اون جرات انجام هرکاری رو داشته باشی خیلی خوبه.اصلا بعضی وقتا لازمه ینفر باشه تا به زندگی غبار گرفته ی آدم یه رنگ بپاشه.

خلاصه که صبح با مادلن روز مفرحی داشتیم و البته سی و سه دقیقه دیگه باهاش قرار دارم تا موبایلمو ازش بگیرم و یه چرخی هم تو شهر بزنیم.

پس،خداحافظ تا بعد.

یانگ بوکوفسکی ۲۷ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۵۸ ۲ ۲ ۱۰۲

نظرات (۲)

  • Fatemeh Karimi
    پنجشنبه ۲۷ شهریور ۹۹ , ۲۳:۲۹

    یه نفر باشه که به زندگی غبار گرفته ی آدم یه رنگ بپاشه

    خیلی زیبا بود :)

    منو یاد این بیت انداخت:

    اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد

    باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود

  • leila :)
    جمعه ۲۸ شهریور ۹۹ , ۰۱:۴۵

    اصلاح میکنم

    همیشه باید یک نفر باشد .

    . ؛)

    • author avatar
      یانگ بوکوفسکی
      ۳۰ شهریور ۹۹، ۱۲:۰۲
      اره،دقیقا همیشه باید باشه،اصلا نبودنش نمیشه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.