تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


امشب داره برف میباره.به گمونم آخرین برف امساله.هوا سرده.فک نمیکردم وقتی آخرین برف سال میاد انقد غمگین باشم.فکر میکردم دلم گرم تر از همیشه باشه.فکر میکردم که قلبم بتپه.مدت ها بود که سیگار رو داشتم حذف میکردم از زندگیم.حتی فکر نمبکردم که سیگار باز هم بشه بهترین رفیقم.باز هم سیگار آحرین سنگرم باشه.باز هم سیگار بشه اخرین چیزی که بهش پناه میبرم.هیچ وقت فک نمیکردم که سیگار باز هم بشه چیزی که نمیتونم از دستم جداش کنم.هی پشت هم دود کنم.هی فکر کنم.هی سرمو بخارونم و هی،مثل همیشه خیره بشم به دست چپم.
این روزا،هوا خاکستریه.آسمون شده رنگ مرگ.مرگ!
تو هوای خاکستری سیگار نمیچسبه.فقط سیرت میکنه.فقط باهاش کنار میای.چون شده اخرین سنگرت.چون رسم رفاقت نیست که اگه لذت نداشت ولش کنی.بعد چند ساعت فکر و کار و مشغله ی روزانه،بغلش میکنم.اون میسوزه تا من نسوزم.تا بتونم یادبگیرم غمامو.تا بتونم یاد بگیرم با شرایط کنار بیام."به امید برگشتن به همون جالت قبلی".من پیامبر لبخندم.قبلا یجایی گفته بودم اگه فصل سرد برسه واسه من،کاریش نمیشه کرد.چون پیامبری نیست که حال منو دریابه و حال من براش مهم باشه.شدیدا نیاز دارم که حالم واسه یکی مهم باشه.فقط یه پیام"حوبی؟".فقط اینکه یکی بیاد بگه چیزی نیست و قسم میخورم که باور کنم.قسم به همین دفتر گل گلی کنار دستم که عاشقانه ام باهاش،باور میکنم.آغاز فصل سرد،ترسناکه.امیدوارم که تموم شه.دوست دارم که برگردن همه خاطرات گذشته.دوست دارم که دوباره برم راه آهن.دوباره برم فرهنگ.دوباره برم و برسم به همه اینا.برگردن همه اینا.بزرگ ترین گنجمو دوباره بدست بیارم.
رو جدولا راه برم.چشمامو بیندم و باز کنم ببینم هنوز دارم راه میرم.مثل قبل.
دلم میخواد دوباره فصل نو رقم بزنیم.نه خیلی زود ولی خیلی خوب.انقدر که همه این لذتای گذشته رو از نو بسازیم.بزرگ تر.عمیق تر.لذت بخش تر و محکم تر.درست مثل دستای مادر.

زود خوشحال شو دوباره تا بتونیم.


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۱۲-۲۲ ۰ ۱ ۲۸۶

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۱۲-۲۲ ۰ ۱ ۲۸۶


خیلی وقته که چیزی اینجا نوشته نشده و حالا میخوام بنویسم.بنویسم تا باز هم یاد بگیرم نوشتن رو.یادبگیرم که بروز بدم خودم رو.باز هم بتونم حرف بزنم.

امروز روز دلگیری بود و از فرط بیکاری و بی حوصلگی،تصمیم گرفتم بزنم بیرون و برم کافه.برم تا غبار دلمو از دلم پاک کنم.از خونه که زدم بیرون امیر رو دیدم.ینی اون منو دید و از پشت صدام کرد.ده روزی میشد که ندیده بودمش.به یه احوال پرسی قناعت کردمو بعد از چند دقیقه رفتم ولی گفتم اگه شب دستت خالیه زنگ بزن که فکر نکنم زنگ بزنه.وقتی جدا شدم ازش،دلم بیشتر گرفت.دلم گرفت که چقدر دور شدیم از هم.مایی که قبلنا هرروز با هم بودیم.

نشستم توی کافه.امروز خبری نیست تو کافه،یکم با اقا رضا باریستا حرف زدمو یه چای خوردم و یه سیگار گیروندم.حالا هم نشستم به نوشتن.مرتضی اومد تو کافه و حالا نشسته کنارم.روز افسرده ایه.عجیب افسرده.دهنم به حرف زدن باز نمیشه.مادلن دو روزی بود که مریض بوذ و امروز رفته دکتر.یکمم تو فکر اونم.

