لابد دیر زمانیست که منتظرت بوده ام ، که مزه ی گس بودنت اینقدر شیرین بر دندان هایم نشسته ، و هر بار که آب گلویم را قورت میدهم ، کامم را شیرین می کند.
دلم میخواست،که او که منتظرش ام ، اقلا سر راه آمدنم غنچه بکارد و گلدان های دلتنگ را بر طاقچه بگذارد .
نگذاشتی.
دلم می خواست من برایش ،نفرِ چیره باشم.هر چیز قشنگی زیر چین های دامنم بماند و او هیچ نبیند جز من ،
که نشد ،(پارچه ی دامنی من ، در مقابل نگاهت رنگ نداشت )
همین ها شد که فکر کردم منتظر کس دیگری نشسته ام و دیر خبر دار شدم که نشسته ام که بیایی و بین دو مثلث روی صورتم خرده فرق هایی شکار کنی که هیچکس تا حالا نکرده .
اداعای پیامبری کنی و من بخندم و معجزه ات رسمی شود.
و برای فصل سرد، گرمی جمع کنی.
راستش هیچ فکر نمی کردم که منتظر کسی باشم که مطمئن نباشم رجعت جوانی اش منم یا نه
در آن غروب دوشنبه ی آخر سال ، شریک خوردن روزه اش منم یا نه
یا ندانم که پایان فصل سردش زیر سر من است یا تغیرات فصلی ،
یا نتوانم بهش بگویم که چشم هایش ، که لایه لایه های میشیِ روی هم افتاده است ، چقدر چشم نواز است. آنقدر نگویم که چشم های مرا داستان کند و دیگر نشود ک بگویم.
همه اش
اصلا
منتظرش بودن
عجیب است
بدوی ست
نوست
و به تمام آن غنچه های کاشته نشده و طاقچه های بی گلدان مانده، می ارزد .
نظرات (۱)
رهایی بخش
دوشنبه ۱۶ تیر ۹۹ , ۱۸:۳۳زیبا بود...
مادلن
۲۱ تیر ۹۹، ۱۷:۵۷