این را برای تو می نویسم حمید سلیمی ، گرچه نمیدانم تو واقعا حمید سلیمی هستی یا نه. تو که حبیب و جمشید را ساختی که جا به جا پشت خط قرمز منتظر دلبر بایستند و دلبر در روز های سوز دار پاییزی ، انگشت های لاک زده اش را بر میل های بافتنی قفل کند و هی ببافد و ما و تو و جمشید و حبیب ، همه خمارش شویم و دلواپس قطعی آب آسایشگاه و گرمی حمامش.
این روز ها که رابطه ام با کوچه پس کوچه های شهر بهتر شده و پرسه زنی در شهر ، بیشتر از خیلی کار های دیگر حال میدهد ، بیشتر دیوار نوشته ها را میبینم. آن روز فکر میکردم اگر بخواهم روی دیوار چیزی بنویسم ، آن چه است . علیرضا جی جی در یکی از آهنگ های زدبازی می گوید که ما انقدر خفنیم ، آهنگ هایمان را مثل شعار روی دیوار های شهر نوشته اند. از خفن بودن یا نبودن زد بازی و جی جی که باید گذشت. ادعای قلمبه کردن و من خوبم تو بدی بازی دراوردن دیگر از ویژگی های ثابت رپر های ایرانی شده. ولی کلا جمله ی جالبی گفته.دیدم که چقدر جای تکه کلام های چهرازی روی دیوار های شهر خالی ست. آدم می تواند کل اپیزود های چهرازی را کلمه به کلمه روی دیوار های شهر بنویسد . آدم می تواند بیش از هزار و نمیدونم چند بار قصه ی آسایشگاه جمشید و حبیب را که بعدا دلبر هم بهش اضافه می شود را گوش دهد. انقدر گوش دهد که از بر شود و با چهرازی تکرار کند "آن مرد با اسب آمد " و با چهرازی به آقا رامین بگوید "خیلی بی شعوری . خیلی بی شعوری . خیلی بی شعوری "
آدم می تواند مثل حبیب ، دلبرِ مه پیکر بی وفایش را ببلعد ، که در دلش جایش امن باشد و بعد دل درد بگیرد و برود بهداری. آدم می تواند آن وقتی که دلش برای هر چیز کوچکی خیلی قدر تنگ است ، جمشید درونش را احضار کند که در گوشش بگوید " ببین چقدر سمنو داریم" و بعد خوشگلی های زندگی را ببیند و نباشد خسته.آدم می تواند ساعت ها خیره بماند منتظر یک نگریدن دلبرانه ، به اعتبار حبیب آقا ، که گفته "همه بالاخره نگاه میکنن." آدم می تواند روزی صد بار از عاشقی هایی ک صدای ناخون رو دیوار میدهند جرش بگیرد و اگر چایی نبات کافه گران شود و استاد لاشی بازی دراورد و استانبولی طعم همیشگی را ندهد ،گردنش کوتاه شود و بگوید "انصافانه ست؟"
غزلناز بغدادی میگفت بعضی کاراکتر ها اینطوری اند که از کتاب و فیلم بیرون می آیند و کتاب را که میبندی بسته نمی شوند. کنارت می ماننند . باهات حرف میزنند .گاهی وقت ها بهوبه جایت میروند بانک و دانشگاه و حتی سر قرار و وصله ی تنت می شوند و خلاصه هستند باهایت.
این را برای تو نوشتم حمید سلیمی ، گرچه نمیدانم تو واقعا حمید سلیمی هستی یا نه. منظورم همان تویی که آسایشگاه بچه های چهرازی را از گنجه ی ذهنت دراوردی و وصله ی ما کردی. حبیب که همان عاشق لاجون وجودمان است و جمشید که پروار تر است و سیبیل بامزه ای دارد . سمنو های توی جیبش تمام نمیشود و وجودش ، دل حبیب را زنده نگه داشته و دلبر که با آن شکم کمی آویزان و لاک قرمزش، کمی خل و چل می زند و قرار های پشت خط قرمز را میپیچیاند و با ما به از آن نیست که با خلق جهان است و یک آسایشگاه که سقف بالای سرمان است و گرچه مدیریتش نا اهل است ولی دوستش داریم و هر کسی را به اش راه نمی دهیم و این ها.
این را برای تو نوشتم حمید سلیمی. امیدوارم نامت همین باشد. نوشتم که بدانی چقدر جای تکه کلام هایت بر دیوار های شهر خالی است ، که بدانی کلمه هایت شعار شده اند و روزی چند بار می گوییمشان و این خالی گذاشتن ها از کم لطفی ماست و نه کافی نبودن تو.