یک آزمایش در فیزیک کوانتوم هست که نشان می دهد نور به خودی خود رفتار موجی دارد ولی اگر یک ناظر بهش نگاه کند ، رفتار ذره ای می گیرد. آزمایشات دیگری هم هستند که در آنها ، دانشمندان سعی کردند نور را گول بزنند . یعنی طوری نگاهش کنند که نور معذب نشود و رفتار موجی اش را حفظ کند. که البته نور گول نخورد و برگ از تن دانشمندان به در کرد. بعد یک سری از فیلسوف ها آمدند نظریه ی اثر ناظر را ربط داده اند به رفتار انسان و گفته اند آدم فقط در تنهایی است که خودش است. کیارستمی در یک مصاحبه وقتی ازش می پرسند که دادگاهی که در فیلمش آورده واقعی بوده یا ساختگی و برای فیلم . میگوید دادگاه حقیقی بود. ولی واقعی نبود. یعنی ما در یک دادگاه حقیقی که درش قاضی واقعی و وکیل ها و خبرنگاران حقیقی نشسته بودند فیلم برداری کردیم ولی نمیشود گفت که واقعی بوده. اگر در آن دادگاه دوربین نبود ، قطعا خیلی با چیزی که در فیلم آمده فرق می کرد. که خب این حرفش بنظر خیلی درست و دقیق می آید و همین حرفش تمام فیلم های مستند حیات وحش و حیات غیر وحش را می برد زیر سوال و دنیا را به اندازه ی لونه ی کوچکی که آدم درش فقط خودش است و خودش و نه کسی آن لونه را میبیند و نه صدایی از آن میشنود و نه حضورش جای کسی را تنگ کرده ، کوچک می کند و بهای تصورات آدم از هر چیز را پایین می کشد. جوری که فکر می کنی تا حالا کسی را ندیده ای که واقعی نماز بخواند. تا حالا گربه ای را ندیده ای که واقعی میو میو کند و تا حالا حتی کسی را ندیدی که واقعی مهربان باشد. چون هر که را که دیده ای ، داشتی می دیده ای و حتی اگر قایمکی میدیدی اش ، دیدنت قطعا بر او اثر کرده و واقعی بودن را ازش گرفته.
کیارستمی یک جای دیگر ، در ستایش تنهایی می گوید " آدم و درخت در تنهایی آدم تر و درخت ترند" اینکه نمیگوید آدم در تنهایی آدم است و می گوید آدم تر ، موضوع را گریز ناپذیر تر می کند. اینکه ممکن است در تنهایی ات هم ، خودت نباشی و رفتارت تحت اثر یک ناظر فرضی باشد .
یادم است چند ماه پیش بعد از خواندن کتاب بیگانه ، به طوری افراطی عطش تنهایی و آدمیت در لونه را پیدا کرده بودم . یک خط کش دست خودم گرفته بودم و بالای سر خودم ایستاده بودم و چشم و گوشم را تیز کرده بودم که تا رفتار هایم رنگ تاثیر پذیری از ناظر های دورم را بگیرد ، خودم را تنبیه کنم و برگردانمم به حالت تنهایی. یادم است جمله ها را نصفه قطع می کردم ، قبل از دهان باز کردن ، حرفم را سیصد بار مزه میکردم و اگر مطمئن میشدم ک حرفی که میزنم ، در جهت اثبات سواد و عقل و هوش خودم به ناظر ها و مستمع های دورم نیست آن را میگفتم. ایضا رفتار. کمی که بیشتر در این مرض فرو رفتم ، متوجه شدم که این شکلی بیشتر خودم نیستم. یعنی شاید آنی که گاهی وقت ها پز یک چسه سوادش را میدهد ، خودش را عاشق پیشه جلوه می دهد و گاها هم حسود است ، بیشتر منم تا اینی که دارم از خودم میسازم ، که حسود نیست ، که دروغ نمیگوید ، که پزپزو نیست و کم حرف است و عمیق . و اصلا شاید آدم لازم نیست لزوما آدم باشد یا حتی آدم تر . همان که هیچی نباشد و در دریای ناظر ها گم باشد ولی خوشحال باشد و زیر ترکه ی تنبیه خودش نایستاده باشد ، ادم تر است.
نظرات (۰)