تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


من به سبب خانواده ی غیر فرهنگی یا کج سلیقگی در موسیقی یا عدم درک درست از جایگاه هنر یا حتی غرب زدگی ، در باره ی درگذشت شجریان ، نظر خاصی ندارم. با هیچ کدام از آهنگ هایش هم خاطره ندارم . یعنی اگر همین الان کینگ رام ، نامجو یا حتی سپهر خلسه بمیرند ، کلی حرف دارم برای گفتن و به عبارتی انقدر روحم بهشان وصل هست که مرگشان خم به ابرویم بیاورد و دلم برای راه رفتن پشت جنازه شان و مرغ سحر خواندن قنج برود.

شجریان. البته آنقدر ها هم غریب نیستم باهاش. سلسه ی موی دوست اش را هر وقت بابا در ماشین میگذاشت هم خوانی میکردم. یاد ایامش را هم.ولی کل این همخوانی ها برای وقت هایی بوده که آهنگ های خودم پیشم نبوده یا هندزرفری ام خراب بوده یا گوشی ام کم شارژ. یعنی کلا بابا که آلبوم شجریان را در می آورد که بگذارد در ضبط ماشن،  من هم هندزرفری ام را در می آورم که بگذارم در گوشم. آهنگ هایش بد نیستند ها. ولی بهتر از آن ها را در گوشی ام دارم و صدایش را هیچ وقت ترجیح نداده ام. صدایش صدای ماشین بوده . صدای وقت هایی که بابایم را جوگرفته یا سی دی گوگوش و هایده و مرضیه و معینش را جا گذاشته.

تنها خاطره ی واضحم هم با استاد این است که یک بار سال کنکور با بابا دعوایم شد و چون فردایش امتحان داشتم و حوصله ی بحث فرسایشی و اعصاب خوردی های بحث با بابا را نداشتم دو تا از آلبوم های شجریانش را شکستم و نشستم تست میتوز میوز زدم.

حالا چند ساعتی ست که شجریان در قاب تلویزیون چهار زانو نشسته ، با لباس سیاهی که نوار های قرمز فرش مانند رویش دارد که لباس شکل سنتی بگیرد و چند نوازنده ، هلالی دوره اش کرده اند ، چشم هایش را بسته ، خطوط چهره اش عمیق ولی نامنقبض اند. انگار پشت پیشانی اش هیچ عضله ای در فشار نیست ، و با کوچکترین حرکت لب و دهن ، آواز می خواند. صدای تلویزیون خیلی کم است. اصلا نمیشنویم چه میخواند. بابا دارد با اطلاعاتش از شجریان سوراخمان میکند و شجریان همیطور نشسته توی تلویزیون و نگاهش را بسته و من چشمم بهش میخورد که شانه هایش پهن نیست و صورتش اعیانی نیست و زیر پوستش آب نیست و برف تجربه بر موهایش نیست ولی چین و واچین قشنگی دارد و آدم بدش نمی آید چند لحظه همینطور چشمش را بر او نگه دارد .فعلا اگر بخواهم راستش را بگویم جز همین خطوط چهره اش که نظرم را گرفته ، نکته ی دیگری راجع به اش ندارم.خلاصه که هیچوقت انقدر نشستن و حرکت لب و دهانش را ندیده بودم که در این چند ساعت و راستش خیالم راحت است که موزیک هایش در دسترس اند و هیچ وقت برای شجریان را شناختن دیر نیست و حالا هم که جوان مرگ نشده نمیتوان گفت ناکام مانده. عصاره ی وجودش را ضبط کرده و گذاشته بماند. برای ما ، برای خودش، برای دوست دارانش و سعدی هم گفته مرد نکونام هیچ وقت نمیمرد و این داستان ها. پس غم را چه راه وقتی مرد نکونام ما ، تا جا داشته عمر کرده و از خودش یادگاری تولید کرده.

رواق در یکی از اپیزود هایش میگفت "مادر بزرگ کوفته درست کرد ، بعد مرد ، بعد از مرگش ما آن کوفته را خوردیم." کوفته ای که دیگر تکرار نمیشود و موجودیتش بند نفس های مادر بزرگ بوده و کمی بعد از مادربزرگ ، کوفته هه هم مرده.

چه خوب که آدم اینطور زندگی کند که بعد از مرگش کوفته هایش نمیرند ، منتشر شوند و تاریخ و فرهنگ آدم ها  ، طعم و بویشان را بگیرد.

که شجریان بهترین زدگی ها را داشته. چه خوب که آدم ، در زندگی کاری که برایش ساخته شده را بکند ، در آن موفق شود ، در زندگی اش یک فریز با گنجایش نا محدود را پر از کوفته های دست سازش بکند ، و کوفته پزی اش را به آدم های زیادی یاد بدهد و سر آخر بمیرد در حالی که کسانی که حتی طرفدار موزیک هایش هم نبوده اند ، جمع شوند جلوی بیمارستانش و سینه چاک بدهند. استاد هرچه که باشد یا نباشد زندگی و مرگ خوبی داشته و در این لحظه فعلا همین دو تا مرا به وجد می آورد و روحم را به زوق زوق می اندازد. درباره ی باقی مسائل مربوط به شجریان فعلا انسجام فکری ندارم و هنوز هم موفق نشده ام آهنگ هایش را با علاقه گوش دهم. حتی با اینکه بعد از مرگش خیلی جوگیر شدم و من کلا آدم جوگیری ام.موزیکش فعلا راهش را به دلم باز نکرده (به سبب غرب زدگی ، بی فرهنگی ، بی سوادی ، عدم درک درست از جایگاه هنر، یا هرچه)


مادلن ۹۹-۷-۱۹ ۰ ۰ ۱۰۱

مادلن ۹۹-۷-۱۹ ۰ ۰ ۱۰۱


دایی فرید جمله ای دارد که هر وقت توانسته فرو کرده در گوشم. اینکه در هر کاری حرفه ای باشی ، وقتی داری انجامش میدهی ، به چشم کسی که از بیرون نگاهت میکند، آسان می آید.حالا هر قدر آن کار سخت باشد.مثالش هم شیرجه زدن شناگر های حرفه ای است.که با اینکه شیرجه اساسا فعل آسانی نیست ، ولی اگر شیرجه زنی حرفه ای ها را نگاه کنی ، با خودت میگویی اینکه کاری نداره ، بی زحمته! به چشم تو به آب وارد نمیشوند ، آب را می پوشند ، آب در آغوششان میگیرد . م