این روزا روزای خوبین و یه ارامش خاطر دارم ولی انگار یه غبار خاکستری روی من پاشیدن و کمی روزامو بیحال کرده.ولی از این چیزی که هستم راضی ام.یه ارامش خاصی دارم.انگار که همه چی برام یه ریتم اروم گرفته.یه ریتم دلپذیر که خیلی حال خوبی به من داده.ولی انگار یچیزی کمه.انگار یچیز خاص.یچیزی که قبلا بود و الان نیست.ولی راضیم،کاملا راضی.دلم میخواد تا اخر عمر همیجوری ادامه بدم.

و ادامه بدم تا روزی که کاملا محو شم


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۱۲-۰۹ ۰ ۱ ۲۶۰

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۱۲-۰۹ ۰ ۱ ۲۶۰


برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۲۷ ۲۴۳

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۲۷ ۲۴۳


پاییز امسال هم داره میگذره و تو نفس های آخر پاییزیم.من عاشق پاییزم.میشه گفت مهم ترین اتفاقات من تو پاییز افتاده و فصل پرکاذی بوده برای من.تو این سه ماه آدمای جدیدی رو کشف کردم.خاطره های خفنی ساختم.روزایی که هوا دقیقا هوای مورد علاقه من میشد،به مادلن زنگ میزدم و با هم میرفتیم قدم میزدیم،از اون قهوه فروشی گوشه خیابون قهوه میگرفتیم و میشستیم روی پله و کنار خیابون قهوه میخوردیم.یادته مادلن؟یادته میگفتم دوست دارم اون هوا رو دخیره کنم واسه روزای سخت.روزای سختی رسیدن.دلم همون هوای خنک پاییزی رو میخواد که نم بارون میزنه توش ولی خیس نمیکنه.همون هوایی که سیگار کشیدن توش خیلی میچسبه همونی که بوسیدن تو توش مثل بوی خونه مادر زیباست،لذت بخشه و هم هیجان انگیزه.ولی الان فقط دلم واسه اون هوا و تنفسش تنگ شده.دلم واسه قدم زدن توی اون هوا و سیگار کشیدنش تنگ شده.دلم آرامش میخواد.دلم یه خیال راحت میخواد،یه خنده ی از ته دل.

مادلن میدونی چی اون هوا خیلی خوب بود؟قدم زدن با تو زیر بارون نرم نازکش.نفس کشیدن و استشمام اون هوای خیس و خسته وقتی کنار تو قدم میزنم.

پاییز امسال اما یسری ادمارو از من گرفت.پسر عمم که دقیقا روز تولد من فوت کرد یا مارادونا که عاشقشم که از بد حادثه اونم روز تولد من فوت کرد.ینی مارادونا و پسر عمه ی من تو یه روز فوت کردن.داغ پسرعمم هنوز توی سینمه.هنوزم آه از سینم بلند میشه وقتی یادش میفتم.

قبلا گفته بودم پاییز فصل بی رحمیه و منو افسرده میکنه،با این حال پاییز فصل قشنگیه.حتی تو پاییز گریه هم میچسبه.اصلا پاییز فصل باشکوه گریه دار هاست.پاییز هم فصل غمه،هم فصل عاشقی.هم خنده،هم ناراحتی.

خلاصه،با همه ی نامردی های پاییز هنوزم دوسش دارم.

امیدوارم شما پاییز قشنگی گذرونده باشین.

 


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۲۷ ۰ ۰ ۲۷۸

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۲۷ ۰ ۰ ۲۷۸


خاکستری،هوا خاکستریه.هروقت هوا خاکستریه دلم میگیره.این دفعه به بیشترین حد خودش رسیده.حالم خوب نیست.از دیشب خوب نبودم.ولی صب که پا شدم،حس کردم انگار گرد غمو ریختن روم.اصلا انگار زیر گرد غم دفن شدم.حس میکنم دارم خفه میشم.حس بدی دارم.انگار یچیزی چنگ انداخته رو گلوم.خسته ام.خسته ای که هیچکس نمیفهمه.موندم زیر خروار ها خاک و فقط یه لایه خاکستری میبینم.هیچکاری از دستم بر نمیاد فقط میدونم هیچی حالمو خوب نمیکنه.دلم سیگار میخواد.یه نخم باشه کافیه.نمیدونم چیکار کنم جالم عوض بشه.هیچ ایده ای ندارم.خسته ام.فقط خسته ام.کاش یه راهی پیدا بشه منو از این حال دراره.کاش یچیزی پیدا بشه.کاش یکی بهم بگه چیزی نیست.نیاز به یه نیروی محرکه دارم.نیاز به یه هل.یه انرژی اضافه.یه جرقه.

