تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


همین حالا استوری گذاشتی. در کلاس آنلاین دیدمش. دیدمش که دایره ی دور عکست قرمز شده. خوشحال شدم نازنین. از اینکه دیدمت که سر همی لی آب ات را پوشیدی که خیلی بهت می آید ولی کم می پوشی اش. که روز تولد من تنت بود و آن روز که به زور تو و آرین را کشاندم دانشگاه تا در کنفرانس فلسفه و حقوق زنان شرکت کنید و در طول کنفرانس همه اش بحث میکردید و تو با پرتقالی که پذیرایی دانشگاه از حامیان حقوق زنان بود ، زده بودی به جای حساس آرین و آرین با اینکه خیلی دردش نیامده بود کولی بازی در می آورد که لوسش کنی و تو ذهنت درگیر تر از آن بود که لوسش کنی.

گربه ای بغلت بود که به نظر همچین شاد هم نمی آمد و چشم های لجبازی داشت. ولی تو نازش می کردی و می گفتی آخیش. به گربه ها و سگ ها و آدم های بی زبانی که به ات نیاز دارند و زبان اعتراض هم ندارند ، علاقه داری. البته توصیف مغرضانه ای است. خب من هم از آن بی جنبه هایی هستم که تا با یکی قهر میکنند از به چهل و چند روش سامورایی به برجکش حمله میکنند. ولی دلم برایت تنگ شده بود نازنین. چند روز پیش خواب دیده بودم مرده ای. یعنی خواب دیده بودم که یکی می آید و به من تسلیت میگوید و من خبر ندارم که مرده ای. خواب را یادم رفته بود و دیروز ناگهان یادم امد و دلم را چلاند. از تلویزیون آهنگی پخش میشد که فقط در ماشین شما گوش میدادیم و راستش آن وقت ها خیلی هم باهاش حال نمیکردم. ولی وانمود میکردم که حال میکنم. چون امکان عوض شدن سبک آهنگ هایی که پخش میکردی که وجود نداشت و من هم نمیخواستم اوقاتی که می گذرانیم تلخ شود و میگذاشتم بگویی که آهنگ های من چرت اند. نمیدانم شاید کینه ای و ریز قلبم که این ها یادم مانده. البته عصبانی نیستم. همان وقت هم نبودم. ولی همین سرکوب های ریز ، کوه میشوند و آدم را از یک رابطه دلزده می کنند.

دیشب که دلم تنگ شد بی اختبار به پیج اینستاگرامت سر زدم. مسکوت بود. نگرانت شدم. دلم به شور افتاد. فیلم هایمان را که دیدم ، قلبم به در گرفت. در تمام دوری و ها و بی خبری ها و قهر هایی که تا کنون تجربه کرده ام ، هیچکدام مرا به تیرکشی قلب نینداخته بود ولی به ات پیام ندادم . راستش نمیخواهم رابطه ی مان برگردد. فقط دلم برایت تنگ شده بود . دوست داشتم ازدور ازت با خبر باشم. کاش هر روز استوری بگذاری. در حال نوازش کردن گربه یا هر حیوانی که رامش کردی. گرچه دیدن حرکات انگشتانت و شنیدن صدایت وقتی که با لذت تنفس میکنی و میگویی آخیش ، سوهان روحم است. ولی تا حالا از استوری گذاشتن هیچ کس اینقدر خوشحال نشده بودم.

کلاسم تمام شد. نیاز دارم سریعا بروم دستشویی و مامانم صدایم میکند . بابا میخواهد بهمان پیتزا بدهد چون از فردا شهر قرنطینه میشود و پیتزا به افق های دور میپیوندد. فردا امتحان دارم و کمتز از 20 درصد درش پیشروی کردم. باید بروم. والا میخواستم برایت بیشتر بنویسم.ازاینکه در این مدت که نبودی چه بر سرم گذشته. بگویم که شاید سایش روانم تقلیل رود. مواظب خودت  باش و استوری بگذر. ناژ


مادلن ۹۹-۸-۳۰ ۰ ۰ ۱۰۸

مادلن ۹۹-۸-۳۰ ۰ ۰ ۱۰۸


میسوزم از فراغت روی از جفا بگردان

هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان

 

مه جلوه مینماید بر سبز خنگ گردون

تا او ز سر درآید بر رخش پا بگردان

 

مرغول را برفشان یعنی به رغم سنبل

گرد چمن بخور می همچون صبا بگردان

 

یغمای عقل و دین را بیرون خرام سر مست

بر سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان

 

ای نور چشم مستان در عین انتظارم

چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان

 

دوران همی نویسد بر عارضش خطی خوش

یا رب نوشته ی بد از یار ما بگردان

 

حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست

گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان

 

 

هر وقت آشفته میشوم فال میگیرم.آدم فال میگیرد که حافظ به اش بگوید بکن یا نکن.که نمیگوید.حافظ در گوشت میخواند ، میشنوی ، و همینطور که مینشوی آنطور که میلت است به فال خوب یا بد میگیری اش. جواب را به ات نمیگوید .فقط کمکت میکند جواب را از درون خودت بیرون بکشی.