دیگرش ک هر روز باهاش درگیرم در گیتار زدن است.قطعه هایی که در حین نواختنشان گویی بمب خنثی میکنم.تمام هیکلم منقبض است.از پیشانی و سر شانه ها و گودی کمرم قطره قطره عرق میچکد و هیچ نقطه ی نرمی در کل وجودم نیست را خوان مارتین و پاکو پنیا و بقیه ی خوبان عین هلو میزنند.فالستا های خیلی سنگین را بدون خمی بر ابرو منوازند و وسطش به دوربین هم نگاه میکنند و آسوده میخندند.انگار  که دارند اگه یه روز بری سفر میزنند ، یا سلطان قلب ها. جوری ک من هم ک میدانم نواختن این قطعه ها کلی کار دارد برای لحظاتی باور میکنم ک کاری ندارد.

خلاصه که آدم ها در هر چیز خوب باشند ، انجامش ابرویی ازشان نمیخماند.همین است که بعضی ها با تنهایی شان اخت شده اند ، زن ها با سیستم سوخت و ساز زناشویی کماکان به یوگا میروند و دنبال دکتری اند که ماده ی بوتاکسش خوب و ارزان باشد که پول روی طاقچه هدر نرود ، دانشجو های پزشکی زیر بار درس سنگین و افتادن ها و پاس کردن ها ، احساس بدبختی نمیکنند و کودکان کار در سرمای همه چی کش با سویشرت نارنجیشان ، ده ساعت در شهر پرسه میزنند.

بابا هم در  جیب خالی ، پز عالی صاحب سبک است. و همین ما را در حاشیه نگه داشته . دلار ارزان باشد یا گران ، سالی چند بار مسافرت میرویم، کره ی محلی میخوریم ، کتاب هایی که قرار نیست بخوانیمشان ولی لیست ها گفته اند ک شاهکار اند را میخریم ، از هر آشغالی ک مهران مدیری به اسم سریال بیرون بدهد حمایت میکنیم ، جمعه ها مهمانی بدون ژله و تک غذایی می دهیم ، عید ها کارت پستال با عکس زن های ابرو کمان و لیبل «نورزتان پیروز » میخریم و تولد هر کی شد کیک میخریم و میرویم پیتزا. برای مستاجرمان حاتم طایی می شویم برای صاحباخانه مان ، نجیب و «چانه نزن» و به  فروشنده ها اجازه میدهیم چیز ها را بکنند تو پاچه مان و در عید غدیر صفته ی امضا شده میدهیم و صرف نظر از اینکه چند دست ورق در کمد تلنبار شده هر بار ک میرویم تهران ، سر مرکب را به چهار راه استانبول کج کرده و یک دست ورق ترجیحا غیر پلاستیکی میگیریم.با اینکه فروشنده اصرار دارد پلاستیکی بهتر بر میخورد.

حالا هم که اقتصاد ته چاه است ، هنوز با بسته های ۸۰۰گرمی مرغ ، ته چین و زرشک پلو درست می کنیم ، و قورمه سبزیمان ۳۰۰ گرم گوشت دارد و بابا سیب و خرما را از مصطفی گران فروش میخرد و معصومه خانم هفته ای یکبار خانه مان را تمیز میکند و کفش خوب میخریم و شلوار معمولی و مهمانی های تک غذاعه میدهیم و برای ورزش مربی خصوصی میگیریم و بابا سه شنبه ها و جمعه ها به گدای سر کوچه ی خانه قبلی ۲۰ تومان میدهد ، هر بار که به فروشگاه رفاه میرویم شکلات صبحانه و کره بادام زمینی و پاناکوتا میخریم و تا دست بابا پول می آید میرویم پیتزا. وام میگیریم ک برویم مسافرت ، طلا میفروشیم ک یک دست کله پاچه بخریم و فریز کنیم و مامان ساعتش را عوض کند و صدرا عینکش را ، زمین سوهانک میرود ، وام روی وام می آید و زورمان به سهام عدالت هم میرسد ولی از تک و تا نمی افتیم.ما افسرده دل میشویم ولی بابا نه.انگار اصلا نمیداند جیبش خالی است. همان شکلی میخندد ک وقتی اقتصاد در قعر نیست میخندد.شب ها اسوده میخوابد و با دل خوش برای یک شب ماندن در هتل ۸۰۰ تومان پول میدهد. این است که ما همیشه در حاشیه ایم.اقتصاد بالاخره از قعر در می اید و هر چه به باد دادیم دوباره بر میگردد.همیشه همینطور بوده.ولی همین از تک و تا نیوفتادن و با چندر غاز خوشحال بودن ، چیزی است که از پس هر کس بر نمیاید و از پس بابا چرا.حالا قطعا این حجم از در حال زندگی کردن هم شور  است و دردسر ساز ولی روحیه را خوب نگه میدارد.

جایتان خالی.الان بابا نشسته جلوی ماهواره و میخواهد اسم شهرش را به ۳۰۰۰۲۱۹۰۶۵ارسال کند که یک فلش با ۱۴۰۰ تا آهنگ قدیمی ایرانی برایش بفرستند.در حالی که  صدرا مدت هاست لنگ مانیتور است و من لنگ ضد آفتاب و کلا مدتی است که دیگر بوی عطر نمیدهیم، خودخواه نیست ها.آسان میگیرد.جیب خالی را برای خودش هضم کرده.دلش دیگر بزرگ شده و دستش باز.

قبلا خیلی با این به چپ گیری بی پولی و سرخ کردن صورت با سیلی هایی ک خیلی هم ارزان نیستند دل صافی نداشتم و برای آینده برنامه ام این بود چیزی باشم که بابا نیست . حالا هم نمیدانم کار درست تر کدام است. ولی مگر جیبش را پر نمیکند ک با دل راحت پاناکوتا و کره محلی بخرد ، حالا که دل راحت با جیب خالی ممکن شده ، چرا که نه.