دلم اصلا سیگار بهمن میخواد.فقط.یه پاکت بهمن کوچیک.همین!


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۱۶ ۰ ۰ ۲۴۹

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۱۶ ۰ ۰ ۲۴۹


افسانه ها همیشه باور پذیر بودن.اصلا ذات افسانه یه همینه.اینکه باور بشه.نه اینکه واقعی باشن،داستان اینه که ادم دوست داره باور کنه اینارو.اصلا واسش مهم نیست که واقعی ان یا نه.ادما کلا دوست دارن چیزای عجیبو باور کنن.میتونم هزاران مثال واستون بیارم.از نصف شدن ماه توسط پیامبر گرفته تا تبدیل به مار شدن عصای موسی.اصلا فکر نمیکنیم که شاید اینا افسانه باشن،ما باور میکنیم.

میدونید داستان چیه؟ناشناخته ها همیشه باور پذیر ترن.تو هر زمانی و تو هرقالبی جا میشن.هرکسی میتونه باور کنه.اصلا این اخلاقو همه ما داریم،هرچیزی رو که نبینیم و نشناسیم راحت تر باور میکنیم.انگار دوست نداریم کسی بفهمه که نمیتونیم باور کنیم.انگار داربم سر خودمون کلاه میزاریم.انگار خودمون ته دلمون میدونیم ممکنه راست نباشه ولی انگار یاد گرفتیم خودمون رو قول بزنبم.


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۱۴ ۱ ۱ ۲۴۸

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۱۴ ۱ ۱ ۲۴۸


ژانر مورد علاقه ام را پیدا کردم ، فانتزی. 

اسمش را میشود گذاشت قصه ، مجموعه ای از همه ی چیز هایی که نمی توانی لمسشان کنی جز با دیدن فیلم یا خواندن قصه. آدم هایی که از بی نهایت نشات میگیرند ، زیبایی ، ذکاوت ، شرافت ، قدرت ، صبر و مهرشان ، همه نامیرا و لا انتهاست . و آدم چه میخواهد جز این . جدیدا فیلم های خوب یک طوری شده اند که داستان خیلی واقعی است و هر قدر واقعی تر باشد جایزه های بیشتری میبرد ، چشم های زیبایی که غبار فقر کدرشان کرده ، ثروت زیادی که بخاطر جاه طلبی از میان میرود ، آدم عاشقی که بازو هایش به قدر جنگ تن به تن قوی نیستند و همه ی خصوصیت های خوب و بد هم نسبی اند ، چون ما اینطور هستیم . مهربانی و خشم و اخم و کج خلقی و پاک قلبی مان همه نسبی است و انیشتین گفته که حتی زمانمان هم نسبی ست و این فیلم های ژانر اجتماعی ، آینه ای هستند که ما را به خودمان نشان میدهند ، قهرمان هایی نصفه و نیمه که حتی دل ضد قهرمان شدن را هم ندارند. در فیلم های جدید آدم بد وجود ندارد و هر بدی یا بدتربیت بوده یا بدشانس و خلاصه هیچ کس مقصر نیست و پس تکلیف نیروی خیر و شر چه میشود؟

فانتزی ، این خیر و شر را به آدم عرضه میکند مثل هلو ، برای نشان دادن آدم بده لازم نیست از پدر و مادرش شروع کند ، در فانتزی آدم بد ها مشخص اند ، شکل شیطان اند ، در وجب به وجب وجودشان شیطان محلول شده. موهای شان به شکلی اهریمنی مرتب است و چشم هایشان افسونی و متجاوز. طور نگاه کردنشان سوراخی به مغز آدم حفر میکند و تمام حس امنیت آدم را در قعر سوراخ هضم میکند.

شخصیت خوبه هم که حسابش سواست ، راه که میرود ، بوی بهشت قدم هایش از لای پیکسل های نمابشگر بیرون می آیند و مستقیم بر دلت مینشینند.

اینطور میشود که قصه های فانتزی مخدر جانت میشوند ، دنیایی را به تو می دهند که لمسش نکرده ای ولی رویایش غریزتا در رگ هایت جاری بوده . "دنیای بی نهایت ها "و تو برای ماندن در دنیای سحرانگیزت به قصه ها نیازمند میشوی.

