امشب داره برف میباره.به گمونم آخرین برف امساله.هوا سرده.فک نمیکردم وقتی آخرین برف سال میاد انقد غمگین باشم.فکر میکردم دلم گرم تر از همیشه باشه.فکر میکردم که قلبم بتپه.مدت ها بود که سیگار رو داشتم حذف میکردم از زندگیم.حتی فکر نمبکردم که سیگار باز هم بشه بهترین رفیقم.باز هم سیگار آحرین سنگرم باشه.باز هم سیگار بشه اخرین چیزی که بهش پناه میبرم.هیچ وقت فک نمیکردم که سیگار باز هم بشه چیزی که نمیتونم از دستم جداش کنم.هی پشت هم دود کنم.هی فکر کنم.هی سرمو بخارونم و هی،مثل همیشه خیره بشم به دست چپم.
این روزا،هوا خاکستریه.آسمون شده رنگ مرگ.مرگ!
تو هوای خاکستری سیگار نمیچسبه.فقط سیرت میکنه.فقط باهاش کنار میای.چون شده اخرین سنگرت.چون رسم رفاقت نیست که اگه لذت نداشت ولش کنی.بعد چند ساعت فکر و کار و مشغله ی روزانه،بغلش میکنم.اون میسوزه تا من نسوزم.تا بتونم یادبگیرم غمامو.تا بتونم یاد بگیرم با شرایط کنار بیام."به امید برگشتن به همون جالت قبلی".من پیامبر لبخندم.قبلا یجایی گفته بودم اگه فصل سرد برسه واسه من،کاریش نمیشه کرد.چون پیامبری نیست که حال منو دریابه و حال من براش مهم باشه.شدیدا نیاز دارم که حالم واسه یکی مهم باشه.فقط یه پیام"حوبی؟".فقط اینکه یکی بیاد بگه چیزی نیست و قسم میخورم که باور کنم.قسم به همین دفتر گل گلی کنار دستم که عاشقانه ام باهاش،باور میکنم.آغاز فصل سرد،ترسناکه.امیدوارم که تموم شه.دوست دارم که برگردن همه خاطرات گذشته.دوست دارم که دوباره برم راه آهن.دوباره برم فرهنگ.دوباره برم و برسم به همه اینا.برگردن همه اینا.بزرگ ترین گنجمو دوباره بدست بیارم.
رو جدولا راه برم.چشمامو بیندم و باز کنم ببینم هنوز دارم راه میرم.مثل قبل.
دلم میخواد دوباره فصل نو رقم بزنیم.نه خیلی زود ولی خیلی خوب.انقدر که همه این لذتای گذشته رو از نو بسازیم.بزرگ تر.عمیق تر.لذت بخش تر و محکم تر.درست مثل دستای مادر.
زود خوشحال شو دوباره تا بتونیم.