 


مادلن ۹۹-۸-۲۹ ۰ ۱ ۱۲۷

مادلن ۹۹-۸-۲۹ ۰ ۱ ۱۲۷


با مادربزرگم که حرف میزنم ، دلم میخواهد تک تک جملاتش را بنویسم. زنی نیست که بشود گفت خیلی مهربان است ولی ذهن خوبی دارد. این را خودش میگوید . میگوید ذهن خوبی دارم. راست هم میگوید. ماجراهای گذشته را که تعریف میکند ، مو موی جزئیات را هم میگوید.کمی تلخ گو و گزنده است و کنایه هایش ، ریشه سوز. ولی آدم از تک تک جملاتش لذت میبرد و چیز هایی را هم که میگوید بی فشار و زحمت میگوید. یعنی اینطور نیست که قبلش فکر کرده باشد و توی جمله چینی دقت کند. انگاری چیز هایی که میگوید در رگ هایش جاری اند و کلمه ها با بخاری که از تجربه ی 70 و اندی سال زندگی بلند میشود ، میپزند و به گوشت میروند. 

تجربه، چیزی که باعث میشود حرف یک راننده تاکسی با مدرک کلاس هفتم گاها خریدنی تر از یک سخنور آموزش دیده باشد. تجربه ی زیسته ، چیزی ورای آگاهی است. تجربه ی زیسته ، درک سلول به سلول و آجر به آجر است. مهر آگاهی روی تنت ، روحت ، نگاهت ، دمت ، کلامت میخورد و نمیرود در لوب فوقانی دستگاه لیمبیک تلنبار شود و منتظر بماند که بکشی اش بیرون و باهاش پز بدهی. آگاهی حاصل از تجربه ، جاری ست ، اصیل و پنهان نشدنی.

همین است که رد شلاق خفقان در شعر صنم و می و میخانه ی حافظ و منزوی رخ می نماید و در سروده های سیاسی این زمانی ، نه. 

و پس خوش بحال آنان که جنگ تن و به تن و خیره شدن به چشم های دشمن و پیوسته از مرگ ترسیدن و زندانی بودن و منتظر اعدام بودن و شکنجه دیدن و تبعید و گم شدن در جنگ و خلاصه تمام این تجارب شگفت انگیز را در کارنامه ی خود دارند. 

پارسال در شلوغی های آبان ماه در اهواز بودیم. سوار یک تاکسی شدیم که راننده اش عرب بود. در 57 انقلاب کرده بود و تا 67 جنگیده بود و در 69 زندانی شده بود و در 88 تیر خورده بود و حالا ما را که میرساند میگفت " اعتراض باید بی خشونت باشد. مردم عصبانی که میشوند به ضررشان میشود. گفت فردا میخواهیم فلان جا جمع شویم. خشونت هم نداریم. بابایم گفت ما مسافریم و آمدیم اهواز عروسی. ما را پیاده کرد. رفته خوابیده و فردایش رفته که اعتراض بی خشونت کند و که می داند که شاید حتی الان زنده هم نباشد. ولی او را چه باک که در تمام عمرش برای چیزی که فکر میکرده درسته جنگیده و اقلا تکلیفش با خودش روشن بوده . تجربه ی در مشت گرفتن جان.

 

 


مادلن ۹۹-۸-۲۸ ۰ ۰ ۱۲۴

مادلن ۹۹-۸-۲۸ ۰ ۰ ۱۲۴


فوگو یک جور ماهی است که در ژاپن ، در سواحل اقیانوس آرام ،میگیرند. زهر این ماهی در غده های جنسی اوست ، داخل دو کیسه ی نازک . وقت آماده کردن ماهی ، این کیسه ها را باید با احتیاط برداشت ، چون کوچکترین ناشی گری سبب میشود که زهر به داخل رگ ها نشت کند . متاسفانه به این سادگی نمی توان گفت که این عملیات موفقیت آمیز انجام گرفته است یا نه. پس از خوردن معلوم خواهد شد.

آدم این چند سطر را که میخواند ، لرزه به اندامش می افتد. خوردن فوگو مثل تاس انداختن بر سر جانت است. مزه ی وحشت میدهد. امکان ندارد فوگو بخوری و در حین خوردنش به یاد افعال نیمه مانده و رویا های گز نکرده ات نیوفتی. ممکن نیست. فاصله ی بین خوردن و دفع کردن فوگو ، مثل روز هایی است که تست ایدز داده باشی و منتظر جواب آزمایش باشی ، مثل وقتی که کنسرو باد کرده ی ماهی را کم جوشانده باشی و خورده باشی و بعدش علائم بوتولیسم را در اینترنت چک کرده باشی. ترس و نا امیدی بعد از مواجهه با فوگو ها ، آدم را عاشق زندگی می کند.