نویسندگان قصه های فانتزی حتما خدا بودن را تجربه کرده اند . مگر خلق ، حسی جز این است که بر نقطه ی صفر دنیایت حاضر شوی ، آجر اول را تصور کنی و بعد هی آجر روی آجر بگذاری و پیش بروی ؟ جای جادویی اش این است که این دنیای تو است و ابر و باد و مه و خورشید و فلک هم ، بدون جواز تو ،اجازه ی ورود ندارند ، که پس قدرت خلق به نا محدود میگراید. تو تنها خالق میشوی و تنها قانون گذار و تنها هستی بخش و  تویی که همه چیز در سر توست ، عالم و بصیری و سمیعی و علیم و چه بسا هم که درک تو برای عناصر توی داستانت ، لا امکان باشد. البته که قصه ها آخرش تمام میشوند ، خون آشام های بد سر جایشان مینشینند  ، جادوگران خبیثه قطعه قطعه میمیرند و حریص ها در چراغ جادو گیر می افتند و آنچه گوی جادو پیشبنی کرده آش کشک خاله است و همانطور که فردوسی گفته آخر فصه ها خوش است و چه بسا که ما همگی  درصفحه های رمانی گیر افتاده باشیم که شخصیت های اصلی اش ، هیتلر و لنین و امام علی و حضرت نوح هستند.

در آخر نمیدانم  دنیای فیلم سازی دارد به کدام طرف میرود ،  من اعصابش را ندارم که بنشینم به کلنجار رفتن آدم ها با خودشان نگاه کنم که آخر هم از پس خودشان بر نمی آیند .اینکار را خودم هر روز میکنم . عضلاتم قوی نیست. نمیتوانم با خرس ها مبارزه کنم و در های بسته را باز کنم و کسی را تحت حمایت بگیرم .  حالا که حقه های سینمایی ، کلید دنیای نا محدود ها شده اند ، در آینه زندگی کردن بس است.


مادلن ۹۹-۹-۱۳ ۰ ۱ ۲۴۳

مادلن ۹۹-۹-۱۳ ۰ ۱ ۲۴۳


امروز سه شنبست و یازده آذر.پنج آذر تولدم بود.من کلا عادت ندارم کسی تولد منو یادش باشه.واسه خودمم کلا هیچوقت مهم نبوده ولی عادت داشتم به تبریکای توی اینستاگرام و شاید دورهمی با دوستام تو کافه.خیلی دوست دارم امروز از تولدم بگم و روز خیلی قشنگی که داشتم ولی روز من اصلا قشنگ نبود و پر بود از بدبختی و غم.

امسال بیشتر ذوق داشتم.قرار بود با مادلن و امیر بریم بیرون.اینکه امیر امسال روز تولدم ایران بود.خوشحال بودم خلاصه.مادلن صب زنگ زد بهم و گفت حدود ساعت یازده میام دنبالت.من دوباره خوابیدم.دم دمای ساعت نه صب بود که بابام با خنده همیشگی اومد تو اتاق من و پرسید که کلاس دارم یا نه.بعد گفت که با مامان میریم خونه عمه.پرسیدم چی شده و گفت که حال پیام خوب نیست.گفت که میریم اونجا با مامان.اول چیز بعدی به ذهنم نرسید و گفتم باشه،منم بهش یه پیامی هم میدم من.بابام گفت که بهش پیام نده و رفت.

پیام پسرعمه منه،با هم خیلی رفیق بودیم و با هم کلی کری فوتبالی داشتیم.البته سنش زیاد بود و بچه هم داشت.ولی خیلی کری داشتیم با هم.

یکم که گذشت از خواب پاشدم و ترسیدم.خیلی ترسیدم که چیزی شده باشه.به فرشید پیام دادم و بعد کلی چپو راست،فهمیدم پیام،پسر عمه ی من فوت کرده.دقیقا توی روز تولد من.کلی غمگین شدم.گریه کردم و اینکه حس کردم یچیزی داره خفم میکنه.آخه دو سه روزی بود هی میخواستم بهش پیام بدم.نشد!هی پشت گوش انداختم و حالا رسیدم به جایی که آرزو دارم بهش پیام بدم و پیاممو ببینه و جواب بده بهم.کلی دلم قنج زده براش.

خلاصه اونروز نخواستم مادلن و امیر ناراحت کنم.بالاخره گذشت.گفتیم و خندیدیم.برگشتم و رفتم خونه عمم.روز غم انگیزی بود.وقتی برگشتم خونه و رفتم اخبار رو بخونم،دیدم مارادونا هم فوت کرده.میدونید من عاشق مارادونا ام.شما از میزان علاقه ی من به مارادونا خبر ندارین.

