تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان
چون تحمل آسایشگاه سخته


این را برای تو می نویسم حمید سلیمی ، گرچه نمیدانم تو واقعا حمید سلیمی هستی یا نه. تو که حبیب و جمشید را ساختی که جا به جا پشت خط قرمز منتظر دلبر بایستند و دلبر در روز های سوز دار پاییزی ، انگشت های لاک زده اش را بر میل های بافتنی قفل کند و هی ببافد و ما و تو و جمشید و حبیب ، همه خمارش شویم و دلواپس قطعی آب آسایشگاه و گرمی حمامش. 
این روز ها که رابطه ام با کوچه پس کوچه های شهر بهتر شده و پرسه زنی در شهر ، بیشتر از خیلی کار های دیگر حال میدهد ، بیشتر دیوار نوشته ها را میبینم. آن روز فکر میکردم اگر بخواهم روی دیوار چیزی بنویسم ، آن چه است . علیرضا جی جی در یکی از آهنگ های زدبازی  می گوید که ما انقدر خفنیم ، آهنگ هایمان را مثل شعار روی دیوار های شهر نوشته اند. از خفن بودن یا نبودن زد بازی و جی جی که باید گذشت. ادعای قلمبه کردن و من خوبم تو بدی بازی دراوردن دیگر از ویژگی های ثابت رپر های ایرانی شده. ولی کلا جمله ی جالبی گفته.دیدم که چقدر جای تکه کلام های چهرازی روی دیوار های شهر خالی ست. آدم می تواند کل اپیزود های چهرازی را کلمه به کلمه روی دیوار های شهر بنویسد . آدم می تواند بیش از هزار و نمیدونم چند بار قصه ی آسایشگاه جمشید و حبیب را که بعدا دلبر هم بهش اضافه می شود را گوش دهد. انقدر گوش دهد که از بر شود و با چهرازی تکرار کند "آن مرد با اسب آمد " و با چهرازی به آقا رامین بگوید "خیلی بی شعوری . خیلی بی شعوری . خیلی بی شعوری "
آدم می تواند مثل حبیب ، دلبرِ مه پیکر بی وفایش را ببلعد ، که در دلش جایش امن باشد و بعد دل درد بگیرد و برود بهداری. آدم می تواند آن وقتی که دلش برای هر چیز کوچکی خیلی قدر تنگ است ، جمشید درونش را احضار کند که در گوشش بگوید " ببین چقدر سمنو داریم" و بعد خوشگلی های زندگی را ببیند و نباشد خسته.آدم می تواند ساعت ها خیره بماند منتظر یک نگریدن دلبرانه ، به اعتبار حبیب آقا ، که گفته "همه بالاخره نگاه میکنن." آدم می تواند روزی صد بار از عاشقی هایی ک صدای ناخون رو دیوار میدهند جرش بگیرد و اگر چایی نبات کافه گران شود  و استاد لاشی بازی  دراورد و استانبولی طعم همیشگی را ندهد ،گردنش کوتاه شود و  بگوید "انصافانه ست؟"
غزلناز بغدادی میگفت بعضی کاراکتر ها اینطوری اند که از کتاب و فیلم بیرون می آیند و کتاب را که میبندی بسته نمی شوند. کنارت می ماننند . باهات حرف میزنند .گاهی وقت ها بهوبه جایت میروند بانک و دانشگاه و حتی سر قرار و وصله ی تنت می شوند و خلاصه هستند باهایت. 
این را برای تو نوشتم حمید سلیمی ، گرچه نمیدانم تو واقعا حمید سلیمی هستی یا نه. منظورم همان تویی که آسایشگاه بچه های چهرازی را از گنجه ی ذهنت دراوردی و وصله ی ما کردی. حبیب که همان عاشق لاجون وجودمان است  و جمشید که پروار تر است و سیبیل بامزه ای دارد . سمنو های توی جیبش تمام نمیشود و وجودش ، دل حبیب را زنده نگه داشته و دلبر که با آن شکم کمی آویزان و لاک قرمزش، کمی خل و چل می زند و قرار های پشت خط قرمز را میپیچیاند و با ما به از آن نیست که با خلق جهان است و یک آسایشگاه که سقف بالای سرمان است و گرچه مدیریتش نا اهل است ولی دوستش داریم و هر کسی را به اش راه نمی دهیم و این ها.
این را برای تو نوشتم حمید سلیمی. امیدوارم نامت همین باشد. نوشتم که بدانی چقدر جای تکه کلام هایت بر دیوار های شهر خالی است ، که بدانی کلمه هایت شعار شده اند و روزی چند بار می گوییمشان و این خالی گذاشتن ها از کم لطفی ماست و نه کافی نبودن تو.


