تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


سال پیش این وقت ها بود که برای جلسه ی اول کلاس داستان نویسی به تهران رفتم. مثل تهرانی ها دامن پوشیده بودم. دامن صورتی ام که قشنگ بود،با کتانی قرمز که همیشه پایم را ناراحت می کرد ولی حسابی شیک بود و سرجمع سعی کرده بودم هیچ اثری از شهرستانی بودن در جایی ام یاقی نگذارم.

بابا نگذاشت تنها بروم. اصرار داشت که دخترش شهرستانی ست و تهران پر از گرگ است و خودش هم باید همراهم باش .که چون می شناسمش می دانم که این کار هایش در اول بخاطر این است که زیادی صفحه ی حوادث سایت ها  را می خواند و بعد هم از روی حسادت است. تاب ندارد من بروم تهران و او نیاید. عشق تهران است. عشق این که خیابان ها را با بیست سال پیششان مقایسه کند ، و بگوید این همان تخت طاووس است که الان شده مطهری. این سینما شهر فرنگ است که شده آزادی.و برای بار هزارم بگوید که سیندرلا که آمد ، هفت بار آن را در سینما عصر جدید دیده است و از جلوی هتل هیلتون گذشتنی بگوید گنج قارون را اینجا پر کردند ها.

هم کلاسی هایم همه از من بزرگ تر بودند. استاد باور نمی کرد 79 ای ها هم دانشجو شده باشند و خانمی که روزنامه نگار بود گفت که اگر با دوست پسر اولش عروسی می کرد حالا بچه اش قدر من بود. استاد ، شدیدا معتاد بود.سر یک ساعت کلاس را تعطیل می کرد برای سیگار و آن یک ساعتش اگر میشد یک ساعت و چند ثانیه قاطی می کرد. آنروز در همان تایم های سیگار، همه فهمیدند که آن مردی که درحیاط لته سفارش داده و دارد قاشق قاشق تویش شکر می ریزد ، بابای من است . حالا یک هفتاد و نهی بچه ننه ی دانشگاه برو بودم که چیتان پیتان کرده ولی بابایش فرهنگ قهوه خوردن را نمی داند. 

آن روز وقت برگشتن ، بابا سر راننده اسنپ را برد. ازهر خیابان که گذشتیم ، چیزی میگفت. خاطره ای از فلان مغازه. اینکه خانه ی عمه اش سر فلان کوچه است. گاها هم بی پروایانه در مسیر یابی راننده دخالت می کرد تا میانبر هایی که از جوانی اش یادش مانده بود را به رخ راننده بکشاند و البته می کشاند و خیلی جاها تهران را بیشتر از راننده اسنپ ها بلد بود.

خلاصه که ما سانتیمانتال های اسنپی شده بودیم برای خودمان.

بابا تا آخرین جلسه ی کلاس با من به تهران آمد. دیگر یاد گرفته  بودیم. زود ترمی رفتیم. گشتی در ولیعصر میزدیم. گاها بازار را می گشتیم. من که در کلاس بودم بابا در حیاط موسسه پنینی مرغ میخورد (که البته خودش می گفت "ساندویچ")  و بعد از فروشگاه موسسه یک سری آت آشغال می خرید .کتاب میخواند ، تلگرامش را چک می کرد و برای جوانانی که سیگار می کشند تاسف می خورد . و بعد تا رسیدن به ترمینال سر راندده اسنپ را می برد و همان اطلاعات تکراری هفته ی پیش را راجع به راه های میانبر و خانه عمه اش به خورد من و راننده اسنپ می داد.

بابا عشق تهران است. می تواند ساعت ها از تهران حرف بزند و خسته نشود. صد تا خاطره ی تکراری بگوید که یک جدیدش را به یاد بیاورد و خاطره ی جدید را هم صد بار بگوید. از کل زندگی بابا ، آن یک خورده ای ک جوان بوده و پر انرژی و یک نمه هم استقلال مالی داشته و در تهران هم بوده ، برگ سبزش است.ان را ازش بگیری ، بابا در جمع ها لال میشود.

همه ی این ها را گفتم که بگویم من هم بچه  ی همان پدرم و حالا همان پدری که عشق تهران را در دل من کاشته ، لذت میبرد که بگوید دختر من شهرستانی است و نمیتواند در تهران تاب بیاورد و هر بار حرف تهران میزنم ترش می کند. ولی چون میشناسمش می دانم که این ترش کردنش در اول به خاطر این است که زیادی صفحه ی حوادث سایت ها را می خواند و بعد هم چون دلش برای جوانی خودش که در تهران بود تنگ شده و حالا اگر من بروم آنجا زندگی کنم ، افسرده می شود که چرا ثمین آره  و من نه.

هر بار ک ترش می کند می گویم "خودتون جوونی تون تو تهران بودید. چرا شما آره من نه؟"

خب من هم بچه ی همان پدرم. همان قدر عشق تهران ، همان قدر حسود. و نه همانقدر علاقه مند به خواندن صفحه ی حوادث سایت ها.

 

مادلن ۲۵ تیر ۹۹ ، ۰۲:۲۹ ۰ ۱ ۱۰۰

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.