 


مادلن ۹۹-۷-۱۱ ۰ ۰ ۸۱

مادلن ۹۹-۷-۱۱ ۰ ۰ ۸۱


پاییز!واژه عجیبی بوده همیشه برای من.خیلی عجیب.غمگین،سرد،سرد نه سیاه،سیاه نه!تمیدونم چی.ولی همیشه برای من حس بدی داشته.خیلی خیلی بد.یادم نمیره روزهایی رو که بی دلیل میشستم گریه میکردم.از کلاس میزدم بیرون و میشستم توی اب خوری مدرسه و درو میبستم و دل سیر گریه میکردم.روزهایی که حس میکردم کسی منو نمیفهمه،کسی همراهیم نمیکنه،کسی نیست منو بلد باشه.کسی نیست بفهمه چمه.تو روز هایی که حتی حودم هم نمیدونستم چمه.روزهایی که حتی خودم هم خودمو بلد نبودم.روزهای تلخی بوده برای من.تلخ،مثل کمل مشکی بی برچسب.غم بدیه،غمی که جتی خودتم ندونی چته!زمانی که مدرسه میرفتم،حس میکردم دوستای خوبی ندارم.انگار منو نمیفهمیدن،که البته ربطی به اونا نداره و شاید من خیلی حساس بودم.ولی از حرف هاشون واقعا میرنجیدم.گریه میکردم.و واقعا دانشگاهم یه شهر دیگه بود تا کمی ازشون فاصله بگیرم.برم دور شم از این ادما.برم جایی که کسی منو نشناسه تا بتونم خود واقعی مو پیدا کنم.دوستای جدید پیدا کنم تا شاید کمی بتونم خودمو پیدا کنم.

اما نشد و دانشگاه شهر خودم قبول شدم.شاید بد هم نشد.تو دانشگاه دوستای جدید پیدا کرده بودم و خوب بود تا جایی که رسیدم به وسطای پاییز و احساس تنهایی شدیدی کردم.یادم نمیره که وسط کلاس زبان با مهتی میزدیم بیرون و اهنگ غمگین گوش میکردیم و سیگار میکشیدیم.دوتا اهنگ بود که هر وقت میرسیدیم بهش غمگین میشدیم.پرنده غمگین چاوشی و طلوع من نامجو.امکان نداشت شب باشه،ما دانشگاه باشیم و اینو بشنویم و گریه نکنیم.روزاهای بدی بود و انگار نای حرف زدن نداشتم تا جایی که یبار دوتا از دوستام منو کشیدن کنار و گفتن وقتی با بچه های کلاس میریم بیرون یا اینکه تو دانشگاه باهمیم تو اصلا حرف نمیزنی و حال خوشی نداری.اگه دوست نداری اینجوری بیای بیرون و حال نمیکنی با ما بگو.که مجبور شدم کل داستان منو پاییز رو بگم.

اما امسال پاییز تفاوت داره با هرسال.خیلی بهتره.انگار مادلن اون ادمیه که منو میفهمه.ارامشه بیشتری دارم.چیزی که بیشتر ار همه چی تو زندگی دنبالشم.مادلن منو میفهمه.وقتی حال ندارم،اون با من حرف میزنه و حالم خوب میشه.اصلا لازمم نیست چیزی بگه.من وقتی مادلن رو میبینم جالم خوب میشه خود به خود.انگار زندگیم یه کپی زنگی شده از زندگی قبلیم.مادلن رنگ پاشیده رو این زندگی غبار گرفته.چیزی که تموم مدت میخواستم.کسی که بهم هیجان بده.کسی که بشنوه منو.کسی که بلد باشه منو و من واقعا شانس اوردم.یه شانس بزرگ.

تو زندگی شما هم از این شانسا ارزو میکنم.ارزو میکنم که کسی باشه که شما رو بلد باشه.بلد باشه شمارو خوب کنه.گوش کنه نغمه زندگی شمارو.

و من به شما قول میدم میاد اون روز برای شما هم. 


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۷-۰۸ ۱ ۲ ۱۰۸

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۷-۰۸ ۱ ۲ ۱۰۸


امروز بزرگ ترین دعوای زندگیمو کردم که فکر کنم به بزرگ ترین قطع رابطه ی زندگیم منتهی شه. با نازنین دعوام شد. کسی که میشه بهش گفت دوست صمیمی. دعوا کردم و بعدش رفتم کوه. تو کوه وقت داشتم که خیلی به قضیه فکر کنم. یادم افتاد که شب عید دعوا کردیم. دلخور بود ازم . باهام دعوا کرد. از اون روزا بود که هر چیمیگفتی میخواست دعوا کنه و دلش صاف نمیشد. گفتم چند ساعت مونده به تحویل سال . میگن ادم موقع تحویل سال هر کاری انجام بده تو اون سال اون کارو زیاد انجام میده. من دلم نمیخواد تو تحویل سال دعوا کنیم. گفت من به این چیزا اعتقاد ندارم و وقتی ناراحتم یعنی ناراحتم. منم تمام اپ های چت رو از گوشیم پاک کردم که پیامای دعواشو نخونم و گرفتم خوابیدم و بعد از تحویل سال دوباره اپ ها رو نصب کردم ولی تا فردای تحویل سال حرف نزدیم و قهر بودیم.

منو نازنین مدت زیادی دوست بودیم و دعوای امروزمون بنظرم خاتمه دهنده ی این رفاقت 8 سالمون باشه. ولی راستش ناراحت نیستم. عصبی هستما. دعوامون خیلی عصبیم کرده. ولی حس میکنم ناراحت نیستم.انقدر که امسال هر ماه یه بامبولی تو دوستیمون درومده. دیگه منزجر شده بودم. تو کوه داشتم فکر میکردم نازنین رو همیشه یادم میمونه. شاید خیلی وقتا بغض کنم از دلتنگی براش. مث الان که بغض کردم. البته از دلتنگی نیستا. بغض الانم بخاطر اینه که همین الان خوبی هاش یادم افتاد. روزای نوجوونیمون که دوچرخه سواری میکردیم. میرفتیم والیبال . ورق بازی میکردیم. عاشق میشدیم و فارغ  . یاد این افتادم که روزی ک ما از محله اسباب کشی کردیم نازنین بهم اس ام اس داد که باورم نمیشه رفتید . به پنجره ی خونتون نگاه میکنم دلم برات تنگ میشه. یادمه اونشب گریه کردم ولی یه گریه ی خوب بود. اولین تجربه ی من از این بود که یکی دلش برام تنگ شده. منو نازنین خیلی از چیزا رو برا اولین بار با هم تجربه کردبم. مسخره بازی و کارای عجیب و حرفای جدی و گند بالا آوردن و درست کردن گند کاری ها.