مادلن ۹۹-۶-۱۵ ۰ ۱ ۱۰۹

مادلن ۹۹-۶-۱۵ ۰ ۱ ۱۰۹


این روزا به گذشته خیلی فکر میکنم.عجیبه.آخه گذشته برای من یاد آور روزای تلخی ان که داشتم.خیلی روزا بوده که سخت گذشته به من.خیلی روزایی که دوست داشتم از خودم بیام بیرون و برم و برسم به کسایی که میدونم دوستم دارن که البته تعدادشون زیاد نبود.

حالا خاطرات خوب هم بود ولی تلخی توی گذشته بیشتر به چشم میزنه.نمیدونم تلخی های گذشته رو میشه گفت خاطره یا نه.یه لحظه فکر کنید.

"خاطره"!واژه ی عجیبیه.انگار آدم فرسنگ ها از خودش دوره.انگار بک عمر فاصله گرفته از خودش.وقتی میگی خاطره،انگار ده هزار سال از خود واقعیت فاصله گرفتی و رفتی یجایی تو فضا.انگار که تو یه کپی هستی از خود واقعیت که اومده به حال.

بگذریم،اما الان خوشحالم.جالم خوبه.دلبر رو که میبینم هز میکنم.انگار منه واقعی یه گریز میزنه به الان و میبینه که اره!این خود واقعی منه.انگار وجود من بستگی داره به وجود دلبر.

دلبر چشم سبز من.دوسش دارم و همیشه حواسم به دلش هست.نمیزارم غمگین شه.قبلا هم گفتم،من پیامبر لبخندم.من فقط میخوام معجزم شادی چشمهاش باشه.بشینه جلوم،بخنده،من نگاه کنم به چشماش و مست کنم از زیباییش.

حالا بگذریم.از بحث خارج نشیم.دلبر حودش یه مقوله جداگانست.

در کل،خاطرات چه خوب باشن چه بد،مخ آدمو میخورن.آدمو آزار میده.آدمو میندازه تو یه سیاه چاله ی عمیق.آدمو غرق میکنن.آدمو نابود میکنن.بخصوص اگه توی خاطراتمون یه نفرو جا گذاشته باشیم،یه حس خوبو.

درکل دعا میکنم یاد خاطراتتون نیفتین یا حداقل اگه افتادین،توی سیاه چاله گیر نکنین.


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۶-۰۱ ۱ ۱ ۱۱۳

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۶-۰۱ ۱ ۱ ۱۱۳


چند سال است ، روز تولدم ، سرم را از بالشت غم بلند می کنم. از همان لحظه ی بیدار شدنم بغض میکنم. همان لحظه که چشمم را باز می کنم میبینم مامان و بابا رفتند اداره ، مثل اکثر روز ها که رفته اند اداره و صدرا خواب است مثل همه ی روز های تابستان . کسی در نزده با بادکنک ک در رختخواب تبریکم بگویذ. کسی روی سقف چیزی نچسبانده که بیدار که شدم ببینمش و بغض نکنم. و جشنی هم در کار نیست چون چند سالیست بچه ها سرشان شلوغ شده و نیامدنشان گرفته. من هم حاضرم در غم بی جشنی نفله شوم ولی جشن روز تولدم را به یک روز غیر تلدم موکول نکنم.چشمم را باز میکنم میبینم امروز که 30 مرداد است ، عین 15 مرداد است و عین 22 فروردین و 14 اسفند و دلم میگیرد.روز تولدم سحر خیزی هم قوزی میشود بالای بقیه ی قوز ها. 7 صبح چشمم باز می شود و برای غلتیدن در غم دقیقه ای دیر نمی کنم. چشم باز می کنم ک همه چیز صورتی و بنفش باشد ولی میبینم که دور و برم تاریک است. خانه خلوت است. و باید بلند شوم چای بخورم با چند قاشق شکر و نان و پنیر. مثل همه ی روز های غیر تولدم. آدم بغض می کند دیگر. بعد مینشینم جلوی ساعت. روی مبل. با گلوی گرفته زل میزنم به ساعت. تصور میکنم که همین جالا بچه ها زنگ را میزننند. تیتاپ به دست. با چند تا شمع رویش. می آیند غافلگیرم کنند. نمی آیند. کم لطف اند؟ هستند .میدانند رو تولد حساسم ولی چون خودشان نیستند نمی آیند.دستشویی رفتنی تهویه را روشن نمیکنم که یک وقت جوری نشود که زنگ را بززند و من در دستشویی باشم و نشنوم و فکر کنند خانه نیستم و بروند. ولی نمی آیند. تا ساعت 8 می نشینم روی مبل و زل میزنم به ساعت. گلویم انقدر گرفته ک درد می کند. ساعت 8 گریه ام میگیرد و دیگر بند نمی آید. پارسال ، سومین سالی بود که اینجوری می شدم.

