تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


چند روزیه خیلی تو فکر مامان بزرگمم.خیلی دارم فکر میکنم که صدای مامان بزرگم چه شکلی بود.انگار کم کم داره از یادم میره.صدای بودنش،نفس کشیدنش،راه رفتنش و حتی صدای بودنش.داره یادم میره و انگار نبوده اصلا هیچ موقع.دلم میخواد بمیرم و پر بکشم پیش مامان بزرگم.سر بزارم رو پاهاش و گوشه ی دامن گل گلی شو بگیرم گریه کنم.دستشو بکشه رو سرمو من مست شم از بوش.بوش!تنها چیزی که ازش یادم مونده.عطر لایموتش که حقیقت بود برای من و هست.

دیشب با مادلن نشسته بودیم پشت میزمون تو کافه کوچه و حرف میزدیم که مادلن یه سوال پرسید.گفت که دوست داشتی جای کدوم شخصی میبودی.من یکم فکر کردم و گفتم هیچکس.ولی وقتی بیشتر فکر کردم گفتم دوست دارم جای تارگا بودم که یکی از آهنگساز های تاثیر گذار گیتار کلاسیک بود و از این گفتم که دوست دارم یروز یکی از نوازنده های خیلی مشهور گیتار بشم.

اینها گذشت و مادلن پرسید دوست داستی جای کدوم ادم عادی باشی.گفتم هیچکس ولی دوست داشتم ادم بهتری میبودم.مامان بزرگمو بیشتر دوست میداشتم و بیشتر بغلش میکردم.فضای کافه خیلی خلوت بود و جز معدود ادمایی که همیشه بودن کسی نبود.سمیرا خانوم،خانوم اقا مرتضی صاحب کافه با بچه ی کوچیکش اونجا بود.سمیرا خانوم با لیلی تو کافه میچرخیدن و ما هم نگاهشون میکردیم.من یکم درباره مامان بزرگم حرف زدم که یکم بغض کردم.برگشتم سمت مادلن و دیدم لبش مثل اردک شده و کم مونده گریه کنه.دلم میخواست از جام بلند شم و برم محکم بغلش کنمو سرشو بچسبونم به سینم و اونم مثل همیشه برای من موش بشه.مدتی بعد مادلن رفت و من تنها نشستم تو کافه.البته جامو عوض کردم و نشستم پشت میز چهار نفره ی روبروی کانتر و شروع کردم به نوشتن.چای خوردم و کمی با اقا رضا باریستای کافه حرف زدم و یه چای حوردمو پاشدم زدم بیرون از کافه ولی دلم موند اونجا.دلم میخواست تا صب بشینم تو کافه و مادلن هم بشینه کنارم و فقط نگاش کنم.از کافه که فاصله گرفتم فهمیدم عینکم جا مونده تو کافه و حقیقتا تنبلیم اومد که برگردم.

اره اینروزا حس میکنم صدای ننه یادم رفته و دلم قنج زده برا صداش که میخوند:سو گلیر ارخ اوزونه/چوبا قیتر قوزونه

 

پ.ن:درضمن مادلن،دوست دارم نگات کنم،تا که بیحال بشم

یانگ بوکوفسکی ۰۶ مهر ۹۹ ، ۱۱:۲۱ ۱ ۱ ۱۱۴

نظرات (۱)

  • leila :)
    يكشنبه ۶ مهر ۹۹ , ۱۲:۰۲

    بعد خوندن نوشته , یاد این آهنگ افتادم

    http://bayanbox.ir/view/6511609571054570308/Ayla-Celik-Bagdat.mp3

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.