دیدی نازنین. دیدی گفتم آدم هر کاری رو موقع تحویل سال انجام بده اون کار با سالش گره میخوره.

نمیدونم بگم خوب شد که گره رو ول نکردی یا بد شد. باید ببینیم بعدا چی میشه. 

دعوای آخریمون سنگین بود. تو کوه فکر میکردم هیچوقت یادم نمیره تو رو. تو یه اخلاقی داشتی ک با ادم صمیمی میشدی. میدونی من کلا صمیمی نمیشم خیلی. بخاطر همین فک کنم تو تنها دوست صمیمی من بمونی تا ابد. گرچه من تنها دوست صمیمی تو نمیمونم چون تو بلدی چطور صمیمی بشی. ولی خب اینکه منو تو به پست هم خوردیم باعث شد من داشتن دوست صمیمی رو تجربه کنم. و این خوبه. خیلی خوب.

کلی چیز داشتم که ازت بنویسم. از علت های این دعوا ک کلی تو کوه بهشون فکر کردم تا موشکافی رفتار های منو خودت و ریشه ی رفتار ها. ولی خب الان که اومدم بنویسم بنظرم همشون بی ارزش شدن. ارزشمند همینه که ما یه مدت یه دوستی ساختیم که به این قشنگی گذشته. آدم دیگه چی میخواد. خاطراه های خوب همیشه میمونن.


مادلن ۹۹-۷-۰۷ ۰ ۱ ۱۰۱

مادلن ۹۹-۷-۰۷ ۰ ۱ ۱۰۱


چند روزیه خیلی تو فکر مامان بزرگمم.خیلی دارم فکر میکنم که صدای مامان بزرگم چه شکلی بود.انگار کم کم داره از یادم میره.صدای بودنش،نفس کشیدنش،راه رفتنش و حتی صدای بودنش.داره یادم میره و انگار نبوده اصلا هیچ موقع.دلم میخواد بمیرم و پر بکشم پیش مامان بزرگم.سر بزارم رو پاهاش و گوشه ی دامن گل گلی شو بگیرم گریه کنم.دستشو بکشه رو سرمو من مست شم از بوش.بوش!تنها چیزی که ازش یادم مونده.عطر لایموتش که حقیقت بود برای من و هست.

دیشب با مادلن نشسته بودیم پشت میزمون تو کافه کوچه و حرف میزدیم که مادلن یه سوال پرسید.گفت که دوست داشتی جای کدوم شخصی میبودی.من یکم فکر کردم و گفتم هیچکس.ولی وقتی بیشتر فکر کردم گفتم دوست دارم جای تارگا بودم که یکی از آهنگساز های تاثیر گذار گیتار کلاسیک بود و از این گفتم که دوست دارم یروز یکی از نوازنده های خیلی مشهور گیتار بشم.

اینها گذشت و مادلن پرسید دوست داستی جای کدوم ادم عادی باشی.گفتم هیچکس ولی دوست داشتم ادم بهتری میبودم.مامان بزرگمو بیشتر دوست میداشتم و بیشتر بغلش میکردم.فضای کافه خیلی خلوت بود و جز معدود ادمایی که همیشه بودن کسی نبود.سمیرا خانوم،خانوم اقا مرتضی صاحب کافه با بچه ی کوچیکش اونجا بود.سمیرا خانوم با لیلی تو کافه میچرخیدن و ما هم نگاهشون میکردیم.من یکم درباره مامان بزرگم حرف زدم که یکم بغض کردم.برگشتم سمت مادلن و دیدم لبش مثل اردک شده و کم مونده گریه کنه.دلم میخواست از جام بلند شم و برم محکم بغلش کنمو سرشو بچسبونم به سینم و اونم مثل همیشه برای من موش بشه.مدتی بعد مادلن رفت و من تنها نشستم تو کافه.البته جامو عوض کردم و نشستم پشت میز چهار نفره ی روبروی کانتر و شروع کردم به نوشتن.چای خوردم و کمی با اقا رضا باریستای کافه حرف زدم و یه چای حوردمو پاشدم زدم بیرون از کافه ولی دلم موند اونجا.دلم میخواست تا صب بشینم تو کافه و مادلن هم بشینه کنارم و فقط نگاش کنم.از کافه که فاصله گرفتم فهمیدم عینکم جا مونده تو کافه و حقیقتا تنبلیم اومد که برگردم.

اره اینروزا حس میکنم صدای ننه یادم رفته و دلم قنج زده برا صداش که میخوند:سو گلیر ارخ اوزونه/چوبا قیتر قوزونه

 

پ.ن:درضمن مادلن،دوست دارم نگات کنم،تا که بیحال بشم


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۷-۰۶ ۱ ۱ ۱۱۲

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۷-۰۶ ۱ ۱ ۱۱۲


کوچکتر که بودم عضو تیم شنای شهر بودم و هفته ای شش هفت ساعت توی آب بودم. راستش چیزی نبود که بهش علاقه داشته باشم یا حتی خیلی درش خوب باشم. یادم است ، موقع تمرین استقامتمان که میشد ، سر صد متر اول کرال سینه احساس افسردگی می کردم. کرال سینه ام خوب نبود. 33 متر اول را خوب میرفتم . در 33 متر دوم عقب میماندم و نفس کم می آوردم و 33 متر آخر  را با بغض می رفتم و برای التیام قضیه لب هایم را می لرزاندم که مثلا دارم گریه می کنم.

بعد نوبت صد متر پروانه بود. در پروانه بهتر بودم و سنگ تمام میگذاشتم. ولی همچنان عقب بودم چون بچه ها کرالشان از من خیلی بهتر بود. یک سری ها هم دغل بازی میکردند. خلاصه که خیلی عقب میماندم. پروانه نفسم را میگرفت و دست و پایم را آتش میزد و موقع پروانه رفتن وقت نداشتم به چیزی فکر کنم. خودم را میدیدم از بالا و بغل و حواسم را جمع میکردم به قوس بدن و ضربه ی پاها و قدرت دست هایم و گاها هم از خودم حضم میبرد.