داشتم فکر میکردم ، این حجم از نا مردی برای یک خوراکی دریایی خیلی زیاد است. حالا اگر کسی فوگو را با قزل آلای معمولی اشتباه بگیرد و حواسش را به تخمدان های نازک آن جمع نکند چه میشود.

بدی فوگو این است که قرص برنج و سیانور نیست که وقتی خوردیشان بدانی که میمیری. یک بافت خوش طعم صورتی رنگ است که در سوپ مهمانی میبینی. با خودت میگویی نکند این پاره گوشت نفسم را بدزدد. بعد به خودت میگویی ترسو نباش. گمان بد نبر. بخور برود. و میخوری میرود و از همان وارد قماری عظیم میشوی. آن هم از وسط. از وقتی که کارت ها پخش شده اند و برنده بگی نگی معلوم است و فقط خودت نمیشناسی اش.

به طبع ، فوگو را هم میشود به کل تعمیم داد. به رابطه های تعلیقی با آدم هایی که مشتشان برایت قفل است و نمیدانی پوست دور غدد جنسی شان چقدر به  اشتباهات و بی دقتی های تو مقاوم است ، تا کار هایی که بهشان دست میزنی و معلوم نیست که تهش چه میشود . همه شان با یک جرقه ی "ترسو نباش و برو جلو" ی درونی شروع می شوند و معلوم نیست که تا کجا را میسوزانند.

 

بند اولرا از داستان "شام خانوادگی" نوشته ی کازئو ایشی گورو برداشتم. شاهکار بود.


مادلن ۹۹-۸-۲۸ ۰ ۱ ۱۲۳

مادلن ۹۹-۸-۲۸ ۰ ۱ ۱۲۳


برای رادیوی دانشگاه میخواهیم اپیزودی منحصرا راجع به روز دانشجو بسازیم و پیشنهاد من این بود که اپیزود مصاحبه محور باشد و چون دانشگاه نعطیل است و همه ی دانشجو باحال ها میدان را خالی کرده اند و این روز ها هر کی به دانشگاه رفت و آمد دارد ، یا زمخت و خر خوان است ، یا پرمشغله و شوخی ندار ، تصمیم گرفتم مصاحبه ها را تلفنی بگیرم و برای این مصاحبه از پیج اینستاگرامم کمک گرفتم. استوری گذاشتم و پرسیدم کی ها حاضر اند باهام همکاری کنند و 90 نفر گفتند که حاضر اند . از معلم دبیرستانم گرفته تا دوست برادرم و دختر خاله ی مادرم و رفیق بابایم و یک سری آدم ناشناس که خواستند با این خوش خدمتی ها ارادتشان را به من ثابت کنند. دیظهر به تک تک اعلام حضور کنندگان پیام از پیش نوشته شده ای را فرستادم : ممنون از همکاری شما ، شماره تان را برایم بفرستید تا برای مصاحبه با شما تماس بگیرم. صدایتان در صورت رضایت ، بدون ذکر نام در شماره ی جدید رادیو دانشگاه علوم پزشکی زنجان ، پخش خواهد شد" 

فرستادن تناوبی این پیام که لحنش فریاد میزد من از پیش نوشته شده هستم حس جالبی داشت. فرستادن این گونه پیام های از پیش نوشته شده ، مال آدم معروف هایی ست که حوصله شمارا ندارند ولی میخواهند بگویند داریم. میروند یک پیام متنی سفارش میدهند به مخابرات تا از طرفشان برای زن  مرد و پیر و نوجوان برود و آن ها بخوانند و مثلا فکر کنند به به چه رئیس جمهور به فکری.خلاصه همین لذت به حماقتی ختم شد که حالا تویش گیر کرده ام. نمیدانم چه فعل و اشتعالاتی در مخیله ام رخ داد که این پیام را برای همه شان فرستادم. حماقت و دیوانگی بود و خود سلبریتی پنداری. میان این ادم ها حالا کلی آدم هست که شماره شان را گرفته ام و پیگیرانه منتظرند که باهاشان تماس بگیرم و من میدانم که نظر خاصی راجع به روز دانشجو ندارند و رویم هم نمیشود باهاشان صحبت کنم.

نمونه اش آقا مهران ، نوه عمه ی مادرم که آخرین بار وقتی 10 سالم بود دیدمش که کنار طاووس خانم ایستاده بود و همه بهش میگفتند ایشالا عروسی شما و او هم میگفت "میخوای بدبختم کنی؟"

حالا 7 سال است عروسی کرده و رفته آلمان. دیروز که پیام از پیش نوشته شده ام را برایش فرستادم جواب داد : 

samin jon mano yadet miad؟

گفتم سلام آقا مهران. بله. من میشدم نوه دایی مادرش.  قطعا یادم می آمدمش . در ایران این شکلی است که آدم هایی که موفق میشوند بروند خارج را همه یادشان می ماند. یک حالت اسطوره ای به خود میگیرند.نماد نجات اند و مایه ی امیدواری. 