سال 96 که کنکوری بودم ، زر زر هایم که تمام شد بلند شدم رفتم کلاس زیست. بعدش هم کتابخانه. بعدش یک کلاس زیست دیگر. عصرش بچه ها را بستنی مهمان کردم. شمع تولدم را در خانه فوت کردم و یادم نیست آرزو کردم پزشک بشوم یا نویسنده. هر سال آرزو میکنم نویسنده شوم ولی آن سال احتمالا آرزویم نویسندگی نبوده.

سال 97 ، زر زر هایم را که کردم ، سیر نشدم. زانوی غم در بغلم. همانجا جلوی ساعت روی زمین وا رفتم و کمی بلند تر زر زر کردم. یک ساعتی گریه میکردم . آن سال دوباره بعد از مدت ها با آرش جور شده بودم . فکر میکردم حتما با نازنین هماهنگ کرده که مرا یک طوری از خانه بکشد بیرون و دو تا شمع روی یک کلوچه بگذارد و نگذارد روز تولدم تنها باشم. که نکرده بود. در آینه نگاه می کردم. به خودم. فکر میکردم به راهی که آمده ام. از خوم بدم می آمد که پای کسی مانده بودم که تولدم یادش نمی ماند. فقط آنسال نبود. هیچ سالی یادش نمی ماند. البته مسئله ی مهمی نیست. میدانم. اما مرضش را دارم. تنها ماندن در روز تولدم مثل خوره روحم را میجورد. آن سال آرش هیچکاری نکرد و منم حسابی غمگین شدم و دلسرد. ولی هول و هوش ساعت 10 ، وقتی چشم هایم حسابی قرمز بود و یک عالم گریه کرده بودم ، نازنین در زد و با بادکنک آمد. حسابی خوشجال شدم. همان چیزی بود که می خواستم. حرفم این است که این داستان خود خود مرض است. انگار من اصلا نیت کرده ام روز تولدم غمگین باشم و اصلا مهم نیست کی چقدر توجه میکند یا چه.

پارسال هم که 98 باشد به همین شکل. آرش دو هفته قبلش تولد سورپرایزی مرتب و این ها گرفته بود و نازنین هم دیروزش دعوتم کرده بود خانه شان و کیک و شمع و این داستان ها. یعنی بیچاره ها زحمت هم کشیده بودند. برنامه ریزی کرده بودمد. ولی باز من 7 صبح بلند شدم دیدم امروز که تولدم است تنهام. زر زر هایم را کردم بعد زنگ زدم آرش را دعوت کردم کافه که حالم عوض شود که عوض نشد و باز به این فکر میکردم که آرش خواب بود زرزرم میگرفت.

عصر در کافه ی خودمان برایم تولد گرفتند و باز دلم ریش بود. شب رفتم خانه دیدم تمام خانواده جمع اند و برایم جشن گرفتند و باز دلم وصله نشد

مرض است دیگ در روز تولدم هیچ غلطی را بر هیچ بنی بشری روا ندارم. انگار هم باید برنامه هایشان را با تولد من کوک کنند . که نمی شود. که نمی کنند و غمگینی من انتها نمیگیرد.خلاصه  تصمیم گرفتم این مسخره بازی و حساسیت روانی گونه را تمام کنم ، 7 صبح که بیدار میشوم بجای نشستن جلوی ساعت بلند شوم بروم بیرون تنهایی خوش باشم.راستش الان کمی دلم گرفته. فراز پریروز گفت که روز تولدم زنجان نیست. دلم گرفت. البته همین که از قبل به فکرش بود یعنی توجه کرده و خوب بود. فردا اسباب کشی هم داریم. باید باشگاه هم بروم. مهسا امروز گفت یک ساعت زود تر بیاییم باشگاه. یک حسی بهم میگوید با نارنین هماهنگ اند که سورپرایزم کنند و این ها. ولی دارم سعی میکنم به داستان دل نبندم که اگر سورپرایز در کار نبود دلم ریش نشود. فردا میزنم بیرون. از سارو کاپوچینو میگیرم. میروم کنار سد مینشینم به خوردن. بعد ساعت 10 میشود میروم باشگاه. فکری بودم کیک بخرم و برویم روشا ولی با سر شلوغی های فردا جور نیست و می دانم که اگر بچه ها بگویند نمی آیند دلم باز ریش می شود. این هارا نوشتم چون باز دلم گرفته بود . ببینم که حالا فردا چطور میشود.

