تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


پاییز!واژه عجیبی بوده همیشه برای من.خیلی عجیب.غمگین،سرد،سرد نه سیاه،سیاه نه!تمیدونم چی.ولی همیشه برای من حس بدی داشته.خیلی خیلی بد.یادم نمیره روزهایی رو که بی دلیل میشستم گریه میکردم.از کلاس میزدم بیرون و میشستم توی اب خوری مدرسه و درو میبستم و دل سیر گریه میکردم.روزهایی که حس میکردم کسی منو نمیفهمه،کسی همراهیم نمیکنه،کسی نیست منو بلد باشه.کسی نیست بفهمه چمه.تو روز هایی که حتی حودم هم نمیدونستم چمه.روزهایی که حتی خودم هم خودمو بلد نبودم.روزهای تلخی بوده برای من.تلخ،مثل کمل مشکی بی برچسب.غم بدیه،غمی که جتی خودتم ندونی چته!زمانی که مدرسه میرفتم،حس میکردم دوستای خوبی ندارم.انگار منو نمیفهمیدن،که البته ربطی به اونا نداره و شاید من خیلی حساس بودم.ولی از حرف هاشون واقعا میرنجیدم.گریه میکردم.و واقعا دانشگاهم یه شهر دیگه بود تا کمی ازشون فاصله بگیرم.برم دور شم از این ادما.برم جایی که کسی منو نشناسه تا بتونم خود واقعی مو پیدا کنم.دوستای جدید پیدا کنم تا شاید کمی بتونم خودمو پیدا کنم.

اما نشد و دانشگاه شهر خودم قبول شدم.شاید بد هم نشد.تو دانشگاه دوستای جدید پیدا کرده بودم و خوب بود تا جایی که رسیدم به وسطای پاییز و احساس تنهایی شدیدی کردم.یادم نمیره که وسط کلاس زبان با مهتی میزدیم بیرون و اهنگ غمگین گوش میکردیم و سیگار میکشیدیم.دوتا اهنگ بود که هر وقت میرسیدیم بهش غمگین میشدیم.پرنده غمگین چاوشی و طلوع من نامجو.امکان نداشت شب باشه،ما دانشگاه باشیم و اینو بشنویم و گریه نکنیم.روزاهای بدی بود و انگار نای حرف زدن نداشتم تا جایی که یبار دوتا از دوستام منو کشیدن کنار و گفتن وقتی با بچه های کلاس میریم بیرون یا اینکه تو دانشگاه باهمیم تو اصلا حرف نمیزنی و حال خوشی نداری.اگه دوست نداری اینجوری بیای بیرون و حال نمیکنی با ما بگو.که مجبور شدم کل داستان منو پاییز رو بگم.

اما امسال پاییز تفاوت داره با هرسال.خیلی بهتره.انگار مادلن اون ادمیه که منو میفهمه.ارامشه بیشتری دارم.چیزی که بیشتر ار همه چی تو زندگی دنبالشم.مادلن منو میفهمه.وقتی حال ندارم،اون با من حرف میزنه و حالم خوب میشه.اصلا لازمم نیست چیزی بگه.من وقتی مادلن رو میبینم جالم خوب میشه خود به خود.انگار زندگیم یه کپی زنگی شده از زندگی قبلیم.مادلن رنگ پاشیده رو این زندگی غبار گرفته.چیزی که تموم مدت میخواستم.کسی که بهم هیجان بده.کسی که بشنوه منو.کسی که بلد باشه منو و من واقعا شانس اوردم.یه شانس بزرگ.

تو زندگی شما هم از این شانسا ارزو میکنم.ارزو میکنم که کسی باشه که شما رو بلد باشه.بلد باشه شمارو خوب کنه.گوش کنه نغمه زندگی شمارو.

و من به شما قول میدم میاد اون روز برای شما هم. 

یانگ بوکوفسکی ۰۸ مهر ۹۹ ، ۲۱:۱۴ ۱ ۲ ۱۰۸

نظرات (۱)

  • Fatemeh Karimi
    سه شنبه ۸ مهر ۹۹ , ۲۲:۴۶

    از اون متن هایی که حالت رو خوب میکنه بود :)

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.