شماره اش را نوشت و گفت :

man montazeram zang bezani. 

هیچی دیگر . حالا آقا مهران منتظر است زنگ بزنم ازش بپرسم نظرت راجع به روز دانشجو چیست و اگر الان تریبون آزاد داشتی مطالبه ات چه بود.

خدایا منو گاو کن.


مادلن ۹۹-۸-۲۷ ۰ ۲ ۱۲۴

مادلن ۹۹-۸-۲۷ ۰ ۲ ۱۲۴


من از طرفداران نثر در داستان ها هستم. یعنی قلم نویسنده خیلی برایم مهم و است و به طور کلی از کتاب هایی که نثر گفت و گویشان دلنشین و کمی پیچیده و ساختار شکنانهاست بیشتر از داستان های ساده نثر کیف میبرم و همین است که با داستان های ایرانی نویس بیشتر حال میکنم. چرا که در ترجمه ها غالبا شالوده گویی شده و نثر ذلیل محتوا شده. و بنا را میگذارم بر اینکه داستان هایی که خودشان را به چاپ و سبد خرید کتاب خر ها رسانده اند ، قطعا محتوای خوبی داشته اند .

داستان کوتاه لاتاری از شرلی جکسون ، عجیب ترین داستانی ست که تا حالا خواندم طوری که اگر بنا باشد کسی را به خواندن داستانی نصیحت کنم ، داستان انتخابی ام لاشک لاتاری خواهد بود. با اینکه این کتاب نثر مجللی چون آبی ماورای بحار ندارد و تصویر سازی درخشانی چون داستان کوتاه های همینگوی  و مفاهیم فلسفی راجع به حقیقت هستی و مرگ و زندگی و سوالات بنیادین بشر تویش نگنجانده اند ولی نافذ ترین داستانی بوده که تا حالا خوانده ام.

داستان دهکده ای که رسمش این است که سالانه یک نفر را به قید قرعه سنگ سار کنند.

داستان راوی برگزاری یکی از همین مراسم لاتاری است.لاتاری ای که به برنده اش ، سنگ ریزه هایی تعلق میگیرند که پوست تنش را می شکافند و استخوان دنده اش را میشکانند و چهره اش را صیقل میدهند. سنگریزه هایی ک از دستان قوم و خویش و همسایه و فامیل و خواهر و برادر های قربانی به تنش روانه میشوند.

بد اقبال داستان لاتاری ، زنی است به نام تسی  که از قضا آن روز کمی دیر به مراسم میرسد. به محض ورود به جمعیت با حاضرین شوخی میکند . مجری لاتاری میگوید :دیر کردی تسی ، نزدیک بود بدون تو شروع کنیم. و تسی میگوید : نمیخواستی که ظرف هارو نیمه کار ول کنم؟

لاتاری انجام میگیرد و قرعه به نام تسی می افتاد. تسی زجه میزند و میگوید عادلانه نیست و همه ی دهکده ، سنگ شده اند و دارند بر سر تسی میریزند. مثل تسی که سال های قبل سنگی بود که بر سر قبلی ها آوار شده بود و از میان این سنگان متحرک ، یکی شان ، در لاتاری بعدی رمی جمرات دهکده خواهد بود.

فضای قبل از اجرای لاتاری در دهکده ملتهب و عصبی است و پر واضح است که حتی شوهر و بچه های تسی از اینکه قرعه به نام مادر خانواده افتاده و نه آن ها قلبا شادمانند.

 

 

این داستان به تنهای کفایت است. ولی قضیه از جایی برای من بوی شاهکار گرفت که کمی هم راجع به شرلی جکسون ، نویسنده ی داستان خواندم. شرلی دختری ناخواسته بوده که مادرش خواسته سقطش کند و موفق نشده. این را خودش هم میدانسته. در  خود فرو بوده و زشت و در دنیای خود غرق. شوهرش که استاد ادبیات دانشگاه بوده ، بدون اینکه شرلی را ببیند ، عاشق یکی از داستان های او شده و قصد کرده که با او ازدواج کند و کرده اما خوشبختش نکرده. شرلی چاق بوده و افسرده و در داستان نویسی هم معمولی بوده. طوری که بعد از انتشار لاتاری ، دوستان و آشنایاناش اغراق کرده اند که خلق چنین شاهکاری از شرلی بعید بوده. سر و گوش شوهرش می جنبیده و در دهکده ای زندگی میکرده که مردم جلورو و پشت سرش بد گویی اش را میکردند و بچه ها با سنگ میزدندش. 

