تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


موبایلم که زنگ خورد ، داشتم مرفولوژی سل ریوی پخش شونده را میخواندم ، که نادر است ولی ناقلین زیادی دارد و امکان گرفتنش برای کادر درمان بالاست. مامان رفعت بود که شماره اش سیو نبود ولی از بچگی هایم که زنگ میزدم ببینم ناهار چه پخته که اگر کتلت یا کوفته یا استانبولی بود بروم آنجا ، یادنم مانده .زنگ که خورد ، حجمه ای از نگرانی ، که چرا مامان رفعت به من زنگ زده؟ از عصبانیت ، که چرا مامان رفعت وسط درس زنگ زده ، از کنجکاوی ، که چرا مامان رفعت به کس دیگر زنگ نزده ، در سرم باد کرد و تلفن را که جواب دادم ، خوابید.

زنگ زده بود که روز دختر را تبریک بگوید. اولین بار بود که زنگ میزد روز دختر را تبریک بگوید. اولین بار بود که زنگ میزد یک چیزی را تبریک بگوید . اولین بار بود که زنگ میزند برای چیزی جز سراغ مامان را گرفتن و قابلمه خواستن و گوجه فرنگی خواستن و شماره ی دندان پزشکم را خواستن.پشت خط گریه می کرد و می گفت عکس هایی که برایش چاپ کردم را هر روز نگاه می کند و من بهترین نوه اش هستم و  بغضم  و تپش سنگین نبض روی گلویم ، از سیم های مخابرات رد نمیشد و به گوشش نمیرسید و او فقط سکوت را می شنید. گفتم زنگ زدید خیلی خوشحال شدم . از لحنم موقع گفتم این جمله حالم به هم می خورد. گفت خیلی برام ارزش داشت. از این جمله را گفتنم هم حالم به هم خورد. این ها هیچ کدام حس من نبودند. فقط قالب های تشکر بودند. قالب ها برای تشکر کردن از استاد خوبند ، از رستوران چی ، از کسی که در کتابخانه ازش خودکار گرفتی ، نه برای مادربزرگی که انقدر تنها شده که زنگ زده به نوه اش و پشت خط گریه میکند.

دوست داشتم بگویم که خیلی شده که دلم برای آن چای هایی که برایم در نعلبکی میریخت و تویشان قند حل می کرد ، و برای ظهر هایی که مرا کنارش مینشاند و سبزی پاک می کرد و یادم میداد که ساقه ی ریحان و نعنا را باید کوتاه برید ولی ساقه ی شاهی خاصیت دارد و بهتر است بلند تر بماند ، و تخم مرغ های عسلی ای که سرشان را نمک میزد و با قاشق چای خوری بهم میداد ، قنج رفته. ولی نمیشد گفت. رابطه مان جوری نیست که بشود گفت.او مادر بزرگ غرغروست ، من هم نوه ای که احترامش را دارد ولی تحملش را نه.

یک بار فراز گفت که اگر یک آرزو داشت برای براورده شدن ، این بود که برود در گذشته ، دو تا مادر بزرگ هایش را بغل کند.برای بار هفتصدم تصمیم گرفتم که هفته ای دوبار به مامان رفعت سر بزنم. که نمیزنم و میدانم که این تصمیم برای بار هفتصد و یکم و هفتصد و دوم و بار های زیادی بعد از آن هم گرفته میشود و بعد از گرفته شدن در پشت گوشم می ماند و بیرون نمی آید و نمی آید تا وقتی که بیرون آمدنش برای لای جرز در هم مناسب نباشد و من به قدر هزار در و دیوار و تخم مرغ عسلی و ریحان پاک شده پشیمان باشم.


مادلن ۹۹-۴-۰۴ ۰ ۰ ۸۹

مادلن ۹۹-۴-۰۴ ۰ ۰ ۸۹


هر چه باشد یا نباشد  ، انتلکتوری مقوله ی جذاب تری است. انتلکت ها معشوقه هایشان را مصرف نمی کنند ، از بچه های دبیرستانی داف نمی سازند ، نخاله های اینستاگرامی را شاخ نمی کنند و در آسانسور نمی چسند. ازت انتظار ندارند باهاشان ازدواج کنی و در قرار اول دستت را نمی گیرند و پول کافه شان را خودشان حساب می کنند. از این میان،  آنهایی که نسبت به فین کردن گارد ندارند و لازم نیست کنارشان برای بی صدا بالا کشیدن آب دماغت ، دهن خودت را سرویس کنی ، انتلکت های دوست داشتنی تری اند. مضاف بر این عوالم ، خواندن کتاب های رو موج ، دانستن نام آدم های مهم تاریخی و شناخت آداب زندگی مصدق و هیتلر و اعتقاد به  عقاید فروید ، شاید به اندازه ی نوشتن کتابی در نقد تفکر کانت ، عرق بر روی پیشانی نناشند ، ولی آنچنان هم سهل الوصول نیست. انتلکت ها همان گربه هایی هستند که بجای بهانه ی بوی نداده ی گوشت را گرفتن ، دست دراز کرده اند برای برداشتنش ، پنجه کشیدند و هر یک به قدری بهش نزدیک شد اند.

راستش ،انتلکت ها هم کم دوست داشتنی نیستند.


مادلن ۹۹-۴-۰۳ ۰ ۰ ۱۳۸

مادلن ۹۹-۴-۰۳ ۰ ۰ ۱۳۸


دیر زمان بود میخواستم به هزار بهانه برای تو بنویسم اما کیفیت هایی هست که من نداشتم و ای کاش میداشتم.مدت هاست دست به قلم نبردم تا شاید غروب یک دوشنبه آخر سال،ترجیحا قبل از افطار بیایی تا افطار را با هم باز کنیم.

چند وقتی میشود که دیگر از یادت منفک نمیشوم.فکر کنم که شاید تو هم  به یاد من هستی.که فراموش نشده این همه خاطره.که به یاد داری خاطره هایمان را در میاد انبوهی از دغدغه هایت که شاید مهم تر باشند.

دیروز هم تورا در خواب دیدم.نشسته بودی کنارم و از تدارک تنهایی حرف میزدی.

 


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۴-۰۲ ۰ ۱ ۳۲۹

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۴-۰۲ ۰ ۱ ۳۲۹


۱ ۲ ۳ ۴ ۵

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.