100 متر پروانه که تمام میشد 10 ثانیه استراحت داشتیم و بعد 100 متر کرال پشت بود. کرال پشتم افتضاح بود. کثیف و بی نظم پا میزدم و کج می رفتم. صورتم را منقبض میکردم که آب در دهان و دماغم نرود . جوری که از این انقباض سر درد میگرفتم . مورد دیگراین بودکه چون به پشت خوابیده بودم بچه ها را نمیدیدم که چقدر از من جلو اند. فقط سقف را میدیدم و سعی میکردم موازی چراغ ها بروم که به خط شناگر های دیگر برخورد نکنم. این برخورد برای ما که شناگر حرفه ای بودیم خیلی ضایع بود و من در هر ست پنج شش بار به خط می خوردم. 33 متر اول و دوم را اینطوری میرفتم و 33 متر آخرش حس خفگی داشتم. دلم میخواست هیچکس مرا نبیند . دلم میخواست همان لحظه از آب در آیم و شنا را ترک کنم و هر بار هم تصمیم میگرفتم که شنا را ترک می کنم و جانم را آزاد می کنم و این داستان ها. بد ترین لحظه اش وقتی بود که صد متر کرال پشت تمام میشد و به خط پایان میرسیدم و میدیدم بچه ها اکثرشان از آب درآمده اند و من هنوز 100 متر غورباقه ام مانده. استارت غورباقه را با دل سنگین میزدم.تعریف از خود نباشد، رو غوربافه خیلی مسلط بودم. اصلا من بخاطر غورباقه رفتن خفنم چشم مربی را گرفته بودم و آورده بودم به تیم. رو غورباقه انقدر مسلط بودم که دست و پایم بی اراده درست حرکت می کردند و لازم نبود تمرکز کنم. جلو و پایین و همه طرفم را هم میدیدم.میدیدم که تنها شناگر استخرم. تنها کسی که هنوز 400 متر استقامتش را تمام نکرده. البته اواخر خیلی ها دغل میکردند. نصف راه را شنا میکردند بعد میرفتند زیر آب ده بیست ثانیه میماندند و برمیگشتند. یعنی سرجمع بجای 400 متر 200- 300 متر بیشتر شنا نمیکردند. ولی خب . لحظات تلخی بود. غورباقه که میرفتم همیشه بدنم سرد بود و اخم غلیظی چهره ام را چکانده بود. 33 متر اول که تمام میشد صداهای بلندی در سرم میشندیم. لای آن احساس بدبختی به خودم می گفتم تو برای اینکار ساخته نشدی ثمین. عوضش درست خوبه. عوضش نوشتنت خوبه. عوضش گیتارت خوبه. و هی این ها را میگفتم و هی  و هی  تا تمام می شد و وقتی تمام میشد انگار بچه ها را نمیدیدم که با تحقیر یا بی تحقیر به من که حسابی عقب مانده ام نگاه میکردند. وقتی تمام میشد اصلا در فکر شنا نبودم. داشتم در ذهنم داستان مینوشتم. داستان دختری که شناگر نبود. با خودم تصور میکردم یک روز نویسنده میشوم و معروف میشوم و این دغل باز ها میگویند عه اون دختره که عقب میموند نابغه بود و از این فکر بدن یخ زده ام داغ میشد و اخم تلخم رقیق.

خیلی وقت ها آرزو کرده ام نویسنده شوم و این آرزو در شکست هایم پررنگ تر شده و هیچ چیز مرا قدر سرخوردگی در نوشتن آزار نداده. آن روز که گیتار زدن هم بنظرم دشوار می آمد باز به عشق نوشتن خوردم را جمع کردم. تصویر من 30 ساله ی ایده آل چیست؟ یک نویسنده که هنوز کتابش چاپ نشده چون حساس و کمال گراست و میخواهد کتابش بی نقص باشد. کلی دوست و آشنای اهل قلم دوره اش کرده اند که حرفش را میخرند و یک نویسنده ی بزرگ و معروف ، سخت گیر ولی مهربان هوایش را دارد و غلط هایش را میگرد. تصویر منه چهل ساله  ، زنی است که سه مجموعه داستان کوتاه و یک رمان موفق دارد و مجلات دم به دم برایش موضوع میفرستند که برایشان بنویسد و تصویر منه پنجاه ساله ی ایده آل زنی است که نامش برند داستان نویسی شده و مدیر مدرسه ی بچه هایش سر همین موضوع برایش احترام خاصی قائل است. جایزه های ادبی اش را در کتابخانه اش چیده و صیح تا ظهر بی درنگ می نویسد و بعد از ظهر ها دورش شلوغ است و خانه اش پر معاشر.

آن روز آمدم رویای نویسندگی را از زندگی ام پاک کنم دیدم چقدر همه چیز تباه میشود. اصلا زندگی بدون هنر همین است. آدم اگر رویای هنر مند شدن در سرش جرقه نزد ، ته موفقیتش میشود استخدام در شرکت نفت (چون حقوق آنجا از بقیه ی جاها بیشتر است و به کارمندانش برای تعطیلات یک ویلاهایی می دهد که نگو)، شوهر پولداری که عاشق قورمه سبزی ها و مو ها و چشم ها و خنده های زنش است ، و بچه های با هوش و خوشگل. نه خبری از هیجان قبل از گرفتن جایزه است ، نه خبری از مدیر مدرسه ای که برایت احترام خاصی قائل است و نه توی دهن بچه های تیم شنای سال 91 زده میشود. یک تاثیر دیگرش این است که اگر نمره ی بیوشیمی ات شد 14 ، جای اینکه فکرت به داستان مدیر مدرسه و کتاب های موفق و این چیز ها برود ، حس میکنی از استخدام در شرکت نفت دور شده ای و باید در فیزیولوژی بهتر عمل کنی که لااقل یک جایی استخدام شوی که کیفیت ناهار هایش خوب است.