 

به پل های ارتباطی میان داستان لاتاری  و داستان زندگی شرلی که نگاه میکنم ، بهتم میگیرد. بس که خشونت خارج از روال و اغراق آمیز داستان لاتاری ، در زندگی شرلی منتشر و روزمره بوده . همین را میشود بسط داد و پی برد که ما خودمان چند بار در روز سنگ میشویم و فرو میرویم در جگر آدم هایی که به قید قرعه بر سر راهمان قرار گرفته اند. شرلی دردری را تصویر کرده که با دندان و پنجه اش ، آن را چشیده و دریده و چه بسیار افرادی که دائما جمرات اند و چه بسا افرادی که دائما جلاد. اصلا اگر اینطور نبود و این سیکل دوار جلاد و قربانی در تار و پود وجود ما ، نخسبیده بود ، این داستان این طوری که جهانی و همه گیر شده ، نمیشد و مانند داستان های دیگر شرلی در شماره های نیویورکر چاپ میشد و تهش هم فراموش.

 


مادلن ۹۹-۸-۲۶ ۰ ۱ ۱۱۲

مادلن ۹۹-۸-۲۶ ۰ ۱ ۱۱۲


تازه تازه دارم با این خانه اخت می شوم. من به سختی از خانه ی قبلی جدا شدم ، هفته ی اسباب کشی کلا افسرده بودم و روز قبلش حس پوچی و از دست دادن هویت می کردم. آن خانه ، خانه ی پوست اندازی من بود ، با 17 کیلو کاهش وزن کوتاه مدت واردش شدم . آدمی که 17 کیلویش را در خانه قبلی جا گذاشته دیگر اوی سابق نیست. این پوست اندازی را من با تک تک سلول هایم لمس کردم. آن دوران با وجود اینکه انقدر لاغر شده بودم که دماغم را می گرفتی نفسم میرفت ، فعال تر از همیشه بودم. روتین زندگی ام این بود که 10 شب بخوابم و 3 صبج بیدارشوم و درس بخوانم و تست بزنم و نماز بخوانم و بعدش دعای روز شنبه و یکشنبه و دو شنبه و چند شنبه و بعدش دعای عهد و بعدش دعا برای ظهور امام زمان و ریشه کنی و فقر و در روز های سرد دعا برای کارتن خواب ها و بعد برم در تراسش کمی بیاستم و طلوع را نگاه کنم و به آسمان وصل شوم. مزه ی این وصول هنوز زیر زبانم است. 

با اینکه این شروع ملکوتی یک سال بیشتر دوام نیاورد و من دوباره کافر شدم و دوباره چاق و دوباره بازی گوش ، آن خانه همیشه برایم سری باقی ماند. این خانه اولین اتاقم را بهم داد. اتاقی که میشد دیوارش را صورتی کرد و در گوشه اش مخفیانه با تلفن حرف زد و در سوراخ سنبه هایش خرت و پرت مخفی کرد و جلوی آینه اش قر داد و ادا دراورد و دوست را دعوت کرد که حتی شب هم بماند و تا صب خندید و فک زد.  مامان که تصادف کرد خوبی های این خانه بیشتر به چشممان زد. آسانسور داشتنش و سهولت مهمان داری و مریض داری درش . زلزله که مد شده بود و مامان رو تخت بود ، خانه ی ما ، که همه میگفتند خیلی محکم ساخته اندش ، جوری امینمان بود که دلمان را قرص میکرد. انگاری که بزنی روی شانه اش و بگویی "رفیق حواست هست دیگه من برم بخوابم؟" و او حواسش باشد و تو راحت بخوابی و نگران نباشی که زلزله زمینت بزند. انه ی خوب و تمیزی بود خلاصه.انقدر تمیز که در آن بازه خاله ژاله جلسه ی اول خواستگاری هایش را بلااستثنا می انداخت خانه ی ما .

همین ها کاقی بود که باعث شود شب آخر ، در کف زمینش دراز شوم و به سقفش خیره و باور نکنم که زندگی در خانه ای جز آنجا میسر است و همین  ها کافی بود که با خانه ی جدید دیر تر رفیق شوم. 


مادلن ۹۹-۸-۱۷ ۰ ۰ ۹۶

مادلن ۹۹-۸-۱۷ ۰ ۰ ۹۶


یه روز یادم میاد توی اینستاگرام میچرخیدم که ویدیویی توجهمو جلب کرد.یه نفر داشت آهنگ نرو بمان رو میخوند که من تا اون موقع نشنیده بودم.خلاصه این شد که تو اینترنت گشتم تا این اهنگ رو پیدا کنم که فهمیدم امید نعمتی خونده.آهنگی از البوم نرو بمان،که خود اهنگ هم به این اسم بود.آهنگ خیلی قشنگی بود و من باهاش خو گرفته بودم و شده بود ذکر هرروزه ی هندزفری من.این اهنگ یه نقطه ی طلایی داشت که اهنگ رو برای من معنیدار میکرد.اون قسمتی که میگفت:"به کافه ها و دود سیگار".این قسمتش منو یاد کافه کوچه و ادماش انداخت.اقا مرتضی صاحب کافه،اقا وحید،علی اقا،حامد مو فرفری و خیلیای دیگه که شاید اسمشون یادم نمونده.