حساسیت زیادی روی همه چیز مرض است.اسمش را می گذارم سندرم گریه ی 8 صبح


مادلن ۹۹-۵-۲۹ ۰ ۱ ۹۴

مادلن ۹۹-۵-۲۹ ۰ ۱ ۹۴


نوشته بود مادربزرگم کوفته پخت. بعد مرد . بعد از مرگش ما آن کوفته را خوردیم. 

بهت عجیبیست در این جمله. بهت اصلیست در این جمله. این جمله خود لمس مرگ است. سر سفره نشسته بوده اند و با گلوی گرفته کوفته میخورده اند. مادر بزرگ که میمیرد کوفته اش هم باهاش میمیرد .


مادلن ۹۹-۵-۲۹ ۰ ۱ ۷۷

مادلن ۹۹-۵-۲۹ ۰ ۱ ۷۷


فاطمه پیج اینستاگرامش را پابلیک کرده که هشتگ هایی که میزند حیف نشوند و کلی آدمِ اشتباهی ، پیج ایزوله اش را فالو کردند و انقدر #اعدام_نکنید را ریتوییت کرده که توییتر بلاکش کرده (چون شک کرده که فاطمه، فاطمه نیست و رباتی چیزی ست).یامور در توییتر بلاک نشده و پیج اینستاگرامش هنوز پرایوت است.#اعدام_نکنید را استوری کرده و میگوید که زیر پیج های پابلیک تا توانسته #اعدام_نکنید نوشته تا جایی که اینستاگرام بلاکش کرده (چون شک کرده که یامور، یامور نیست و رباتی چیزی ست)

بعد هر دوشان حمله آوردند به گروه و حرص کسانی که کاری نمی کنند ، استوری نمیگذارند ، و تا حد بلاک شدن توییت نمیزنند را سنگی کرده و به سینه ی ما و خودشان میسابیدند که انسانیت کجاست و وقتی می توانیم جان سه نفر را نجات دهیم چرا نکنیم. خودم را زده بودم به نخواندن که بحث نشود.چون خودم هم دقیقا نمیدانستم چرا در این اتحاد جمعی شرکت نمیکنم و فقط بهش حس خوبی نداشتم.کلا به چیز هایی که رو موج می افتند حس خوبی ندارم. از طرفی حکم این اعدام تعذیری است.و قاضی هم مثل هر آدم مسئولیت پذیر دیگری ،خواسته کارش را خوب انجام دهد و خب ، بنظرم خوب هم انجام داده.چناچه در تمام این سال ها ، اعدامی تعذیری تر از این سه اعدام ندیده بودم.(در اعدام تعذیری مجرم را اعدام میکنند در حالی که طبق قانون اعدام حق او نیست ، علت این اعدام ، برقراری عدالت نیست ، این ها را می کشند که بقیه عبرت بگیرند.) و نشر همگانی این هشتگ هم ، به این رعب و عبر آموزی عمومی دامن زده و در نهایت آبی شده که جاری کردند که به راهی راست برود که از قضا آخرِ آن راه راست همان آخور نا اهلان بوده.

امروز دیدم سپاه این ها توییت زدند که اینهایی که هشتگ ها را نشر دادند ربات بودند.

رفیقهایم این توییت را استوری کرده بودند زیرش نوشته بودند «ما ربات نیستم ، رویش ناگذیر جوانه هاییم ، فلانیم ، بهمانیم» 

کاری با درست و غلط بودن این قضایا و نتایجش ندارم ها.ولی بنظرم حق با سپاه است.رو موج ها نمیتوانند ربات نباشند، وقتی ول کُنَت به کلید ریتوییت اتصالی کرده و خراب شده ، نمیدانم ، قبل از هر بار بازنشر هشتگ مورد نظر ، فرصت می کنی فکر کنی یا نه ؟ 

مگر ربات آنی نیست که کاری را که خودش نمیداند چیست ، به تعداد معلومی که خودش انتخاب نکرده تکرار میکند و بعد متوقف میشود، در حالی که خودش نمی داند چرا؟

 


مادلن ۹۹-۴-۲۶ ۰ ۱ ۱۱۲

مادلن ۹۹-۴-۲۶ ۰ ۱ ۱۱۲


سال پیش این وقت ها بود که برای جلسه ی اول کلاس داستان نویسی به تهران رفتم. مثل تهرانی ها دامن پوشیده بودم. دامن صورتی ام که قشنگ بود،با کتانی قرمز که همیشه پایم را ناراحت می کرد ولی حسابی شیک بود و سرجمع سعی کرده بودم هیچ اثری از شهرستانی بودن در جایی ام یاقی نگذارم.