خلاصه که رویا ها آدم را نجات میدهند. حداقل برای من که اینطور بوده


مادلن ۹۹-۷-۰۱ ۱ ۱ ۸۷

مادلن ۹۹-۷-۰۱ ۱ ۱ ۸۷


الان هم مثل همیشه من درجال شکافت هسته بودم که یهو دلم گرفت.ینی کلا بیحال بودم از صب که پاشدم.شب هم آنچنان نخوابیده بودم و کمی عصبی بودم و کلا تو فکر بودم.هرازگاهی دلم میگیره اینجوری.خلاصه قبل اینکه برم برا شکافت هسته ای،سه نخ بهمن ناشتا گیروندمو رفتم پی شکافت.همونطور که داشتم هسته میشکافتم،رفتم تو فکر.ادم وقتی دلگیره و بی حوصله،هزار تا فکر به سرش میزنه.

داشتم همینجوری فکر میکردم که یهو تصمیم گرفتم بنویسم.نمیدونم چی شد یهو که دلم گرفت ولی خب!حتی حرف زدنمم نمیاذ.

همینجوری که فکر میبکردم که دیدم به نتیجه نمیرسم،شکافتو ول کردمو رفتم که دو نخ بهمن تِرن آن کنم.بیرون همینجوری که فکر میکردم،به ذهنم رسید که سیگارو ترک کنم که البته با همون پوک اول پشیون شدم.اصلا مگه میشه کنار گذاشت این لامصبو.مثل هوا میمونه.ادمم بدون هوا نمیتونه زندگی کنه.البته یروزی میزارم کنار،چون میدونم چیز خوبی نیست.ولی فعلا اینه که منو شیش هفت ساعت پای شکافت هسته ای نگه میداره.نخ دومو که گذاشتم گوشه لبم یاد این افتادم که چقدر ماه مزخرفی بود.کلا وضغ مالی داغونی داشتم.دقیقا روز تولد مادلن،دوستم ازم پول قرض خواست و منم کل ماهانه مو دو روز زود تر گرفتم و دادم به دوستم.و این که برای شکافت هسته ای نیاز به پول داشتم و سر همون هرچی پوبل داشتم دادم برای اون.اصلا یه لحظه پشمام ریخت.دقیقا یادمه که هفته اول شهریور بود و من حتی پول یه پاکت سیگار رو هم نداشتم.و پشمام میریزه که چجوری این ماهو گذروندم.خیلی افتضاح بود.خلاصه اره،اصلا هی به این داستان فکر میکردم و هی سنگین پک میزدم.کلا پشم ریزون بود.

این فکر هم چیز عجیبیه.ادم اگه فکر نکنه،یکم میتونه راحت زندگی کنه.چقدر دلم لک زده برای منه بی دقدقه که فکر نمیکنه و انقدر اذیت نمیشه.کاش بتونم یکم کنترل کنم خودمو.ذهن اسوده نعمت بزرگیه واسه آدم.بغضی مواقغ دلم میخواد از در خونه بدوم بیرون و یکی بهم بگه چیزی نیست و من باور کنم.البته مادلن اینکارو میکنه و من باور میکنم.ولی من دائما درگیرم.دست خودم نیست نیاز دارم که بعضی وفتا مغرمو در بیارم تا کمی بتونم استراحت کنم.

ادمیزاد کلا ذهنش مشغوله.چه خوب که مشغول چیزهای خوب باشه همیشه.شما هم اگه این نوشته رو میخونید سعی کنید به چیزهای خوب فکر کنید.


پریروز امیر رفت ترکیه. از صبحش که فهمیده بودم می خواهد برود ، میان اینکه به هر قیمتی شده قبل از رفتنش ببینمش یا نه معلق بودم. قبلا ها از رفتنش می ترسیدم. حس میکردم دلم خیلی برایش تنگ خواهد شد و رفتنش قرار است غباری سنگین شود و بنشیند بر دلم و تا مدت ها پاک نشود . ولی حالا که وقت رفتنش شده ، انگار اصلا برایم مهم نیست. چه برود چه نرود. یا اگر امروز برود یا فردا یا 13 روز بعد ، دلم به قدر غباری باز تر یا بسته تر نمشود. با خودم گفتم آدمیزاد چقدر بی وفاست و کلی با خودم ور رفتم که بفهمم چی شدیم ما. چی شدم من که امروز اینقدر به داستان بی تفاوتم.کلمان را مرور کردم. خوش گذشتن ها و بد گذشتن ها و رفتن ها و آمدن ها و دعوا ها و آشتی ها و نوشابه هایی که برای هم باز و بسته کردیم و هر قدر گشتم هیچ نقطه ی تاریکی نیافتم که توانسته باشد مرا اینقدر نسبت به امیر بی تفاوت کند . از صبح تصمیم گرفتم یک نامه ی خداحافظی برایش بنویسم و قبل رفتنش ، شده برای چند دقیقه ببینمش. آمدم روی کاغذ دیدم حرفی ندارم. بیشتر فکر کردم که آدمیزاد چقدر بی وفاست و دوباره همه چیز را مرور کردم که ببینم واقعا چی شدیم ما. چه شدم من. چون به نتیجه نرسیدم و آن نقطه ی عطفی که امیر را از چشمم انداخت را پیدا نکردم ، بیخیال داستان شدم و روی ساندویچ مرغم که سرد بود و کمی بیات سس هزار جزیره زدم و در لیوان نوشابه ام آب ریختم و  راجع به اینکه چرا از مرد های گنده منده ی بدن ساخته بدم می آید با نازنین و شیدا بحث کردم.  

عصر دوباره فکری شده بودم که با امیر خداحافظی کنم یا نه . چند پیام بهش دادم که سر صحبت را باز کنم و ببینم کی وقت دارد که ببینمش و در همان بحث فهمیدم که صرافتی که درم افتاده و مدام در گوشم می گوید برو از امیر خدافظی کن همه اش از خاطر حفظ پرستیژ است. چون قبل ها چندین بار به اش تاکید کرده ام که بی خداحافظی نرود و قبلش حتما مرا ببیند ، حالا در رودربایستی با خودم و او و همه مانده ام و هی می خواهم باور نکنم که رفتن امیر به هیچ وری ام نیست و نگذارم دیگران هم این بی تفاوتی را باور کنند. این شد که کل داستان خداحافظی از چشمم افتاد و تصمیم گرفتم بی خداحافظی برود.آدم وقتی یک چیز برایش مهم نیست نباید برای مهربان و عاطفی نشان دادن خودش ، یک کاری کند که بقیه فکر کنند برایش مهم است. اصلا خیلی از زشت کاری های ما از همین است. طرف را دوست نداریم ولی یک جوری رفتار میکنیم که انگار دوستش داریم. بنظرم این سیاه ترین نوع خیانت است. 