کافه کوچه،یه کافه ی دنج و قشنگه که تو یکی از پس کوچه های وسط شهره.کافه قدیمی ایم هست و مشتری های ثابت زیادی داره که همه تقریبا همدیگه رو میشناسن.همه با هم دوستن.تو این ایامی که من رفتم کافه کوچه(که حدود یه سال و نیمه)یچیزی فهمیدم،اینکه من کوچیک ترین ادمیم که میرم اونجا.همه افراد از من خیلی کوچیک ترم.به جرات میتونم بگم که سن همشون از سی بیشتره.

همون روز که گوش کردم به اون اهنگ واسه بار اول فکر کردم که چقدر خیلی وقته نرفتم کافه و انگار فراموش کردم ادمای تو کافه رو و یه لحظه فهمیدم من دلم خیلی تنگ شده واسه کافه.همین شد که پاشدم و شال و کلاه کردم و رفتم کافه.یادمه که تقریبا ساعت هفت عصر بود که رسیدم کافه و دیدم خیلی دلگیره کافه.با اقا مرتضی ی سلام علیک کردم.یه اسپرسو دوبل سفارش دادمو نشستم روی مبل های ته کافه.خیلی روز دلگیری بود و به فکر فرو رفتم که چقدر خلوته کافه و کجان ادمایی که همیشه تو کافه بودنو سرصداشون کل کافه رو برمیداشت.یادم میاد تا مدت ها خیلی کم رفتم کافه کوچه.تا اینکه دانشگاه ها شروع شد و هفته ای یکی دو روز میرفتم و کم کم این کافه رفتن هام زیاد شد.

این روزا ها که تقریبا خیلی بیشتر از قبل میرم کافه،خیلی بیشتر از قبل با ادمای تو خو گرفتم.اقا رضا با اون شلوار عجیب و قد بلندش.آقا عرفان و ساک ورزشیش که هر روز از باشگاه میاد،اقا مهتی،خود اقا مرتضی با اون شخصیت ارومش،امیر اخوندی که معاشرت باهاش خیلی حال میده.این روزا که کافه بخاطر کرونا تعطیله،خیلی دلم تنگ شده واسه کافه و ادماش.هر وقت که شبا میشینم تو کافه،دقیقا یاد همین قسمت از اهنگ میفتم که میگه:"به کافه ها و دود سیگار".اخه میدونید،شبای کافه خیلی قشنگه.خلوته و بجز چندتا اشنای همیشگی کسی نیست.خیلی کیف میداد وقتی شبای تابستون میرفتم میشستم رو تک صندلی دم در و سیگار میکشیدم و این اهنگ رو با خودم زمزمه میکردم.با بچه ها دم در حرف میزدم و کلی کیف میداد.ترکیب خنکی هوای تابستون،بهمن و تک صندلی دم در یکی از بهترین ترکیب های دنیاست که هیچوقت قدیمی نمیشه.تو این یه هفته ای که تعطیل بود به قدری دبم واسه کافه و ادماش تنگ شده که حد نداره.ولی اونجوری که دیروز اقا مرتضی استوری کرده بود کافه باز هم از امروز باز میشه.

امروز شاید رفتم تا باز غبار دلم داغون شه.

 


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۷-۲۰ ۱ ۱ ۱۲۴

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۷-۲۰ ۱ ۱ ۱۲۴


در کانال اعظم داوریان ، به خاطره ای برخوردم که حسابی جلبم کرد. میگفت یک نوارکاست دارند که پشت و رو پر شده از صدای فامیل که هرکدام روی آن شعری ترانه ای ، خلاصه چیزی قشنگ خوانده اند. میگفت یک دایی محمود داشتند که دایی مادرش بوده و الان خیلی پبر شده. دایی محمود در جوانی دختری را میخواسته که بهش نمیدادنش . دایی محمود در این نوار با صدای بم و سوزناکی ترانه ی زیر را خوانده :

آسمان آسمان

خسته شد دل من

از تو جز غم دل

شد چه اصل من

 

آسمان بر دلم

سنگ غم زده ای 

سرنوشت مرا 

رنگ غم زده ای

 

در شبان سیاه من

کو چراغ ستاره ای

کونگاهی که در دلم 

برفروزد شراره ای

 

من غروب خزانم

غم نشسته به جانم

غصه ی نامرادی ام

خالی از شور و شادی ام

 

برای اینکه قصه بی سرو ته نماند ، میگویم که نوشته بود که دایی محمود و دختره آخرش به هم میرسند و میروند سوئد. ولی آنجا کلی اختلاف پیدا میکنند و دایی محمود هر بار می آید ایران تنها می آید و آخرش هم در ایران زن می گیرد و خبرش که به خانم میرسد ، ککش هم به گزش نمی افتد و میگوید که خیلی وقت است بینشان چیزی نیست و این ها.

اینکه چه بر سر آن عشق آمد را که بیخیال .اما هر بار به صدای او بر آن نوار کاست گوش کنی ، سوز عاشقانه ی صدایش رگ و پی ات را می سوزاند.شاید آتش آن عشق خیلی وقت قبل خاکستر شده باشد ، شاید خود دایی محمود هم نداند اما هنوز آتش عشق جوانی اش توی یک نوار کاست قدیمی شعله می کشد.