بابا نگذاشت تنها بروم. اصرار داشت که دخترش شهرستانی ست و تهران پر از گرگ است و خودش هم باید همراهم باش .که چون می شناسمش می دانم که این کار هایش در اول بخاطر این است که زیادی صفحه ی حوادث سایت ها  را می خواند و بعد هم از روی حسادت است. تاب ندارد من بروم تهران و او نیاید. عشق تهران است. عشق این که خیابان ها را با بیست سال پیششان مقایسه کند ، و بگوید این همان تخت طاووس است که الان شده مطهری. این سینما شهر فرنگ است که شده آزادی.و برای بار هزارم بگوید که سیندرلا که آمد ، هفت بار آن را در سینما عصر جدید دیده است و از جلوی هتل هیلتون گذشتنی بگوید گنج قارون را اینجا پر کردند ها.

هم کلاسی هایم همه از من بزرگ تر بودند. استاد باور نمی کرد 79 ای ها هم دانشجو شده باشند و خانمی که روزنامه نگار بود گفت که اگر با دوست پسر اولش عروسی می کرد حالا بچه اش قدر من بود. استاد ، شدیدا معتاد بود.سر یک ساعت کلاس را تعطیل می کرد برای سیگار و آن یک ساعتش اگر میشد یک ساعت و چند ثانیه قاطی می کرد. آنروز در همان تایم های سیگار، همه فهمیدند که آن مردی که درحیاط لته سفارش داده و دارد قاشق قاشق تویش شکر می ریزد ، بابای من است . حالا یک هفتاد و نهی بچه ننه ی دانشگاه برو بودم که چیتان پیتان کرده ولی بابایش فرهنگ قهوه خوردن را نمی داند. 

آن روز وقت برگشتن ، بابا سر راننده اسنپ را برد. ازهر خیابان که گذشتیم ، چیزی میگفت. خاطره ای از فلان مغازه. اینکه خانه ی عمه اش سر فلان کوچه است. گاها هم بی پروایانه در مسیر یابی راننده دخالت می کرد تا میانبر هایی که از جوانی اش یادش مانده بود را به رخ راننده بکشاند و البته می کشاند و خیلی جاها تهران را بیشتر از راننده اسنپ ها بلد بود.

خلاصه که ما سانتیمانتال های اسنپی شده بودیم برای خودمان.

بابا تا آخرین جلسه ی کلاس با من به تهران آمد. دیگر یاد گرفته  بودیم. زود ترمی رفتیم. گشتی در ولیعصر میزدیم. گاها بازار را می گشتیم. من که در کلاس بودم بابا در حیاط موسسه پنینی مرغ میخورد (که البته خودش می گفت "ساندویچ")  و بعد از فروشگاه موسسه یک سری آت آشغال می خرید .کتاب میخواند ، تلگرامش را چک می کرد و برای جوانانی که سیگار می کشند تاسف می خورد . و بعد تا رسیدن به ترمینال سر راندده اسنپ را می برد و همان اطلاعات تکراری هفته ی پیش را راجع به راه های میانبر و خانه عمه اش به خورد من و راننده اسنپ می داد.

بابا عشق تهران است. می تواند ساعت ها از تهران حرف بزند و خسته نشود. صد تا خاطره ی تکراری بگوید که یک جدیدش را به یاد بیاورد و خاطره ی جدید را هم صد بار بگوید. از کل زندگی بابا ، آن یک خورده ای ک جوان بوده و پر انرژی و یک نمه هم استقلال مالی داشته و در تهران هم بوده ، برگ سبزش است.ان را ازش بگیری ، بابا در جمع ها لال میشود.

همه ی این ها را گفتم که بگویم من هم بچه  ی همان پدرم و حالا همان پدری که عشق تهران را در دل من کاشته ، لذت میبرد که بگوید دختر من شهرستانی است و نمیتواند در تهران تاب بیاورد و هر بار حرف تهران میزنم ترش می کند. ولی چون میشناسمش می دانم که این ترش کردنش در اول به خاطر این است که زیادی صفحه ی حوادث سایت ها را می خواند و بعد هم چون دلش برای جوانی خودش که در تهران بود تنگ شده و حالا اگر من بروم آنجا زندگی کنم ، افسرده می شود که چرا ثمین آره  و من نه.

