چند سال است ، روز تولدم ، سرم را از بالشت غم بلند می کنم. از همان لحظه ی بیدار شدنم بغض میکنم. همان لحظه که چشمم را باز می کنم میبینم مامان و بابا رفتند اداره ، مثل اکثر روز ها که رفته اند اداره و صدرا خواب است مثل همه ی روز های تابستان . کسی در نزده با بادکنک ک در رختخواب تبریکم بگویذ. کسی روی سقف چیزی نچسبانده که بیدار که شدم ببینمش و بغض نکنم. و جشنی هم در کار نیست چون چند سالیست بچه ها سرشان شلوغ شده و نیامدنشان گرفته. من هم حاضرم در غم بی جشنی نفله شوم ولی جشن روز تولدم را به یک روز غیر تلدم موکول نکنم.چشمم را باز میکنم میبینم امروز که 30 مرداد است ، عین 15 مرداد است و عین 22 فروردین و 14 اسفند و دلم میگیرد.روز تولدم سحر خیزی هم قوزی میشود بالای بقیه ی قوز ها. 7 صبح چشمم باز می شود و برای غلتیدن در غم دقیقه ای دیر نمی کنم. چشم باز می کنم ک همه چیز صورتی و بنفش باشد ولی میبینم که دور و برم تاریک است. خانه خلوت است. و باید بلند شوم چای بخورم با چند قاشق شکر و نان و پنیر. مثل همه ی روز های غیر تولدم. آدم بغض می کند دیگر. بعد مینشینم جلوی ساعت. روی مبل. با گلوی گرفته زل میزنم به ساعت. تصور میکنم که همین جالا بچه ها زنگ را میزننند. تیتاپ به دست. با چند تا شمع رویش. می آیند غافلگیرم کنند. نمی آیند. کم لطف اند؟ هستند .میدانند رو تولد حساسم ولی چون خودشان نیستند نمی آیند.دستشویی رفتنی تهویه را روشن نمیکنم که یک وقت جوری نشود که زنگ را بززند و من در دستشویی باشم و نشنوم و فکر کنند خانه نیستم و بروند. ولی نمی آیند. تا ساعت 8 می نشینم روی مبل و زل میزنم به ساعت. گلویم انقدر گرفته ک درد می کند. ساعت 8 گریه ام میگیرد و دیگر بند نمی آید. پارسال ، سومین سالی بود که اینجوری می شدم.
سال 96 که کنکوری بودم ، زر زر هایم که تمام شد بلند شدم رفتم کلاس زیست. بعدش هم کتابخانه. بعدش یک کلاس زیست دیگر. عصرش بچه ها را بستنی مهمان کردم. شمع تولدم را در خانه فوت کردم و یادم نیست آرزو کردم پزشک بشوم یا نویسنده. هر سال آرزو میکنم نویسنده شوم ولی آن سال احتمالا آرزویم نویسندگی نبوده.
سال 97 ، زر زر هایم را که کردم ، سیر نشدم. زانوی غم در بغلم. همانجا جلوی ساعت روی زمین وا رفتم و کمی بلند تر زر زر کردم. یک ساعتی گریه میکردم . آن سال دوباره بعد از مدت ها با آرش جور شده بودم . فکر میکردم حتما با نازنین هماهنگ کرده که مرا یک طوری از خانه بکشد بیرون و دو تا شمع روی یک کلوچه بگذارد و نگذارد روز تولدم تنها باشم. که نکرده بود. در آینه نگاه می کردم. به خودم. فکر میکردم به راهی که آمده ام. از خوم بدم می آمد که پای کسی مانده بودم که تولدم یادش نمی ماند. فقط آنسال نبود. هیچ سالی یادش نمی ماند. البته مسئله ی مهمی نیست. میدانم. اما مرضش را دارم. تنها ماندن در روز تولدم مثل خوره روحم را میجورد. آن سال آرش هیچکاری نکرد و منم حسابی غمگین شدم و دلسرد. ولی هول و هوش ساعت 10 ، وقتی چشم هایم حسابی قرمز بود و یک عالم گریه کرده بودم ، نازنین در زد و با بادکنک آمد. حسابی خوشجال شدم. همان چیزی بود که می خواستم. حرفم این است که این داستان خود خود مرض است. انگار من اصلا نیت کرده ام روز تولدم غمگین باشم و اصلا مهم نیست کی چقدر توجه میکند یا چه.
پارسال هم که 98 باشد به همین شکل. آرش دو هفته قبلش تولد سورپرایزی مرتب و این ها گرفته بود و نازنین هم دیروزش دعوتم کرده بود خانه شان و کیک و شمع و این داستان ها. یعنی بیچاره ها زحمت هم کشیده بودند. برنامه ریزی کرده بودمد. ولی باز من 7 صبح بلند شدم دیدم امروز که تولدم است تنهام. زر زر هایم را کردم بعد زنگ زدم آرش را دعوت کردم کافه که حالم عوض شود که عوض نشد و باز به این فکر میکردم که آرش خواب بود زرزرم میگرفت.
عصر در کافه ی خودمان برایم تولد گرفتند و باز دلم ریش بود. شب رفتم خانه دیدم تمام خانواده جمع اند و برایم جشن گرفتند و باز دلم وصله نشد
مرض است دیگ در روز تولدم هیچ غلطی را بر هیچ بنی بشری روا ندارم. انگار هم باید برنامه هایشان را با تولد من کوک کنند . که نمی شود. که نمی کنند و غمگینی من انتها نمیگیرد.خلاصه تصمیم گرفتم این مسخره بازی و حساسیت روانی گونه را تمام کنم ، 7 صبح که بیدار میشوم بجای نشستن جلوی ساعت بلند شوم بروم بیرون تنهایی خوش باشم.راستش الان کمی دلم گرفته. فراز پریروز گفت که روز تولدم زنجان نیست. دلم گرفت. البته همین که از قبل به فکرش بود یعنی توجه کرده و خوب بود. فردا اسباب کشی هم داریم. باید باشگاه هم بروم. مهسا امروز گفت یک ساعت زود تر بیاییم باشگاه. یک حسی بهم میگوید با نارنین هماهنگ اند که سورپرایزم کنند و این ها. ولی دارم سعی میکنم به داستان دل نبندم که اگر سورپرایز در کار نبود دلم ریش نشود. فردا میزنم بیرون. از سارو کاپوچینو میگیرم. میروم کنار سد مینشینم به خوردن. بعد ساعت 10 میشود میروم باشگاه. فکری بودم کیک بخرم و برویم روشا ولی با سر شلوغی های فردا جور نیست و می دانم که اگر بچه ها بگویند نمی آیند دلم باز ریش می شود. این هارا نوشتم چون باز دلم گرفته بود . ببینم که حالا فردا چطور میشود.
حساسیت زیادی روی همه چیز مرض است.اسمش را می گذارم سندرم گریه ی 8 صبح