راستش این را که خواندم فکرم رفت به هزاران وویس ضبط شده ای که از صدای فامیل و دوست و آشنا گرفته ام وقتی که دارند داستانی از زندگی شان را تعریف میکنند. بنظرم این ها می شوند گنجینه. صدا بعد از فیلم پویا ترین یادگاری از یک آدم از دست رفته است و این صدا ها ، آن آدم ها را زنده نگه میدارد. حداقل برای ما.

درکلاس داستن نویسی میگفتند شما باید داستان هایتان را بیشتر با کلمات عینی بنویسید تا ذهنی. یعنی نگوییید خشمگین شد. ناراحت شد. شاد شد. و فلان. تصویری بسازید که این شادی را به خواننده نشان دهد. خشم را در لحن دیالوگ ها بگنجانید و بگذارید خواننده با کشفش حال کند. خب داستان ، کامل ترین نوع ادبی است و این کار ها درش ممکن است. این تصویر سازی های عینی در موسیقی و شعر و سینما  و رقص و نقاشی و غیره محدود و به مراتب سخت تر از در داستان هستند. 

یک بار همین بحث در کانون شعر و ادب بود ، بچه ها میگفتند جالب است که منزوی در شعر هایش حرفی از سیاست و اینها نزده ، با اینکه خانواده اش تا توانسته اند سیاسی کاری کرده اند و چوبش را هم خورده اند. حافظ هم همینطور. کلا این موج شعر سیاسی گفتن از مشروطه آغاز شده و یا علت افول شعر فارسی ست یا اقلا همزمان با آن. نتیجه  آن شد که اصلا در شعر این طوری مناسبتی نویسی ها ضربه زننده است. تو رنج دردی را حس نکرده ای ، ولی چون هواپیمای اوکراینی سقوط کرده و مردم را در آبان کشته اند می آیی برایشان شعر می گویی. و این میشود که آن شعر دارد از یک رنج بزرگ حرف میزند که لمس شدنی نیست. و نمینشیند به دل آدم. دل آدم را نمی سوزاند و پس آن رنج و گداز را در طول تاریخ منتقل نمی کند. میشود یک اثر نا هنری، نا جاودان. ولی حافظ و منزوی گرچه قصه ی رنج دیدن ها را نگفته اند و پیوسته اندر کف معشوق و می و ماه و پلنگ بوده اند ، رنج سال های نامعرفتی دیدن ها و مظلوم بودن هایشان در همان می و عشوق و گل و بلبلشان ، به نحوی قابل لمس رسوخ کرده.

اصلا همین است که یک اثر هنری را ، دلنشین می کند . لمس . همین است که من قصه ی مرگ خاما را از زبان خاله منیژ ضبط کرده ام که در آن تعریف میکند که خاما گفته منیژ جان ، اینقده برام نون بیار ، دلم ضعف میره . و سر انگشتش را نشان میدهد که یعنی اینقده . و خاله منیژه حواسش است که از یک بند انگشت بیشتر برایش نان نیاورد که با خاما شوخی کرده باشد که می آید و میبیند سر خاما روی گردنش افتاده و دست که میزند یخ شده. و آن موقع که موبایل و این ها نبوده که زنگ بزند به مامان رفعت و بگوید خاما مرد و پس مینشیند زیر پایش و همینطور نگاهش میکند. و بعد صدای مامان رفعت را دارم که دخالت میکند و میگوید منیژ و محسن عاشق خاما بودند و یک لحظه تنهایش نمی گذاشتند و این ها. مرگی که خاله منیژم شاهدش بوده و خاطره ای که هر بار تعریف میشود از سری قبل جزئیاتش بیشتر میشود و خاله منیژی که از این داستان چشم هایش اشکی نمیشود.

میدانید چه میگویم؟ یعنی ممکن بود خاله منیژ بگوید آن وقت که خاما مرد فلان آهنگ در تلویزیون پخش میشد . آن را میخواند و چنان با سوز میخواند که رنج از دست دادن خاما ، بدون دانستن داستانش ، کلهم منتقل می شد. 

اصلا لمس ، لازم ترین چیز برای خلق یک اثر هنری ست. و شاید دلیل این افول ادبیات  ایران در عرصه ی جهانی همین است . که مناسبتی شده ایم. خودمان را موظف میکنیم سیاسی بنویسیم در حالی که لمس نکرده ایم که اگر میکردیم ، در نوشته های عاشقانه مان هم نمود میکرد و نیازی به سیاسی نوشتن های زوری و مناسبتی نبود.