هر بار ک ترش می کند می گویم "خودتون جوونی تون تو تهران بودید. چرا شما آره من نه؟"

خب من هم بچه ی همان پدرم. همان قدر عشق تهران ، همان قدر حسود. و نه همانقدر علاقه مند به خواندن صفحه ی حوادث سایت ها.

 


مادلن ۹۹-۴-۲۵ ۰ ۱ ۹۷

مادلن ۹۹-۴-۲۵ ۰ ۱ ۹۷


خب!

دلم میخواد بنوسیم.نمیدونم از چی؟یادته اونروزا میگفتم پیامبرم.اونموقعا شاید خودمم باور نداشتم.تو به من این باور رو دادی.تو گذاشتی باور داشته باشم که میتونم پیامبر باشم،میتونم شادت کنم.آخه بهت گفته بودم پیامبر لبخندم.شایدم بودم قبلا تو اجازه دادی باور کنم.

میدونی یکم عجیبه.اینکه بالاخره تونستم پیامبر شم.

خندوندن بقیه باحاله.ولی من قول دادم تورو خوشجال کنم.تو هم قول دادی که ایمان داشته باشی به فصل سرد.ایمان داشته باشی به این که فصل سرد میاد.بهت گفتم معجزه دارم.اولش تو شک داشتی.گفتی مگه میشه،چه معجزه ای؟گفتم معجزه ی من عمق بی پایان شادی چشم های تو عه.

یادته؟واست شرط گذاشتم.گفتم باید همه غماتو بگی تا واست معجزه بیارم.گفتم اگه ایمان بیاری و بگی غماتو،من خودم با خدا کنار میام.

تو گفتی اگه حجاب اجباری نباشه میام به دینت.من گفتم هیچ قانونی ندارم فقط باید همه غماتو بگی.تو گفتی اگه حالم بد باشه ممکنه نتونم بگم.من بهت گفتم که اگه نگی مرتدی،منم به جرم بی دینی 27 سال زندانت میکنم.تو هم اوربانوس هفتم نداری تا که شفاعتت کنه پس نکن.

ولی میدونی،فک کنم دلم نیاد بندازمت زندان ولی دلم میشکنه.میریزم به هم.چون تو تنها پیروی منی.تو بری زندان تنها میشم.

نمبدونم،دوست دارم تا آخر پیامبر تو باشم،دوست دارم هر روز بتونم حالتو خوب کنم.دوست دارم هرروز ببینمت.هرروز باهم باشیم.مثل الان که میخ شدیم رو صندلیای کافه کوچه.خیلی لذت داره.

کاش تا آخر اینجوری باشه.


یانگ بوکوفسکی ۹۹-۴-۲۱ ۱ ۱ ۱۳۴

یانگ بوکوفسکی ۹۹-۴-۲۱ ۱ ۱ ۱۳۴


دلم میخواد برم بیرون. 
راه برم ،بدوام،نمیدونم چیکار کنم، وصفش سخته،وصف حال روزایی که میرفتم پارک،شایانم میومد پارک،علی هم میومد.بازی میکردیم با شایان دعوا میکردیم.یا حتی قبل تر،وقتی با امیرو رحیمی میرفتیم دوچرخه.
سواری،جمعه ها.اون موقعا زیاد شایانو نمیدیم.نمیدونم چرا!میخوام برم قبل تر.زمانیکه با شایانو امیرو رحیمی و علی و علیرضا 5 تایی فوتبال بازی میکردیم.
انگار یه قرار بین ما بود،که هرروز ساعت 5 بی اختیار بیایم بیرون،بازی کنیم،خاکی شیم،بخندیم،قهر کنیم،گریه کنیم.ولی آخرش بازم با خنده بریم خونه.
کاش برگردن اون روزا.کاااااش.
خودمو تو گذشته جا گداشتم ولی میدونم،یروز تو آینده باز گذشتمو میبینم.میبینم که دارم با بچه ها تو خاکی کنار خونمون فوتبال بازی میکنم.
نمیدونم شاید اون روز رفتم خودمم بازی کردم باهاشون.ولی فک کنم سخته اینکه گذشتمو ببینمو مجبور شم ولش کنم.