چایی با کیک خوردیم و راجع به اجنه و عروسک آنابل که گم شده حرف زدیم.

شب که دیگر امیر به سوی رد کردن مرز ها راه افتاده بود سری به توییتر زدم. من از اول خیلی چراغ خاموش و از روی کنجکاوی وارد توییتر شده بودم . از روی کنجکاوی رفتم و صفحه یانگ بوکوفسکی را پیدا کردم و توییت هایش را خواندم و یادم است جوری کیفور شده بودم که در پوست خودم جا نمیگرفتم. در دلم نور ها نارنجی و صورتی از این ور به آنور زبانه می کشیدند و کلا روزم را ساخت. فردایش دوباره محض کنجکاوی و تفنن سری به پیج امیر زدم. دعوا. تیکه. تیکه. دوقورت و نیم باقی ماندگی. نبخشیدن. تنگ گرفتن. مخ زنی برای سرگرمی . رگه هایی از دختر بازی و شیطنتی که خیلی بنظرم تمیز نمی آمد.

قبلا باهاش از این چیز ها زیاد حرف زده بودم. خودش میگفت که حالا با دختر های زیادی تیک میزند و من هم خندیده بودم و در دلم گفته بودم عیبی ندارد که. همه در یک برهه هایی از زمان لاس زنی شان عود می کند. ولی آن شب که آن توییت هایش را دیدم دلم ریخت. شکلی نبود که من دوست داشته باشم. ته آن نخ دهی ها ، مردی نشسته بود که دود سیگارش را عمدا فوت می کند تو روی دختر های دورش و هر از چند گاهی جرعه ای لیموناد بدون الکل مینوشد ولی به دختر ها میگوید که تکیلاست یا کلا یک چیز گران و از زیر چشم پروپاچه ی دختر ها را دید میزند و تو دلش فکر میکند که این دختر ها همه شان فقط پروپاچه اند و مغزی در سرشان نیست پس لازم نیست برای احساساتشان ارزش قائل باشم. هیچی دیگر . معمایم حل شد. دقیقا از روزی که این توییتر لامصبش را باز کردم اینطوری شد که دیگر دلم باهاش گرم نشد.

حالا نمیدانم شاید از سادگی اش است که همچین توییت هایی گذاشته ولی پند داستان این است که جوری زندگی کنید که اگر دوستتان قایمکی توییترتان را چک کرد ، باز هم بتواند برای خداحافظی برایتان نامه بنویسد.

امیدوارم این حرف هایم یانگ را ناراحت نکند. بالاخره رفیقند.امیر هم ذاتا آدم خوبی ست. آدم ها گاها قاط میزنند و از اصلشان دور میشوند . این را هم میگذاریم بر حساب همان.


مادلن ۹۹-۷-۰۱ ۰ ۰ ۷۱

مادلن ۹۹-۷-۰۱ ۰ ۰ ۷۱


آقا 

امروز صبح، من تو یه اقدام انتحاری،مادلن رو سوار تنه ی دوچرخم کردم و رسوندم به کلاسش.در مرحله ی اول که از یه شوخی شروع شد و کم کم جدی شد!خلاصه که رفتم و رسوندمش.بعد که رفت دیدم عه!موبایلم مونده دستش.خلاصه اول رفتم مادر رو دیدم و بعد رفتم خونه و با لپتاپم تو تلگرام پیام دادم که آره،موبایلم مونده دستت.بنظر من زیاد بد نشد،چون بهانه ای شد تا عصر هم ببینیم همدیگه رو.

امروز ظهر کلی نشستم فکر کردم،دیدم منو مادلن چقدر چیزای عجیبی رو با هم تجربه کردیم که شاید هیچ موقع اگه به پست هم نمیخوردیم این کار ها رو نمیکردیم.مثل امروز که نشست رو تنه ی دوچرخه ی منو کلی با هم خندیدیم.

تجربه کردن چیز جالبیه.فکر کنید یه لحظه.آدم کسی رو داشته باشه که باهاش بتونه کارایی رو انجام بده که تنها جرات انجام اونا رو نداره.این که ینفر کنارت باشه که با اون جرات انجام هرکاری رو داشته باشی خیلی خوبه.اصلا بعضی وقتا لازمه ینفر باشه تا به زندگی غبار گرفته ی آدم یه رنگ بپاشه.

خلاصه که صبح با مادلن روز مفرحی داشتیم و البته سی و سه دقیقه دیگه باهاش قرار دارم تا موبایلمو ازش بگیرم و یه چرخی هم تو شهر بزنیم.

پس،خداحافظ تا بعد.


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۶-۲۷ ۲ ۲ ۱۰۲

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۶-۲۷ ۲ ۲ ۱۰۲


بوکوفسکی را با شعری شناختم که درش در باره ی هزاران باید و یک نبایدزندگی حرف میزد . میگفت بایک زن یک پا ازدواج کن و اسمش را رو بازویت خط بنداز ، به تبت برو و دندانت را با گازوئیل مسواک بزن ، نامزد انتخابات شو و سگت را بکش و بعد از اینکه به هزار و یک کار نا معمول تشویقت کرد ، در آخر می گوید "ولی شعر ننویس"