شاید یک علت این زوال هم ، همین تریبونی است که الان همه دارند. همین نا محدود بودن امکانات . همین که من  میتوانم ساعت ها وویس ضبط کنم به قدری که خاله منیژ و بابا و مامان رفعت و همه ، هر قدر دلشان بخواهد وراجی کنند ولی سهم دایی محمود از آن نوار کاست بیشتر از دو سه دقیقه نبوده. محدودیت ها کیفیت یادگاری های به جا مانده را بالا میبرد. طوری که با اینکه داستان دایی محمود جایی نوشته نشده ولی آن صدای بم سوزناک ، تا ابد الدهر داستان عشق جوانی دایی محمود را یدک میکشد. به هوشمندانه ترین شکل ممکن. کشف شدنی و راز آلود و البته دقیق.


مادلن ۹۹-۷-۲۰ ۰ ۱ ۱۰۹

مادلن ۹۹-۷-۲۰ ۰ ۱ ۱۰۹


امروز مطلبی خواندم که نویسنده اش احتمالا پنج شش سالی از من بزرگتر بوده. یعنی در 88 ، 10 سالش نبوده و بیشتر از من کسانش را از دست داده و بیشتر از من در هوای غمناک پاییز دست در جیب تنهایی اش کرده و بیشتر از من جای خالی آدم ها را با آهنگ ها پر کرده و بیشتر از من از روحانی و خاتمی و احمدی و نژاد و اشخاص اسمش را نبر کفری شده و بیشتر از من با هر موج گرانی دست و پایش فلج شده و بشتر از من از آینده اش ترسیده و کاری هم از دستش بر نیامده جز در سیاهای نا امیدی غلت زدن. میگفت موسیقی سنتی یکی از شکاف های بین نسل ما و نسل های قبلی مان است. میگفت درکش نمیکرده و از چهچه بدش می آمده و تا فرصت مخالفت پیدا کرده ، موزیک سنتی را میبرده زیر سوال.بعد میگوید که همه ی این ها خیلی دوام نیاورده و زود پیرشان کردند و وقتی لال شده اند تازه گوش هایشان باز شده و فهمیده اند شجریان از چه حرف میزند و چهچه هایش دلشان را آرام میکردع . شده بوده اند مثل نسل قبلشان. چیزی که بین نسل آنها  و قبلی ها شکاف انداخته بود حالا شده بود نقطه ی اشتراک و گفته بود که حالا او هم مثل پدرش عذا دار است.

در رفت و آمد های فکری ، دیدم که من کلا با موزیک سنتی حال نمیکنم و یک قطعه هم از این نوع موسیقی نیست که دلم بخواهدش و یک خواننده ی سنتی خوان نیست که عمیقا باهاش حال کرده باشم. حالا دو روز است گیر داده ام به اینکه شجریان لیاقت لقب هنرمند ملی و خاک شدن در جوار فردوسی را دارد یا نه و برهان خلفم هم این است که اگر مردمی بود چرا راهش را به دل من و خیلی از دوستانم باز نکرده.در حالی که ما بنان و گلپا و کلا سنتی خوان های دیگر را هم به دلمان راه نداده ایم. یعنی اصلا فرق ندارد که شجریان بی رقیب ، تک تاز میدان شده باشد یا با رقیب.ما کلا سنتی به کتمان ورود نمیکند.

مسئله این است که احتمالا من و خیلی ها هنوز آن شکاف را رد نکردیم. هنوز به حد کافی نزدند در دهمان. به حد کافی رنج نکشیدیم و به حد کافی سرمان فرو نرفته در لاکمان . که شاید شجریان هنرمند ملی ملتی است که رنج و درد و سرکوب شاخصه ی مشترکشان است و من و خیلی های دیگر هنوز قاطی آمار همچین ملتی نشدیم.

بار ها این را خوانده ام که شاهکار های هنری ، سن جادویی دارند. باید در سن مناسبش باهاشان مواجه شوی تا سحرت کنند. اگر در سن اشتباه سراغشان بروی معمولی می شوند و از درخشش می افتند. مثال بارزش هم رمان صد سال تنهایی است که سالانه خیلی ها میخرندش و در خواندنش بیشتر از 50 صفحه دوام نمی آورند. من در 19 سالگی هری پاتر را سرگرم کننده دیدم ولی مطمئنم اگر در 12 سالگی میدیدم و میخواندمش ، هر صبح ایستگاه سرویس مدرسه ام را سکوی نه و سه چهارم میدیدم که اگر به اش دیر برسم جادویش باطل میشود و ورد باز شدن در ها را حفظ میکردم برای  وقتی کلید خانه را جا گذاشته باشم.

سن جادویی آثار هنری در افراد متفاوت است. دیروز ساعت ها با یانگ بوکوفسکی بر سر شجریان بحث کردم.شاید او از این شکاف رد شده و سن جادویی یاد ایام و سلسله ی موی دوست و خیلی آهنگ های دیگر را زندگی کرده. ولی دهان من هنوز جا دارد برای سرویس شدن.


مادلن ۹۹-۷-۱۹ ۰ ۱ ۱۰۱

مادلن ۹۹-۷-۱۹ ۰ ۱ ۱۰۱


۱ ۲ ۳ ۴ ۵

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.