یک آزمایش در فیزیک کوانتوم هست که نشان می دهد نور به خودی خود رفتار موجی دارد ولی اگر یک ناظر بهش نگاه کند ، رفتار ذره ای می گیرد. آزمایشات دیگری هم هستند که در آنها ، دانشمندان سعی کردند نور را گول بزنند . یعنی طوری نگاهش کنند که نور معذب نشود و رفتار موجی اش را حفظ کند. که البته نور گول نخورد و برگ از تن دانشمندان به در کرد. بعد یک سری از فیلسوف ها آمدند نظریه ی اثر ناظر را ربط داده اند به رفتار انسان و گفته اند آدم فقط در تنهایی است که خودش است. کیارستمی در یک مصاحبه وقتی ازش می پرسند که دادگاهی که در فیلمش آورده واقعی بوده یا ساختگی و برای فیلم . میگوید دادگاه حقیقی بود. ولی واقعی نبود. یعنی ما در یک دادگاه حقیقی که درش قاضی واقعی و وکیل ها و خبرنگاران حقیقی نشسته بودند فیلم برداری کردیم ولی نمیشود گفت که واقعی بوده. اگر در آن دادگاه دوربین نبود ، قطعا خیلی با چیزی که در فیلم آمده فرق می کرد. که خب این حرفش بنظر خیلی درست و دقیق می آید و همین حرفش تمام فیلم های مستند حیات وحش و حیات غیر وحش را می برد زیر سوال و دنیا را به اندازه ی لونه ی کوچکی که آدم درش فقط خودش است و خودش و نه کسی آن لونه را میبیند و نه صدایی از آن میشنود و نه حضورش جای کسی را تنگ کرده ، کوچک می کند و بهای تصورات آدم از هر چیز را پایین می کشد. جوری که فکر می کنی تا حالا کسی را ندیده ای که واقعی نماز بخواند. تا حالا گربه ای را ندیده ای که واقعی میو میو کند و تا حالا حتی کسی را ندیدی که واقعی مهربان باشد. چون هر که را که دیده ای ، داشتی می دیده ای و حتی اگر قایمکی میدیدی اش ، دیدنت قطعا بر او اثر کرده و واقعی بودن را ازش گرفته.

کیارستمی یک جای دیگر  ، در ستایش تنهایی می گوید " آدم و درخت در تنهایی آدم تر و درخت ترند" اینکه نمیگوید آدم در تنهایی آدم است و می گوید آدم تر ، موضوع را گریز ناپذیر تر می کند. اینکه ممکن است در تنهایی ات هم ، خودت نباشی و رفتارت تحت اثر یک ناظر فرضی باشد . 

یادم است چند ماه پیش بعد از خواندن کتاب بیگانه ، به طوری افراطی عطش تنهایی و آدمیت در لونه را پیدا کرده بودم . یک خط کش دست خودم گرفته بودم و بالای سر خودم ایستاده بودم و چشم و گوشم را تیز کرده بودم که تا رفتار هایم رنگ تاثیر پذیری از ناظر های دورم را بگیرد ، خودم را تنبیه کنم و برگردانمم به حالت تنهایی. یادم است جمله ها را نصفه قطع می کردم ، قبل از دهان باز کردن ، حرفم را سیصد بار مزه میکردم و اگر مطمئن میشدم ک حرفی که میزنم ، در جهت اثبات سواد و عقل و هوش خودم به ناظر ها و مستمع های دورم نیست آن را میگفتم. ایضا رفتار. کمی که بیشتر در این مرض فرو رفتم ، متوجه شدم که این شکلی بیشتر خودم نیستم. یعنی شاید آنی که گاهی وقت ها پز یک چسه سوادش را میدهد ، خودش را عاشق پیشه جلوه می دهد و گاها هم حسود است ، بیشتر منم تا اینی که دارم از خودم میسازم ، که حسود نیست ، که دروغ نمیگوید ، که پزپزو نیست و کم حرف است و عمیق . و اصلا شاید آدم لازم نیست لزوما آدم باشد یا حتی آدم تر . همان که هیچی نباشد و در دریای ناظر ها گم باشد ولی خوشحال باشد و زیر ترکه ی تنبیه خودش نایستاده باشد ، ادم تر است.


مادلن ۹۹-۴-۱۲ ۰ ۰ ۱۰۷

مادلن ۹۹-۴-۱۲ ۰ ۰ ۱۰۷


لابد دیر زمانیست که منتظرت بوده ام ، که مزه ی گس بودنت اینقدر شیرین بر دندان هایم نشسته ، و هر بار که آب گلویم را قورت میدهم ، کامم را شیرین می کند.

