کوچکتر که بودم عضو تیم شنای شهر بودم و هفته ای شش هفت ساعت توی آب بودم. راستش چیزی نبود که بهش علاقه داشته باشم یا حتی خیلی درش خوب باشم. یادم است ، موقع تمرین استقامتمان که میشد ، سر صد متر اول کرال سینه احساس افسردگی می کردم. کرال سینه ام خوب نبود. 33 متر اول را خوب میرفتم . در 33 متر دوم عقب میماندم و نفس کم می آوردم و 33 متر آخر را با بغض می رفتم و برای التیام قضیه لب هایم را می لرزاندم که مثلا دارم گریه می کنم.
بعد نوبت صد متر پروانه بود. در پروانه بهتر بودم و سنگ تمام میگذاشتم. ولی همچنان عقب بودم چون بچه ها کرالشان از من خیلی بهتر بود. یک سری ها هم دغل بازی میکردند. خلاصه که خیلی عقب میماندم. پروانه نفسم را میگرفت و دست و پایم را آتش میزد و موقع پروانه رفتن وقت نداشتم به چیزی فکر کنم. خودم را میدیدم از بالا و بغل و حواسم را جمع میکردم به قوس بدن و ضربه ی پاها و قدرت دست هایم و گاها هم از خودم حضم میبرد.
100 متر پروانه که تمام میشد 10 ثانیه استراحت داشتیم و بعد 100 متر کرال پشت بود. کرال پشتم افتضاح بود. کثیف و بی نظم پا میزدم و کج می رفتم. صورتم را منقبض میکردم که آب در دهان و دماغم نرود . جوری که از این انقباض سر درد میگرفتم . مورد دیگراین بودکه چون به پشت خوابیده بودم بچه ها را نمیدیدم که چقدر از من جلو اند. فقط سقف را میدیدم و سعی میکردم موازی چراغ ها بروم که به خط شناگر های دیگر برخورد نکنم. این برخورد برای ما که شناگر حرفه ای بودیم خیلی ضایع بود و من در هر ست پنج شش بار به خط می خوردم. 33 متر اول و دوم را اینطوری میرفتم و 33 متر آخرش حس خفگی داشتم. دلم میخواست هیچکس مرا نبیند . دلم میخواست همان لحظه از آب در آیم و شنا را ترک کنم و هر بار هم تصمیم میگرفتم که شنا را ترک می کنم و جانم را آزاد می کنم و این داستان ها. بد ترین لحظه اش وقتی بود که صد متر کرال پشت تمام میشد و به خط پایان میرسیدم و میدیدم بچه ها اکثرشان از آب درآمده اند و من هنوز 100 متر غورباقه ام مانده. استارت غورباقه را با دل سنگین میزدم.تعریف از خود نباشد، رو غوربافه خیلی مسلط بودم. اصلا من بخاطر غورباقه رفتن خفنم چشم مربی را گرفته بودم و آورده بودم به تیم. رو غورباقه انقدر مسلط بودم که دست و پایم بی اراده درست حرکت می کردند و لازم نبود تمرکز کنم. جلو و پایین و همه طرفم را هم میدیدم.میدیدم که تنها شناگر استخرم. تنها کسی که هنوز 400 متر استقامتش را تمام نکرده. البته اواخر خیلی ها دغل میکردند. نصف راه را شنا میکردند بعد میرفتند زیر آب ده بیست ثانیه میماندند و برمیگشتند. یعنی سرجمع بجای 400 متر 200- 300 متر بیشتر شنا نمیکردند. ولی خب . لحظات تلخی بود. غورباقه که میرفتم همیشه بدنم سرد بود و اخم غلیظی چهره ام را چکانده بود. 33 متر اول که تمام میشد صداهای بلندی در سرم میشندیم. لای آن احساس بدبختی به خودم می گفتم تو برای اینکار ساخته نشدی ثمین. عوضش درست خوبه. عوضش نوشتنت خوبه. عوضش گیتارت خوبه. و هی این ها را میگفتم و هی و هی تا تمام می شد و وقتی تمام میشد انگار بچه ها را نمیدیدم که با تحقیر یا بی تحقیر به من که حسابی عقب مانده ام نگاه میکردند. وقتی تمام میشد اصلا در فکر شنا نبودم. داشتم در ذهنم داستان مینوشتم. داستان دختری که شناگر نبود. با خودم تصور میکردم یک روز نویسنده میشوم و معروف میشوم و این دغل باز ها میگویند عه اون دختره که عقب میموند نابغه بود و از این فکر بدن یخ زده ام داغ میشد و اخم تلخم رقیق.
خیلی وقت ها آرزو کرده ام نویسنده شوم و این آرزو در شکست هایم پررنگ تر شده و هیچ چیز مرا قدر سرخوردگی در نوشتن آزار نداده. آن روز که گیتار زدن هم بنظرم دشوار می آمد باز به عشق نوشتن خوردم را جمع کردم. تصویر من 30 ساله ی ایده آل چیست؟ یک نویسنده که هنوز کتابش چاپ نشده چون حساس و کمال گراست و میخواهد کتابش بی نقص باشد. کلی دوست و آشنای اهل قلم دوره اش کرده اند که حرفش را میخرند و یک نویسنده ی بزرگ و معروف ، سخت گیر ولی مهربان هوایش را دارد و غلط هایش را میگرد. تصویر منه چهل ساله ، زنی است که سه مجموعه داستان کوتاه و یک رمان موفق دارد و مجلات دم به دم برایش موضوع میفرستند که برایشان بنویسد و تصویر منه پنجاه ساله ی ایده آل زنی است که نامش برند داستان نویسی شده و مدیر مدرسه ی بچه هایش سر همین موضوع برایش احترام خاصی قائل است. جایزه های ادبی اش را در کتابخانه اش چیده و صیح تا ظهر بی درنگ می نویسد و بعد از ظهر ها دورش شلوغ است و خانه اش پر معاشر.
آن روز آمدم رویای نویسندگی را از زندگی ام پاک کنم دیدم چقدر همه چیز تباه میشود. اصلا زندگی بدون هنر همین است. آدم اگر رویای هنر مند شدن در سرش جرقه نزد ، ته موفقیتش میشود استخدام در شرکت نفت (چون حقوق آنجا از بقیه ی جاها بیشتر است و به کارمندانش برای تعطیلات یک ویلاهایی می دهد که نگو)، شوهر پولداری که عاشق قورمه سبزی ها و مو ها و چشم ها و خنده های زنش است ، و بچه های با هوش و خوشگل. نه خبری از هیجان قبل از گرفتن جایزه است ، نه خبری از مدیر مدرسه ای که برایت احترام خاصی قائل است و نه توی دهن بچه های تیم شنای سال 91 زده میشود. یک تاثیر دیگرش این است که اگر نمره ی بیوشیمی ات شد 14 ، جای اینکه فکرت به داستان مدیر مدرسه و کتاب های موفق و این چیز ها برود ، حس میکنی از استخدام در شرکت نفت دور شده ای و باید در فیزیولوژی بهتر عمل کنی که لااقل یک جایی استخدام شوی که کیفیت ناهار هایش خوب است.
خلاصه که رویا ها آدم را نجات میدهند. حداقل برای من که اینطور بوده