تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


لابد دیر زمانیست که منتظرت بوده ام ، که مزه ی گس بودنت اینقدر شیرین بر دندان هایم نشسته ، و هر بار که آب گلویم را قورت میدهم ، کامم را شیرین می کند.

دلم میخواست،که او که منتظرش ام ، اقلا سر راه آمدنم غنچه بکارد و گلدان های دلتنگ را بر طاقچه بگذارد .

نگذاشتی.

دلم می خواست من برایش ،نفرِ چیره باشم.هر چیز قشنگی زیر چین های دامنم بماند و او هیچ نبیند جز من ،

که نشد ،(پارچه ی دامنی من ، در مقابل نگاهت رنگ نداشت )

همین ها شد که فکر کردم منتظر کس دیگری نشسته ام و دیر خبر دار شدم که نشسته ام که بیایی و بین دو مثلث روی صورتم خرده فرق هایی شکار کنی که هیچکس تا حالا نکرده .

اداعای پیامبری کنی و من بخندم و معجزه ات رسمی شود. 

و برای فصل سرد، گرمی جمع کنی.

راستش هیچ فکر نمی کردم که منتظر کسی باشم که مطمئن نباشم رجعت جوانی اش منم  یا نه

در آن غروب دوشنبه ی آخر سال ، شریک خوردن روزه اش منم یا نه

یا ندانم که پایان فصل سردش زیر سر من است یا تغیرات فصلی ،

یا نتوانم بهش بگویم که چشم هایش ، که لایه لایه های میشیِ روی هم افتاده است ، چقدر چشم نواز است. آنقدر نگویم که چشم های مرا داستان کند و دیگر نشود ک بگویم.

 

همه اش

اصلا

منتظرش بودن

عجیب است

بدوی ست

نوست

و به تمام آن غنچه های کاشته نشده و طاقچه های بی گلدان مانده، می ارزد .

مادلن ۰۷ تیر ۹۹ ، ۱۷:۰۹ ۱ ۱ ۱۱۱

نظرات (۱)

  • رهایی بخش
    دوشنبه ۱۶ تیر ۹۹ , ۱۸:۳۳

    زیبا بود...

    • author avatar
      مادلن
      ۲۱ تیر ۹۹، ۱۷:۵۷
      زیبایی در نگاه شماست و از این حرفا
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.