دلم میخواست،که او که منتظرش ام ، اقلا سر راه آمدنم غنچه بکارد و گلدان های دلتنگ را بر طاقچه بگذارد .

نگذاشتی.

دلم می خواست من برایش ،نفرِ چیره باشم.هر چیز قشنگی زیر چین های دامنم بماند و او هیچ نبیند جز من ،

که نشد ،(پارچه ی دامنی من ، در مقابل نگاهت رنگ نداشت )

همین ها شد که فکر کردم منتظر کس دیگری نشسته ام و دیر خبر دار شدم که نشسته ام که بیایی و بین دو مثلث روی صورتم خرده فرق هایی شکار کنی که هیچکس تا حالا نکرده .

اداعای پیامبری کنی و من بخندم و معجزه ات رسمی شود. 

و برای فصل سرد، گرمی جمع کنی.

راستش هیچ فکر نمی کردم که منتظر کسی باشم که مطمئن نباشم رجعت جوانی اش منم  یا نه

در آن غروب دوشنبه ی آخر سال ، شریک خوردن روزه اش منم یا نه

یا ندانم که پایان فصل سردش زیر سر من است یا تغیرات فصلی ،

یا نتوانم بهش بگویم که چشم هایش ، که لایه لایه های میشیِ روی هم افتاده است ، چقدر چشم نواز است. آنقدر نگویم که چشم های مرا داستان کند و دیگر نشود ک بگویم.

 

همه اش

اصلا

منتظرش بودن

عجیب است

بدوی ست

نوست

و به تمام آن غنچه های کاشته نشده و طاقچه های بی گلدان مانده، می ارزد .


مادلن ۹۹-۴-۰۷ ۱ ۱ ۱۱۰

مادلن ۹۹-۴-۰۷ ۱ ۱ ۱۱۰


۱ ۲ ۳ ۴ ۵

امظهر ، که از صبحش روی صندلی های گوشه ی کافه میخ شده بودیم ، من اسم برای وبلاگ پیشنهاد میدادم و چای می خوردم و کیک ؛ و یانگ دست ردش را به دانه دانه ی نظرات من میزد و چای نمیخورد و کیک هم ، چون نتیجه رخ ننمود ، رفتم دستشویی. برگشتم. چای خوردم . لپتاپ را از دستش گرفتم و آدرس و عنوان و توضیحات مفصل و مختصر را بی وقفه نوشتم و به اش مجالِ تخلف ندادم.
میگذارمش «انتلکتوری» ، گرچه یانگ خوشش نمی آید .ولی چون خسته ام و درمانده و ملول ، کمی از پا افتاده و کمی بیشتر خمیده ، در دلم مقدار زیادی چای است و صاحب کافه هم کمی بد بهمان نگاه می کند ، یانگ امّن یجیبُ می خواند که لپتاپ بترکد و من ناکام بمانم ، به متفق نبودن قولش با خودم ، اهمیت نمیدهم. همین الان هم دود سیگارش را فوت کرد تو صورتم. کار زشتی بود. ولی در دلش چیزی نیست. میشناسمش. خوب است. بعضا رو اعصاب است. ولی خودش گفته دوستم دارد و همین کافی ست (حق نداری اینو پاک کنی پسرم). حالا جیش دارد ولی دستشویی کافه، فرنگی است و با روحیات او سازگار نیست. فهمیده دارم حرف هایش را می نویسم . یک ریز حرف میزند.امن یجیب می خواند.تهدید میکند که پول کافه را نمیدهد و هم گاها از منِو اخمِ کلافه ام و شکم پر از چایم عکس می گیرد. نوشتن سخت شده و هر لحظه سخت تر هم می شود . فعلا بروم . تا بعد

فردای آن روز ، چون دلم برای مظلومیت یانگ و حساسیتش به اسم انتلکتوری سوخت ، آدرس سایت را به دابانوف تغیر دادیم. خوش آهنگ است. دال اش صدای دارکوب دارد و نوفش آدم را یاد بوف کور می اندازد. یک شوخی با اسم ناباکوف است که این هم به نظر هوشمندانه می آید و برخلاف انتلکتوری ، یک کامیون معنی را بر کولش یدک نمی کشد و همین می گذارد که ما ، جوانان نا ارشد آسایشگاه ، زیر این کلمه جا بگیریم ، پرش کنیم ، معنی اش شویم و آن تعریف ما.

پینوشت:یانگ درحال کارگذاری بمب_پشت صحنه،من متمرکز بر خنثی کردنش.