خط به خط و کلمه به کلمه ی این شعر مراهیجان زده میکرد. کاری کرده بود که در هر بیت غافلگیر شوم و حتی اگر خیلی تیز بازی در بیاورم هم نتوانم دستش را بخوانم و باز غافلگیر شوم . همان وقت ها دوستی داشتم که چون با اون در اینستاگرام آشنا شده بودم بیشتر به هم پیام میدادیم تا هم دیگر را ببینیم. پسری چهارشانه بود با صورتی بزرگ و موهای مشکی و چشم های ریز بادامی و کلمه چینی هیجان انگیز.اسمش راگذاشته بودم یانگ بوکوفسکی . گرچه دنیایی که سینا برای خودش ساخته بود ، به خودی خود پر از اسم و لقب بود. یک لقب برای وقت هایی که افسرده است. یک لقب برای وقت هایی که تنهاست. یک لقب برای وقت هایی که با کس هایی میپلکد که نمی فهمندش و یک لقب برای وقت هایی که با کسانی می پلکد که بیشتر می فهمندش. ولی می دانم که با اسمی که من رویش گذاشته بودم هم حال می کرد. و برای من هم ، جوانی یک نویسنده ی بدبین و کمی شارلاتان با نثری هیجان انگیز ، یک چیز در مایه های سینا بود. آن زمان جز پاره نوشت هایی که از بوکوفسکی بطور پراکنده خوانده بودم چیز دیگیری از او نمی دانستم .

در خریدن کتاب عامه پسند چارلز بوکوفسکی حسابی خسیس بازی در آوردم. کمی هم تقصیر دیجی کالا شد. روی یکسری کتاب ها تخفیف زده بود و من نسخه ای از عامه پسند را خریدم که از همه ارزان تر بود و خب پای لرزش هم نشستم. وقتی متن را با ترجمه ی اصلی اش مقایسه کردم ، فهمیدم این ترجمه ، خراب ترین خربزه ای بود که میشد خورد و همین کافی بود که خواندنش را حسابی عقب بیندازم.

عامه پسند در ابتدا معمولی و کمی ضعیف ولی غیر خسته کننده شروع می شد و هر قدر جلو تر می رفتی بیشتر بهت حال میداد. این باعث شد که در ابتدای خواندنش ، قضیه را جدی نگیرم و بهش به چشم سرگرمی نگاه کنم. این یکی پایم را روی آن یکی پایم بیندازم ، وسط خواندنش  ناهار بخورم و حتی اگر کسی در اتاقم نیس ، بگوزم. درست مثل کاراکتر اصلی رمان. لاقید و غیر تنگ. مثل داستان که درش هیچ چیز غیر ممکن نیست. معماها به اشکالی احمقانه حل میشوند ، در یک دعوای تن به تن ، برنده در جا میمیرد که بازنده زنده بماند ، کسی که دلش برای یک قناری میسوزد ، دهان همسایه اش را با بطری شکسته جر و واجر می کند ، چشمان آبی دارد و یک اسلحه به کمر و اگر همین الان بمیرد کسی ناراحت نمیشود ،وسط دزد و پلیس بازی ها ، مگس روی میزش را میکشد و همانجا میخوابد . فرشته ی مرگ برای پیدا کردن کسی که می خواهد بکشدش یک کاراگاه خنگ استخدام می کند و مرد 55 ساله و خیکی داستان شکست هایش را با مرغ سرخ شده و سیب زمینی جشن میگیرد و سیگار بدون فیلتر میکشد و زن های زیبا بهش نخ می دهند و او همه شان را رد می کند و نوچه های غول پیکر را مثل سوسک له می کند و با زن های زشت دعوای لفظی می کند و در نفس های آخر زندگی اش یاد لاستیک های تعمیر نشده ی ماشینش می افتد و از یک پیرمرد گدا ، گدایی میکند و در آخر خودش میرود که بمیرد و هر چند در راه مرگ ، هی تلاش میکند که باور نکند ک این راه مرگ است نمیشود و تو هم مثل او لرزه تنت را میگیرد و تو دلت میگویی احمق. معلومه که شوخی نیست. داری واقعا میمیری . خودتو نجات بده  و او نجات نمی دهد و لابد چون واقعا احمق است یا خیلی نا امید .

 

عامه پسند آخرین کتاب بوکوفسکی بوده و وقتی نوشته اتش که سرطان داشته. یک جاهایی در کتاب ، یادم میرفت که کاراکتر اصلی ساختگی است و حس میکردم دارم داستان روز های آخر زندگی خود بوکوفسکی را می خوانم. البته که این قضیه راجع به خیلی از نوشته هایی که زبان اول شخص دارند صادق است ولی خب ، هر قدر بوکوفسکی به شخصیتی که در عامه پسند ساخته نزدیک تر باشد ، لقب یانگ بوکوفسکی بیشتر به سینا قفل میشود. هیجان انگیز ولی گزنده ، دوست داشتنی ، حساس و وقتی برود بر دنده ی لج برود ، بی شعور و خشن.

 

برای مدت ها فکر میکردم ، سینا تنها یانگ بوکوفسکی دنیاست و دیدم نه. ابن مطلب آخر را میگویدم که اگر احیانا کسی این نوشته را خواند فکر نکند ، آن یانگ بوکوفسکی همین یانگ بوکوفسکی ای است که اینجاست. دنیا عجیب است و آدم گاهی با دو تا یانگ بوکوفسکی آشنا میشود که شباهت زیادی به هم ندارند. حالا که بوکوفسکی را به اندازه یک رمان و چند قطعه شعر و پاره نوشته های پراکنده ای که ازش خوانده ام می شناسم ، به نظرم یانگ بوکوفسکی اینجا هیچ هم شبیه جوانی های بوکوفسکی نیست.لطیف تر این حرف هاست و هیچ وقت برای هیجان انگیز کردن کلمه بندی هایش ، وسط یک متن ادبی ، از شاش و گوز و فلان جایش حرف به میان نمی آورد. 

پند شخصی اینکه ، سعی کنید با آدمی شبیه کاراکتر اصلی عامه پسند خیلی دوست نشوید. هیجان انگیزست ها. فقط به دردسرش نمی ارزد. هر خطای ریز یا درشتتان میتواند منجرشود که با پنجه بوکس های زبانش شکمتان را بدرد.

پند غیر شخصی هم اینکه ، در حین خریدن کتاب خسیس بازی درنیاورید و سر کیسه را کمی رها کنید و مترجم را به راستتان نگیرید.

 


مادلن ۹۹-۶-۲۵ ۱ ۱ ۱۲۸

مادلن ۹۹-۶-۲۵ ۱ ۱ ۱۲۸


۱ ۲ ۳ ۴ ۵

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.