مارادونا واقعا خداست و دلم واقعا گرفت بخاطر مرگ مارادونا.خیلی!!!!!!ینی فاجعه روز تولدم تکمیل شد.گفتم برم تو اینستاگرام ببینم چه خبره و بنگ.دیدم هیچکس تولد من یادش نیست.جز مادلن و امیر و یکی از همکلاسی هام هیچکس یادش نبود.هیچکس!!!!!!!!میدونید،امسال خیلی غمگین شدم.دلم شکست که چرا اینجوری شد.چرا هیچکس منو یادش نیست.میدونید،حس کردم مردم.حس کردم وجود ندارم.میگن فراموشی از یاد دیگران کم از مرگ نیست.خیلی دردناکه اینکه ادم فراموش بشه.از یاد بره.هیچکس نباشه که ازش یاد کنه.اما من فراموش شدم.از یاد رفتم.و حس میکنم مردم.

 


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۱۱ ۰ ۰ ۲۶۳

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۹-۱۱ ۰ ۰ ۲۶۳


کاوه فولادی نسب میگوید غم های بزرگ را مقدمه ی کار های بزرگ کنید و شاهین کلانتری میگوید اگر حس میکنید در زندگی دستاوردی ندارید ، یعنی تنها به کار هایی میپردازید که حس میکنید از پسشان بر می آیید و عطیه عطار زاده میگوید آدم به یک جایی میرسد که میفهمد چیزی که مینویسد ارزش دارد و ارائه اش میدهد و بعد مخاطبان اند که او را نوسنده میکنند ، یانگ بوکوفسکی میگوید اعتماد بنفس نداری و مطالبم در این وبلاگ هیچ خوانده نمیشوند . شاید چون اینجا خودم نیستم،نمیدانم. من هیچ وقت نخواسته ام ره صد ساله را یک شبه بروم. الان هم نمیخواهم. من تمام آن صد سال را میخواهم. و فقط میخواهم در این صد سال مسیر غلط را نروم. غم های بزرگ را مقدمه ی کار های بزرگ کنم و چیز های دست نیافتنی بخواهم. و حرف عطیه عطار زاده و یانگ بوکوفسکی را تنها گوشه ی ذهنم نگه دارم.من هم قبلا در داستانی گفته بودم "این خانه تاریک تر از آن بود که کسی بخواهد درش بیدار باشد" بیدار که شوم خانه ام کمکم روشن می شود.


مادلن ۹۹-۹-۱۱ ۱ ۱ ۲۲۶

مادلن ۹۹-۹-۱۱ ۱ ۱ ۲۲۶


برای تو مینویسم ، ف ی عزیزم. یا همان یانگ بوکوفسکی.

اولین برف سال امشب ریخت. نشان گذر ایام و گردش فصول است . از روز های نیمه بارانی و بلند بهار ، ما دو تا ، در کوچه ها و پس کوچه ها و خیابان ها ، کنار هم راه رفتیم و دویدیم و نشستیم و خندیدیم و خندیدیم و خندیدیم از آلوده نبودن آسمان و مثل فالوده بودن آسمان خواندیم و ذوق کردیم و کیف. در هوای بوسیدنی اردیبهشت و خرداد قرار های منقطع کافه ای گذاشتیم و در طبیعت آتش روشن کردیم که سیب زمینی بپزیم که هیچ وقت نپخت و در آتش جان کش تیر ماه ، با اختلاف دو سه تا 30 ثانیه ، خود را به کافه رساندیم و آنجا لنگر انداختیم و در مرداد شلوغ و وحشی و گرم و پر امتحان ، در مسیر های کوچه ای مرکز شهر برای خودمان بهشت ساختیم و در شهریور گونه هایمان از پیاده روی های جلوی آفتاب و نشستن های جلوی آفتاب سزخ شد و در تاریکی های زود رس مهر ماه ، همدیگر را روی پل هوایی بوسیدیم و بعد ، در این آبانی که گذشت ، دوباره ما بودیم و عصر های نیمه بارانی و کوچه ها و آسمانی که آلوده نیست و آسمانی که سفید است مثل فالوده و آسمانی که در بالایش لابد کسی منتظر ماست.آبان تمام شد. آذر و دی و بهمن و اسفند هم که رد شود ، میتوانیم بگوییم "باورت میشه یکسال گذشت"؟


مادلن ۹۹-۸-۳۰ ۰ ۱ ۲۴۴

مادلن ۹۹-۸-۳۰ ۰ ۱ ۲۴۴


۱ ۲ ۳ ۴ ۵

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.